رفته بودیم شهرستان پیش خونواده مادری ام
ماه رمضون بود و مامان بزرگم برای افطار یه قابلمه بزرگ شله مشهدی درست کرده بود و گذاشته بود تو یخچال
من عاشق آش بودم و خواهش کردم که توروخدا یه کاسه برام بریزید بخورم اما قبول نکردن و گفتن برای افطار اما خب من بچه بودم و صبر نداشتم تا افطار
ساعت چهار یواشکی رفته بودم سراغ یخچال و آروم آروم قابلمه رو از تو یخچال درآوردم اما خب قابلمه سنگین بود و هم وزن من نبود برای همین از دستم افتاد و تمام آش ها ریخت کف آشپزخونه!
مامانم منو برد تو حیاط و با شلنگ افتاد به جونم و بدترین فحش هایی که میتونست رو داد اما بخش عذاب آور هاش برام این نبود من دیگه به کتک هاش عادت کرده بودم
یه ماه بعد این داستان مادربزرگ ام بخاطر عوارض دیابت فوت کرد و مادر منم شروع کرده به گفتن اینکه مامان بزرگ ات بخاطر اون کاری که تو کردی از غصه دق کرد و تو باعث مرگ مادر بزرگ شدی!
هیچوقت یادم نمیره تو تشییع مامان بزرگم جیغ میزد که مامان مند ببخش که پسرم تو رو کشت مامان منو ببخش که قاتل ات رو دنیا آوردم!
فکر کنید! اینا رو درباره یه بچه هشت ساله میگفت!
از اون روز به بعد از آش متنفر شدم هرجا میدیدم حالم بد میشد همش اون روز برام تداعی میشد احساس گناه میکردم!
امشب بعد سالها تصمیم گرفته بودم با این حال بد مبارزه کنم رفتم آش خریدم و تا یه جایی هم موفق به خوردنش شدم!
اما دوباره این خاطره لعنتی منو رهام نکرد
ببخشید که اینا رو نوشتم میخواستم خودمو امشب خالی کنم
احتیاج داشتم یه چیزی درباره اش بنویسم