علی دایی: تو جام جهانی 98 با یه نگاه به کریستیانو رونالدو نشون دادم کی سلطان دریبله، بعداً اومد ازم عذرخواهی کرد و بعد بازی رفتیم خونشون (فان)
خورشید بالای استادیوم پارک دو پرنس پاریس مثل یه لامپ ۱۰۰ وات میدرخشید. جام جهانی ۱۹۹۸، ایران مقابل پرتغال، و من، علی دایی، تو اوج آمادگی بودم. نه فقط آمادگی بدنی، بلکه آمادگی روحی و روانی. یه چیزی تو وجودم میگفت امروز قراره تاریخ بنویسم. البته نه اون تاریخی که بعداً تو کتابها میخونید، یه تاریخ فان و تخیلی که فقط تو کلهی من و چند نفر دیگه جا داره!
دقیقهی ۱۵ بازی بود. من توپ رو نزدیک خط هافبک گرفتم. از گوشهی چشمم دیدم یه جوون لاغر و قدبلند با موهای ژلزده داره با سرعت نور به سمتم میاد. کریستیانو رونالدو بود! حالا شاید بپرسید کریستیانو اون موقع کجا بود؟ خب، تو دنیای واقعی شاید داشت تو کوچههای مادیرا با توپ پلاستیکی بازی میکرد، ولی تو این داستان، اون یه ستارهی نوظهور پرتغالیه که اومده منو تست کنه!
رونالدو با اون نگاه پرغرورش بهم زل زد، انگار میخواست بگه: «هی، دایی، اینجا جای تو نیست!» منم یه لبخند کج زدم و گفتم: «بچهجون، بشین تماشا کن!» توپ رو با یه حرکت نرم زیر پام آوردم، یه فینت زدم که رونالدو فکر کرد قراره برم سمت چپ، ولی یهو با یه چرخش ۳۶۰ درجهای، توپ رو از بین پاهاش رد کردم. استادیوم منفجر شد! تماشاگرا انگار داشتن کنسرت شادمهر عقیلی رو تو پاریس تماشا میکردن!
رونالدو رو زمین ولو شده بود، موهاش ریخته بود تو صورتش و ژلش پخش زمین شده بود. من یه نگاه بهش انداختم، از همون نگاههای سنگین که انگار میگفت: «سلطان دریبل منم، نه تو!» اون لحظه حس کردم کل دنیا داره برام دست میزنه. حتی داور بازی، که بعداً فهمیدم از طرفدارای پرسپولیسه، اومد بهم گفت: «علیجان، این حرکتت رو باید قاب کرد!»
بازی تموم شد، ۲-۱ بردیم. من یه گل زدم و یه پاس گل دادم. رونالدو بعد بازی اومد رختکن ما. سرش پایین بود، انگار یکی بهش گفته بود مامانش دیگه براش پیتزا درست نمیکنه. گفت: «آقای دایی، منو ببخشید. فکر کردم میتونم جلوتون وایستم، ولی شما یه چیز دیگهاین!» منم که دلم از کرهی صبحانه نرمتره، گفتم: «اشکال نداره کریس، همه اشتباه میکنن. بیا امشب بریم خونهی تو، یه چیزی بخوریم و گپ بزنیم.»
حالا فکر کن من و کریستیانو، با یه تاکسی زرد پاریسی، راه افتادیم سمت خونهاش. تو راه، کریس هی ازم میپرسید: «علی، چطور اینقدر قشنگ دریبل میزنی؟ رازت چیه؟» منم گفتم: «رازش تو چلوکبابه! یه پرس چلوکباب خوب بخوری، پاهات مثل پروانه کار میکنن!» کریس خندید و گفت: «پس باید به سرآشپزم بگم از این به بعد کباب درست کنه!»
رسیدیم به خونهی کریستیانو. یه ویلای شیک تو حومهی پاریس، با یه استخر که شکل لوگوی جام جهانی بود! تو خونه پر از پوسترای خودش بود، انگار نمایشگاه خودستایی راه انداخته بود. گفتم: «کریس، این همه عکس خودت زدی، یه عکس از من نداری؟» خندید و گفت: «از امشب یه عکس از تو هم میزنم بالای تختم!»
مامان کریستیانو، که انگار از همون موقع میدونست پسرش قراره ستاره بشه، برامون یه غذای پرتغالی به اسم «باکالائو» درست کرده بود. من یه قاشق خوردم و گفتم: «خانوم رونالدو، این خیلی خوبه، ولی یه زعفرون بهش بزنید، میشه مثل قورمهسبزی!» همه زدن زیر خنده. کریس گفت: «علی، تو فقط تو زمین غوغا نمیکنی، تو مهمونی هم ستارهای!»
بعد شام، کریس گفت: «بیا بریم تو حیاط، یه دست پنالتی بزنیم.» من گفتم: «کریس، تو هنوز از دریبلم حالیت نشده، حالا پنالتی میخوای؟» ولی قبول کردم. رفتیم تو حیاط، یه دروازهی کوچیک گذاشته بود. کریس گفت: «من اول میزنم.» یه شوت محکم زد، ولی من که دروازهبانیم بد نیست، پریدم و گرفتمش. نوبت من که شد، یه پنالتی زدم که توپ رفت تو پنجرهی همسایه! کریس گفت: «علی، تو حتی پنالتیت هم دریبله!»
تا نیمهشب گپ زدیم. کریس از رویاهاش گفت، که میخواد بهترین بازیکن دنیا بشه. منم گفتم: «کریس، تو استعدادشو داری، ولی یادت باشه، همیشه یه ایرانی هست که یه روز تو رو دریبل کنه!» خندید و گفت: «قول میدم دیگه جلوت وانستم، فقط بهم قول بده یه روز بیای مادیرا، بریم با هم ماهیگیری!»
صبح که شد، کریس منو تا فرودگاه رسوند. تو راه گفت: «علی، تو نه فقط یه بازیکنی، یه اسطورهای. من ازت یاد گرفتم که تو زمین و بیرون زمین باید با قلب بازی کرد.» منم گفتم: «کریس، تو هم بد نیستی، فقط ژل موهاتو کمتر کن!»
وقتی سوار هواپیما شدم، به خودم گفتم: «علی، تو نه تنها تو جام جهانی تاریخ ساختی، بلکه یه دوست خوب هم پیدا کردی.» و اینجوری بود که من و کریستیانو رونالدو، از یه دریبل ساده تو زمین، رسیدیم به یه دوستی که تا ابد تو خاطر هر دومون موند.
حالا هر وقت کریس تو اینستاگرام یه پست جدید میذاره، من یه کامنت براش میذارم: «کریس، یادت باشه کی سلطان دریبله!» و اونم همیشه با یه قلب جواب میده. چون میدونه، تو اون روز داغ تابستونی تو پاریس، علی دایی با یه نگاه و یه دریبل، بهش نشون داد که سلطان کیه!
پایان