در آن سوی آسمانهای هفتم، جایی که ستارگان پیر میشوند و میمیرند، فرشتهای زندگی میکرد که موهایش از خاکسترِ بالهای سوختهٔ فرشتگانِ تنبل بافته شده بود. او را "سایهٔ گمشده" میخواندند، چون تنها فرشتهای بود که ردپایی از خود به جا نمیگذاشت - نه در آب، نه در آینهها، و نه حتی در خاطرات مردگان.
پرواز نخست: روزی که مرگ، گریست
سایهٔ گمشده در یکی از سفرهایش به زمین، پسر بچهای را دید که با گِل، مجسمهٔ فرشتهای میساخت. پرسید:
"چرا برای فرشته بال نمیسازی؟"
پسرک بدون آنکه سرش را برگرداند گفت:
"چون مادرم گفت فرشتهها وقتی میمیرن، بالهاشون میسوزه... و من دلم نمیخواد مجسمهٔ من پرواز کنه و هیچوقت برنگرده."
آن شب برای اولین بار، قطرهای سیاه از چشمان بیروح سایه چکید. قطره که به زمین افتاد، سبزههایی به رنگ شبتاب رویید که تا بهار بعدی همهٔ روستا را کشتند.
پرواز دوم: هدیهٔ ناتمام
سالها بعد، سایه به کلبهٔ زنی پیر رسید که چهل سال بود مرده بود، اما جسدش نمیدانست! زن هر صبح چای دم میکرد و برای شوهر گمشدهاش کنار پنجره مینشست. سایه پرسید:
"چرا نمیپذیری که تنها هستی؟"
زن لبخندی زد و گفت:
"تنهایی من تنها چیزی است که مرده نیست... اگر این را هم بپذیرم، پس تو برنده شدهای، نه؟"
سایه آنقدر ایستاد تا زن آخرین نفسش را کشید. وقتی میخواست روحش را بگیرد، دید روح زن قبلاً سالها پیش رفته است و آنچه باقی مانده، فقط عادتِ تنهایی بوده است.
پرواز سوم: پایان یک افسانه
در کهنسالی جهان، وقتی حتی خدایان هم شروع به مردن کردند، سایهٔ گمشده تنها موجود زندهٔ کیهان بود. او که از بیهدفی خسته شده بود، بالهایش را با دندان کند و از آنها دارویی ساخت تا خودش را بکشد. اما وقتی نوشیدنی را سر کشید، فقط خوابی عمیق به سراغش آمد. در خواب دید که دارد تولد یک نوزاد را تماشا میکند. نوزاد وقتی چشم باز کرد، مردمک چشمانش دقیقاً مثل قطرهٔ سیاه آن شب بود.
پایانِ بیپایان:
-
هر بار که کودکی از مرگ میترسد، سایه موهایش را تکان میدهد و کمی از آن خاکسترها به زمین میریزد. به همین خاطر است که بعضی شبها، ستارهها بیشتر از همیشه میسوزند.
-
میگویند هنوز هم گاهی در سکوتِ بین دو نفسِ آدمی، صدای بالزدنهای بریدهٔ او شنیده میشود.
-
آخرین رازش این بود: "من هرگز کسی را نکشتم... فقط به آنها یاد دادم چطور خودشان را رها کنند."