ضربه استیون جرارد به گوشه دروازه شمالی ورزشگاه آتاتورک استانبول بوسه زد، کلایو تایلدزلی خبر از انجام ماموریت غیر ممکن داد و لیوپول در مسیر افتخاری غیر قابل باور قرار گرفت.
9 ماه پیش از آن ضربه سر معروف، لیورپول نه در قامت مدعی که فقط "یکی از تیمهای خوب" لیگ قهرمانان بود. تیمی که آن فصل لیگ قهرمانان را از دور سوم انتخابی مقابل گراتزر آ.ک.اتریش آغاز کرد، با شوت جرارد از حریف پیش افتاد و با گل دیگری از پسر مرسیساید اولین بازی خود تحت مریگری رافائل بنیتز را با پیروزی به اتمام رساند.
همه چیز از اینجا شروع شد...
مسیر استانبول به هیچ وجه هموار نبود. در دور گروهی بار دیگر استیوی جی به کمک قرمزها آمد تا آخرین بازی مرحله گروهی، مقابل المپیاکوس را با پیروزی خاتمه دهند آنها در خطر حذف بودند و به سه گل در نیمه دوم نیاز داشتند. داستان آشنای آن فصل....
سپس بایر لورکوزن و یوونتوس در دور حذفی از راه رسیدند و در نیمه نهایی چلسی با تمام داراییهای رومن آبرامویچ... آیا توپ از خط عبور کرد؟ پاسخ لوییز گارسیا قطعا مثبت است.
در بازی فینال، میلان کارلو آنچلوتی شانس اصلی قهرمانی بود. میلان پیرلو و گتوزو. میلان شوچنکو و روی کاستا. میلان نستا و مالدینی. در نیمه اول لیورپول عقب افتاد. "آنها به سه گل در نیمه دوم نیاز داشتند..."
برزی دودک، جیمی کرگر، ژابی آلونسو، دتمار هامان، استیوی جرارد، لوییز گارسیا و رافا بنیتز 7 نفر از مردان تاثیرگذار فینال 2005 استانبول خاطرات آن شب را در مجله FourFourTwo مرور میکنند:
خاطرات، 20 سال بعد
مسیر فینال
یرزی دودک ورود رافا بنیتز به لیورپول در سال ۲۰۰۴ یک تحول بزرگ بود. پیش از آن، به ما گفته میشد در در تمرین انرژیتان را برای بازی اصلی ذخیره میکردیم. رافا به ما گفت:
نه بچهها، باید سخت تمرین کنیم، هر چقدر در تمرین انرژی بیشتری بگذارید، در بازی اصلی انرژی مضاعفی خواهید یافت.
ما زمان زیادی را برای بدنسازی و همچنین و آنالیز تاکتیکی بازیها گذراندیم. گاهی اوقات حتی صبح روز بازی نیز جلسات تناسب اندام داشتیم. در لیگ نتیجهای نگرفتیم. بازیهای زیادی را باختیم و در نهایت در آن فصل پنجم شدیم - لیگ قهرمانان اروپا شغل بنیتز را نجات داد. پیروزی در استانبول مانع از اخراج او شد.
من شخصاً فصل سختی را پشت سر گذاشتم، چون پیراهن شماره ۱ بین من و کریس کرکلند چرخشی بود. در بازی برابر المپیاکوس ، کریس درون دروازه ایستاد، نه من. هر هفته شایعاتی میشنیدم که رافا قرار است در پایان فصل دروازهبان جدیدی بیاورد. از خودش پرسیدم و او جواب داد:
ابدا! من به تو و کریس اعتماد کامل دارم.
من در هر دو بازی رفت و برگشت نیمهنهایی مقابل چلسی بازی کردم - همه میدانستند که بنیتز و مورینیو از یکدیگر متنفرند. بازی برگشت با گل لوئیس گارسیا به یاد آورده میشود. من در انتهای زمین بودم، بنابراین نمیتوانستم ببینم، اما پدرزنم روی سکوها و در جایگاه ویژه ورزشگاه دید کاملی داشته و گفت مطمئن است توپ از خط رد شده.
لوییز گارسیا من بهترین دید را نسبت به هر کس دیگری داشتم و بلافاصله جشن گرفتم چون واقعاً دیدم که توپ از خط رد شد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. به حرکت من وقتی شوت زدم نگاه کنید، و همچنین به تلاش بازیکنان چلسی برای دفع توپ. من بر اساس آنچه که دیدم عمل کردم، و آن عبور توپ از خط بود.
فینال
گارسیا وقتی دیدی هامان در ترکیب اصلی قرار نگرفت، زیاد تعجب نکردم، زیرا میدانستم رافا همیشه دلایل خود را دارد. رافا در آن فصل چند بار ما را غافلگیر کرده بود، حتی یک یا دو بار استیوی را هم از ترکیب کنار گذاشته بود. بله، این فینال لیگ قهرمانان بود، اما رافا میدانست چه میکند.
فکر میکنم او میدانست کافو در پست دفاع راست میلان است و بر این اساس هری کیول را در سمت چپ خط حمله ما قرار داد تا جلوی نفوذهای مدافع برزیلی حریف را بگیرد. هری بدشانس بود. من با بازیکنان برتر زیادی هم تیمی بودم. از نظر فنی، او یکی از بهترینها بود. آن شب اوضاع برای هری خوب پیش نرفت و او مجبور شد در نیمه اول به دلیل مصدومیت زمین را ترک کند.
دودک رافا به ما گفت:
نگران نباشید، میلان تیم مسنی دارد و از نظر فیزیکی آسیبپذیر است. هر چه بازی بیشتر طول بکشد، فوتبالشان افت میکند.
متأسفانه، با گل سریع میلان شوکه شدیم و آنها بلافاصله توانستند بازی خود را به ما دیکته کنند. قبل از پایان نیمه اول، دو گل دیگر هم روی ضدحملات به ثمر رساندند.
بنیتز آنها کاکا را در پست شماره 10 و جلوتر، آندری شوچنکو و هرنان کرسپو را در خط حمله داشتند. در نیمه اول، ما نتوانستیم میانه میدان را کنترل کنیم. در ابتدا، گمان میکردم با آلونسو و جرارد، وسط زمین در اختیار ماست اما کاکا آزاد بود زیرا استیوی اغلب به محوطه جریمه حریف میرفت. برنامه ما در شروع بازی این بود که در 10 دقیقه اول توپ را لو ندهیم، اما درست همان ابتدای بازی به آنها یک ضربه ایستگاهی هدیه دادیم و در دقیقه اول گل خوردیم! بر خلاف برنامه مان.
حریف
هامان وقتی گل اول زده میشود، فکر میکنید بد هم نیست، اینکه بعد از 30 ثانیه گل بخورید بهتر از این است که در دقیقه 89 دروازه تان باز شود! گل دوم که زده میشود فکر میکنی اوضاع سخت شده و بعد از گل سوم به این فکر میکنید که دیگر نمیتوانید قهرمان لیگ قهرمانان شوید.
من در آن زمان ۳۱ ساله بودم. هر چه سن انسان بالاتر میرود، بیشتر به بازی و کارهایی که مربی میتوانست انجام دهد فکر میکند. در آن شب وقتی سومین گل درست قبل از پایان نیمه اول زده شد، یادم میآید که با احساس تهی شدن کامل از درون وارد رختکن شدم. حتی به این فکر نکردم که چه کاری از دست رافا بر میآید، با خود میگفتم ما مقابل بهترین تیم اروپا بازی میکنیم، پر از ستاره. پس «همینه که است». حتی به امکان تغییر نتیجه هم زیاد فکر نمیکردم. با خود میگفتم: «ما به سختی تلاش کردیم تا به اینجا برسیم. اما فقط در ۴۵ دقیقه بازی را واگذار کردیم». با همه این اوصاف، گمان نمیکنم اختلاف ما در نیمه اول واقعا 3 گل بود. قبل از گل دوم آنها، داور میتوانست به خاطر خطای هند در محوطه جریمه میلان یک پنالتی برای ما بگیرد. سپس با گلهای دوم و سوم، آنها نشان دادند که چقدر خوب هستند. آنها یک تیم باورنکردنی بودند.
بین دو نیمه
آلونسو در نیمه اول بدترین سناریو برای نیمه دوم ما نوشته شد: مجبور بودیم سه گل به خط دفاعی که در آن الساندرو نستا، پائولو مالدینی، یاپ استام و کافو بودند بزنیم! بعضی از بچهها میگفتند: «ما باید بجنگیم». بعضی دیگر میگفتند: «چطور توانستیم اینقدر بد باشیم؟»
دودک ما عصبانی بودیم. در آن ورزشگاه مسیر زمین بازی تا رختکن خیلی طولانی بود و بنابراین فقط پنج یا شش دقیقه فرصت داشتیم تا همه چیز را بررسی کنیم.
کرگر رافا خیلی آرام و باوقار بود. راستش را بخواهید در رختکن اصلا بحث بر سر بازگشت به بازی مطرح نشد. ما به فکر بدتر نشدن اوضاع بودیم. فکر میکنم حتی بعضی از بازیکنان راضی بودند که بازی همانجا تمام شود.
جرارد میتوانم درک کنم که چرا بعضی از هواداران بین دو نیمه ورزشگاه را ترک کردند، نیمه اول یک کابوس بود. با این حال سعی کردم مثبت اندیش باشم. رافا عالی بود. او سرمان را بالا گرفت و به ما گفت که به مبارزه ادامه دهیم.
بنیتز در آن سالها صحبت کردن به زبان انگلیسی بین دو نیمه برایم خیلی سخت بود. وقتی بازی 2-0 بود، داشتم یادداشتهایم را به انگلیسی برمیداشتم و با خودم فکر میکردم: «ما 2-0 عقب هستیم، چه بگویم؟» بعد درست قبل از پایان نیمه اول گل سوم را خوردیم و با خودم فکر کردم: «خب، بدتر هم شد...» بعد از آن باید داخل رختکن میرفتم و صحبت میکردم. باور کنید، کار آسانی نبود. باید به آنها بگویی: «Come on، بیدار شو!» اما باید این کار را به روش درست و با تلفظ صحیح انگلیسی انجام دهی. تصور کنید در بین دو نیمه فینال لیگ قهرمانان اروپا، 3-0 عقب هستید. اگر در کلماتی که میگویید اشتباه کنید، همه به شما میخندند و تمرکزشان را از دست میدهند.
مجبور بودم کلماتم را با دقت انتخاب کنم و بگویم: «آرام باشید، ریلکس باشید». بازیکنان سرشان پایین بود. گفتم: «ما خیلی سخت تلاش کردهایم تا اینجا باشیم و حالا چیزی برای از دست دادن نداریم - 3-0 عقب هستیم، 45 دقیقه فرصت داریم تا اوضاع را تغییر دهیم. سرتان را بالا بگیرید و به این فکر کنید که اگر بتوانیم یک گل بزنیم، به بازی برمیگردیم.»
سپس به دستیارم، پاکو آیستاران، نگاه کردم و گفتم: «دیدی هامان را آماده ورود به زمین کن». به جیمی ترائوره گفتم: «خب، لباسهایت را عوض کن، برو دوش بگیر، ما با سه نفر در خط دفاعی بازی خواهیم کرد - کرگر ، سامی هوپیا و استیو فینان». همه چیز را با آنها مرور کردم و وقتی برنامه نیمه دوم را برایشان توضیح دادم، هامان رفت تا گرم کند.
داشتم قدم میزدم که ناگهان دیو گالی، فیزیوتراپ تیم را به همراه فینان دیدم. گفتم: «چه خبره؟» دیو گفت: «مطمئن نیستم که بتواند ۴۵ دقیقه دیگر بازی کند.» گفتم: «چی؟!» من قبلاً مجبور شده بودم در نیمه اول، وقتی هری کیول مصدوم شد، یک تعویض انجام داده بودم. دیدی تعویض دوم بود و اگر مجبور میشدم در ادامه بازی تعویض دیگری انجام دهم، ممکن بود مجبور شویم با یک نفر کمتر بازی کنیم. بنابراین در آخرین لحظه مجبور شدم بگویم: «بسیار خب، ترائوره، برگرد». سپس به جای فینان، جیمی به سه نفر خط دفاعی اضافه شد.
صحبت کردن به زبان انگلیسی بین دو نیمه برایم سخت بود
هامان رافا از من خواست تا به زمین بیایم، سعی کنم کنترل بازی را در میانه زمین به دست بگیرم و با ژابی آلونسو به تیم ثبات بیشتری بدهم. این به استیون جرارد اجازه میداد تا بیشتر به جلو حرکت کند. او خطرناکترین بازیکن ما در امر گلزنی بود.
وقتی رافا گفت که قرار است به زمین بیایم، اولین واکنشم این بود: «حالا مقابل آن تیم چه کاری از دستم برمیآید؟» سپس از رختکن بیرون رفتم و با پاکو مشغول گرم کردن شدم. آنجا هواداران را دیدم که هنوز داشتند آواز میخواندند، احتمالاً بیشتر از روی ناامیدی تا امید. با این حال، هر ثانیه که میگذشت، با خودم فکر میکردم: «آنها در نیمه اول سه گل زدند، پس چرا ما نتوانیم در نیمه دوم سه گل بزنیم؟»
وقتی تیمها برای نیمه دوم به زمین برگشتند، با خودم فکر کردم: «اگر گل اول را بزنیم، مطمئنم گل دوم را هم خواهیم زد». ما با بعضی از بازیکنان تیممان فینالهای زیادی را بردیم. هر بار که بازی را به یک نبرد تن به تن تبدیل میکردیم، برنده میشدیم. با خودم فکر کردم: «اگر بتوانیم در نیمه دوم فاصله را کم کنیم... چه کسی میداند؟»
بازگشت
گارسیا در ابتدای نیمه دوم بازیکنان میلان با خوشحالی از رختکن بیرون آمدند. نمیتوانید آنها را سرزنش کنید. فقط 45 دقیقه تا پایان فینال مانده بود و آنها ۳-۰ پیش بودند. من هم در آن شرایط خیلی خوشحال میشدم. آنها شادمان بودند و ما ناامید با وجود اینکه اوضاع در زمین افتضاح بود اما میتوانستیم صدای آواز هواداران لیورپول را بشنویم،. این باعث میشد فکر کنم، "بیایید تمام تلاشمان را بکنیم."
دودک وقتی داشتیم به سمت زمین برمیگشتیم، همه هواداران لیورپول بلند شدند و شروع به خواندن سرود «تو هرگز تنها گام نخواهی برداشت» کردند. فضای سورئال بینظیری بود. استیون جرارد ما را به دایره مرکزی فراخواند. او گفت:
همه شما لعنتیها این صدا را شنیدید؟ آنها هزاران مایل سفر کردهاند تا اینجا باشند، بنابراین ما باید چیزی به آنها بدهیم. ما باید این کار را بکنیم!
این خیلی انگیزهبخش بود. هواداران ما هرگز از باور کردن دست نکشیدند.
بنیتز وقتی دیدی هامان را به زمین فرستاد، کنترل بیشتری روی بازی یافتیم، جرارد در همه جای زمین حاضر بود و ما تعادل خیلی بیشتری داشتیم. آنها را بهتر کنترل میکردیم و در کنارهها خطرناکتر بودیم.
هامان میلان یک یا دو موقعیت زودهنگام داشت. فکر میکنم یکی از آنها آفساید اعلام شد که خیلی نزدیک بود. آنها یک موقعیت دیگر داشتند که گل چهارم را بزنند. آن موقعیت میتوانست کار ما را تمام کند
فکر کنم دقیقه ۵۴ بود که ریسه آن توپ را سانتر کرد. کافو ارسال اول را دفع کرد، اما ناقص بود و مجددا ریسه صاحب توپ شد. بار دوم، کافو هیچ تلاشی برای مهار سانتر نکرد. ضربه سر استیوی عالی بود. گل زدن از آنجا تقریباً غیرممکن بود. فقط یک حالت برای گل کردن آن توپ وجود داشت و جرارد همان کار را کرد.
فقط یک راه برای گل کردن آن توپ وجود داشت
دودک استیون گل اول را زد، به سمت جایگاه تماشاگران برگشت و با تکان دادن دستهایش به هواداران گفت:
ین به ما کمک میکند، بیشتر به ما روحیه دهید!»
سپس آتشفشانی فوران کرد.
جرارد در آن زمان، من فکر میکردم، شاید بتوانیم یک گل دیگر بزنیم و نتیجه را آبرومندانه کنیم. در فوتبال اینطور است. وقتی یک گل زدید، بلافاصله به این فکر نمیکنید که قرار است دو گل دیگر هم بزنید، مخصوصاً مقابل تیم مثل آن تیم میلان. اما گل اول به همه روحیه زیادی داد، اعتماد به نفس ما را بالا برد و نشان داد که آنها شکستناپذیر نیستند.
هامان جو ورزشگاه تغییر کرد. به نظرم رسید میلانیها علیرغم تجربه فوقالعاده، احساس میکردند انگار همه چیز هنوز تمام نشده.
گارسیا وقتی ولادیمیر اسمیچر گل دوم را زد، با خودم گفتم: «اوووووه، حالا باید ادامه بدهیم». گل دوم آنقدر زود بعد از گل اول به ثمر رسید که ناگهان فکر کردیم: «شاید ممکن باشد...» کمی امید پیدا کردیم. به اطراف نگاه کردم بازیکنان بزرگ میلان را دیدم، اما امید داشتم. دروغ نمیگویم؛ در چشمانشان دیدم که خود را برنده میدانند، چون برای این کار به اندازه کافی خوب بودند، اما چیزی که احساس کردم، حس مثبت ما بود. ما هم میدانستیم که به اندازه کافی خوب هستیم.
آلونسو ما باورنکردنیترین بازگشت را داشتیم. در فوتبال معجزه میتواند اتفاق بیفتد. وقتی برای زدن پنالتی جلو رفتم، نمیدانستم به چه چیزی فکر کنم. این اولین پنالتی من به عنوان یک بازیکن حرفهای بود! جدی میگویم، قبلاً هرگز پنالتی نزده بودم. به عکسهایی که از خودم در حال زدن پنالتی نشان میدهند نگاه میکنم و تنها چیزی که میبینم صورتم است که از استرس و بار سنگین مسئولیت در هم شکسته است. این کاملاً واضح است!
خیلی استرسزا بود،. رافا قبل از فینال به من گفت که اگر پنالتی بگیریم، آن را من میزنم، چون استیون جرارد پنالتیاش را مقابل تاتنهام از دست داده بود. من چه پاسخی دادم؟ هیچ. مجبور بودم بزنم! راه دیگری وجود نداشت. دیدا پنالتی من را مهار کرد. اگر ریباند را گل نمیکردم، داستان من در لیورپول ممکن بود خیلی متفاوت باشد!
اولین پنالتی زندگی ژابی
دودک بعد از اینکه نتیجه ۳-۳ شد، هنوز راه زیادی در پیش بود. باید تمرکزم را حفظ میکردم. در وقت اضافه، یک سانتر ارسال شد و یک ضربه سر به سرعت به سمت من آمد. در آن زمان، فکر کردم یان دال توماسون است. توانستم آن را مهار کنم و خودم به داخل دروازه رفتم. در حالی که روی زمین افتاده بودم، دیدم که یک بازیکن میلان نزدیک میشود تا توپ برگشتی را بزند. در یک میکروثانیه، با خودم فکر کردم: «موقعیتی بهتر از این برای گل زدن نصیب او نمیشود».
سعی کردم تا حد امکان زاویه را تنگ کنم. دستم را بالا بردم و به معجزه امیدوار شدم. کافی بود شوچنکو سعی کند چیپ بزند یا توپ را به سمت دیگر دروازه بفرستد، در اینصورت هیچ شانسی نداشتم. بعد از بازی فهمیدم که چرا او سعی کرد تا حد امکان اینقدر محکم به توپ ضربه بزند؛ آن ضربه سر اول از او بود، نه توماسون. او از مهار اول من ناامید شده بود، بنابراین میخواست توپ برگشتی را تا جایی که میتواند محکم بزند.
چطور آن را مهار کردم؟ کمی شهود، کمی تمرین و دست مقدس پاپ ژان پل دوم، که اهل لهستان بود و درست یک ماه قبل از آن فوت کرده بود! بعد از آن مهار، بلند شدم و فریاد زدم: «دیگه چه کاری بلدی لعنتی؟» ناامیدیهایم محو شده بود؛ بازی نکردن در ابتدای فصل، شایعات امضای قرارداد با یک دروازهبان جدید... ریسه به سمت من دوید و گونهام را بوسید. بعد از آن لحظه، در خلسه بودم. به خودم میگفتم: «تو تمام عمرت منتظر این لحظه بودی، پس بقیهاش را خراب نکن».
دیگه چه کاری از دست بر میاد لعنتی؟!
ضربات پنالتی
دودک قبل از فینال، من با مربی دروازهبانهایمان زیاد صحبت کرده بودم، و او اطلاعاتی در مورد نحوه پنالتی زدن بازیکنان میلان به من داده بود تا اگر بازی به ضربات پنالتی کشید، از آنها استفاده کنم. او یک CD شامل بیش از ۱۰۰ ضربه پنالتی از بازیکنان مختلف میلان به من داده بود، از جمله فینال لیگ قهرمانان اروپا که دو سال قبل از آن با ضربات پنالتی مقابل یوونتوس پیروز شده بودند.
بعد از اتفاقات طول بازی، من با اعتماد به نفس فوقالعادهای وارد ضربات پنالتی شدم، اعتماد به نفسی بیشتر از همیشه. برنامه این بود که مربی دروازهبانهای ما وقتی بازیکن میلان به سمت توپ میرفت به من علامت بدهد. ما دروازه را به شش منطقه تقسیم کرده بودیم، سه منطقه در سمت چپ و سه منطقه در سمت راست. بر اساس آماری که داشت، او به من اشاره میکرد که احتمال شوت زدن آنها به کدام یک از مناطق دروازه بیشتر است.
وظیفه من این بود که تا حد امکان به ذهن زننده پنالتی نفوذ کنم تا آنها مطابق غرایز طبیعی خود ضربه بزنند و نظرشان را تغییر ندهند. قبل از هر پنالتی توپ را برمیداشتم و به چشمان آنها زل میزدم. روی خط هم زیاد حرکت میکردم و سعی میکردم تمرکزشان را بر هم بزنم.
وقتی سرجینیو پنالتی اول را از بالای تیر دروازه به آسمان زد، فهمیدم که این استراتژی جواب داده. آنقدر مطمئن بودم که دیگر حتی به علامتهای مربی دروازهبانها هم نگاه نکردم.
وقتی آندرهآ پیرلو برای پنالتی دومشان جلو آمد، من یک بازی روانی انجام دادم. او منتظر بود که من اول شیرجه بزنم. من تا آخرین لحظه پلک نزدم. من یک قدم به جلو برداشتم - یک متر جلوتر از خط - و توپ را مهار کردم. حتی به داور نگاه هم نکردم، فقط برای اینکه به فکر تکرار پنالتی نیفتد. رو به هواداران کردم و دستانم را در هوا گرفتم. داور به راحتی میتوانست آن پنالتی را مردود اعلام کند!
سپس غیرممکن اتفاق افتاد. ما به مدت دو ماه مشغول تمرین پنالتی بودیم. در پایان هر جلسه تمرینی، هر بازیکن باید دو بارپنالتی خود را گل میکرد. رافا تمام آمار را در دفترچه خود نگه میداشت. یان آرنه ریسه هرگز پنالتیاش را در تمرینات از دست نداده بود اما در استانبول، دیدا پنالتی او را مهار کرد. این، کار من را بیشتر کرد. آخرین پنالتی را شوچنکو میزد...
جرارد به پنالتی شوچنکو فکر نمیکردم. تمرکزم روی زدن پنالتی بعدی خودمان بود. داشتم از شدت استرس میلرزیدم، این عصبیترین شبی بود که در زمین فوتبال تجربه کرده بودم. با این اوصاف، اگر کسی به من پیشنهاد میداد که آن پنالتی را نزنم تا بازیکن دیگری مسئول آن باشد، قبول نمیکردم.
همیشه از من میپرسیدند آیا از اینکه ضربه آخر پیروزی را من نزدهام ناراحت هستم؟ من تمام افتخارات را برای خودم نمیخواستم و دوست ندارم هیچ چیز از آن شب تغییر کند. وقتی یرزی پنالتی شوچنکو را مهار کرد، خوشحال شدم. آن شب بهترین شب زندگی من بود... البته به جز شب تولد فرزندانم.
دودک تا آخرین لحظه صبر کردم تا شیرجه بزنم. فکر میکنم وقتی شوچنکو به توپ رسید، میخواست نظرش را عوض کند که تصورم اشتباه بود. وقتی توپ را مهار کردم و دیدم همه همتیمیهایم به سمتم میدوند، فهمیدم که برنده شدهایم.
دستان دودک
بنیتز این احساسیترین فینال بود، شاید احساسیترین فینالی که تا به حال وجود داشته باشد. ما ۳-۰ عقب بودیم و آن تیم میلان خیلی خوب بود. بعضیها میگویند: «اوه، شما خوششانس بودید». نه. ما خوششانس نبودیم. شما باید بازیهای زیادی را ببرید تا به فینال برسید. من به آن شب خیلی افتخار میکنم. وقتی کارتان را اعم از آمادهسازی، تجزیه و تحلیل و صحبت با بازیکنان را به خوبی انجام دهید، تمام کارکنان سخت تلاش کنند تا اطلاعات را به شما بدهند، و شما با استفاده از آن تصمیمات درست را بگیرید همه و همه چیزهای مهمی برای افتخار کردن است.
دودک بعد از آن در رختکن، همه داشتند جشن میگرفتند. دوستان لهستانی من هم آنجا بودند. حتی ژرار هولیه هم بود. هولیه گفت:
من هم باید عکسی با جام داشته باشم، 80 درصد این تیم را من ساختهام!
رافا وقتی این را شنید عصبانی شد. ما تا ساعت 5 صبح جشن گرفتیم و بعد من مجبور شدم در یک تخت با همتیمیام در تیم ملی لهستان، کرژینووک، بخوابم، چون همه تختها پر شده بود!
کرگر جشن فوقالعادهای بود، هرچند بیشتر شب را مشغول بالا و پایین رفتن با آسانسور بودم! جشن قهرمانی ما روی پشت بام هتل بود و مدام با من تماس میگرفتند که به پذیرش بروم تا اعضای خانوادهام را به داخل راه دهند. خیلی زود این شایعه پخش شد که اگر بگویی «من پسرعموی جیمی کرگر هستم»، میتوانی وارد مهمانی شوی. کلی طرفدار را راه دادم داخل، اما اهمیتی ندادم. آنها با جام عکس هم گرفته بودند!
دودک رژه قهرمانی در لیورپول دیوانهوار بود. حتی هواداران اورتون هم برای تبریک به ما پرچمهایشان را تکان میدادند. من همه اینها را با دوربینم ضبط کردم. بعداً به لهستان برگشتم و کاپیتان هواپیما گفت:
به قهرمان لیگ قهرمانان، یرزی دودک، خوش آمد میگوییم.
من گریه کردم، خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودم. حتی آهنگی به نام «دو دودک» منتشر شد. وقتی برای مراسمی با چند کودک در کراکوف بودم، چند دختر رقصیدن با این آهنگ را به من یاد دادند!
کرگر من هرگز قهرمان لیگ برتر نشدم، اما مدالم در استانبول را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم. لیگ قهرمانان اروپا رقابت بزرگتری است که برخی از بازیکنان بزرگ هرگز آن را نبردهاند. رونالدوی برزیلی در فتح آن ناکام بود. بنابراین من به آن افتخار میکنم.
دودک انگار همین پارسال بود. باشگاه قبل از آن جامهای زیادی برده بود، اما قهرمانی در لیگ قهرمانان اروپا در سال ۲۰۰۵، میراث باشگاه را بیش از پیش تثبیت کرد. آن قهرمانی ما را جاودانه کرد.
مگر میشود برای هزارمین به اتفاقات این بازی با جادوی صدای تایلدزلی بی اعتنا بود؟