داستان درباره دو نفر بیان میکن؟
یکی به اسم لاکی و دومی به اسم ماکشی است؟
داستان"
لاکی سخت گوش بود کارش تمیز کردند قبر ها بود و ادم های مرده رو خاک میکرد.
ماکشی اهل درس بود تو کارش عالی بود تو کتاد خانه کار میکرد؟
هر دو شون عالی بودند تو کارش شون.
یک روز لاکی یکی رو خاک کرد اون جنازه معلوم نبود مال کی بود چون این جنازه سال ها است کسی رو نداشت برای همین نامعلوم بود کی بود؟
خاکش کردند تمام شد
همون شب لاکی خواب دید همون جنازه زنده شده بود میخواست یکی رو بکشه ؟
وقتی از خواب بیدار شد ترسید
میگفت اصلا خواب به من چه رفتی داشت چرا باید جنازه رو باید خواب ببینم
رفت پیش جادو گری اون بهش گفت این خواب داره بهت هشدار میده.
لاکی ترسید رقت پیش ماکشی ماجرا رو بهش گفت.
ماکشی خیلی باهوش بود دل داری داد و گفت اصلا مهم نیست هرچی باشه من کنارت هستم ؟
لاکی اینو شنید خوشحال شد
چند روز شد
لاکی وقتی میخواست بره خونه یک گندنبند طلا پیدا کرد به ماکشی گفت .
ماکشی گفت باید پنهانش کنی چون ممکنه صاحب این به ما رحم نکنه؟
اونم میخواست انجام بده لاکی گفت اینو میبرم پیش پلیس .
ماکشی گفت برو.
وقتی لاکی در راه بود توسط ناشناسی کشته میشود اون ناشناس هم ماکشی بود.
لاکی به دست ماکشی کشته شد.
وقتی لاکی میمیره اون جنازه خاکش کرده بود تو اون دنیا می بینه میگه چی شد اینجا اومدی.
بهت هشدار دادم که؟
لاکی گفت تو بهم گفتی ولی من به کسی اعتماد داشتم نباید میداشتم.
لاکی گفت
دنیا وقتی بهت لحظه شیرینش رو بهت میده میخندی
وقنی دنیا تاریک میشه میخوابی
وقتی زخم های زیادی کار میکنی میره.
همون بهتر شود چون زکار کنی در تاریک نمیتونی خورشید رو با ماه تاریک زیبا بدونی چون هر دو شون یکی است در ساعت خودش