کتابخانهی آرزوهای غبارگرفته 📚🌟
توی قلب یک کوچهی قدیمی و آرام، یک کتابخانه قدیمی بود که هیچکس را نداشت جز خانوم مشهدی و گربهی سیاه و سفیدش که همیشه روی قفسهها ول میگشت.
کتابها همه خاک گرفته بودن، اما یه ویژگی عجیب داشتن: هر کی یکی از اون کتابا رو باز میکرد، به جای داستان، آرزوش توی کتاب نوشته میشد!
یه روز پسرکی به اسم سامان، که عاشق اختراعهای عجیب بود و همیشه دنبال یه معجزه میگشت، در کتابخانه رو هل داد و وارد شد. خانوم مشهدی بهش لبخند زد و گفت:
— امروز نوبت توئه پسر جان، ببین توی کدوم کتاب آرزوتو پیدا میکنی!
سامان یه کتاب کوچیک قهوهای رو باز کرد. توش نوشته شده بود:
«آرزوی من اینه که همه با دل خوش و خنده بیان و برن.»
سامان که خندید، ناگهان کتابها شروع کردن به برق زدن. کمکم مردم کوچه فهمیدن که هر کی با دل خوش و خنده وارد کتابخونه میشه، میتونه آرزوش رو توی کتابها جا بذاره و یه آرزوی کوچولو واسه خودش ببره.
توی اون کتابخونه، خبری از طلسم و جادو نبود؛ جادوی واقعی، همون خنده و امیدی بود که هر روز، ساده و بیادعا، بین قفسههای خاکی پخش میشد.
از اون به بعد، هر وقت کسی غمگین بود، فقط کافیه سری به «کتابخانهی آرزوهای غبارگرفته» بزنه و با یه خنده آرزوشو بنویسه. شاید دنیا عوض نشه، اما دل آدم چرا…
پایان