به نام خدا
.
به شب همدم شدم اینک سحر ما را نمیخواهد
نگارم ، مونسم اکنون دگر ما را نمیخواهد
.
من آن غمگین فلک باشم که از چشمم ببارد اشک
که میداند عمیقاً آن قمر ما را نمیخواهد
.
درختی در زمستانم نه شاخی مانده نه برگی
نخواند بلبلی بر من ، ثمر ما را نمیخواهد
.
زمان بعد از تو جانانم گذر کردن نمیداند
محرّم مانده در قلبم ، صفر ما را نمیخواهد
.
من آن اشعار پر دردم کسی غم را نمیخواند
بلا باشم که حتی یک نفر ما را نمیخواهد
.
چو راهی گشتهام کز آن دگر شخصی نمیآید
دریغا ای دریغا همسفر ما را نمیخواهد
.
به من گفتند باز آید صبوری کن زمانی را
زمان هم میرود پر رنگ تر ما را نمیخواهد
.
به یارم عاشقان گویید هر دم این سخن را پس
ز دل بیرون نمیگردد اگر ما را نمیخواهد
.