به نام خدا
قالب:مثنوی
وزن: بحر رمل مسدس محدوف
.
داستانی من حکایت میکنم
مرد دانا زان هدایت میکنم
.
مرغ نادانی که بس پر حرف بود
پر سفید و جسم او چون برف بود
.
در میان مرغ های سبزه دشت
در سفاهت ، یاوه گویی شهره گشت
.
راز داری در دلش معنا نداشت
وز سخن گفتن دمی پروا نداشت
.
روبَهی با عقل و علمی بی بدیل
با درایت ، تجربت هایی ثقیل
.
مرغ را دید و خیال حیله کرد
در رفاقت با پرنده پیله کرد
.
با زرنگی در دلش جا باز کرد
تا که طایر صد سخن آغاز کرد
.
مرغ بر روبَه بگفت اسرار را
جای دیگر مرغکان ، انبار را !
.
روبه آنگاه از خفا آگاه شد
سوی آن انبار پس در راه شد
.
درب آن انبار را ناگه گشود
بر فراست ، عقل خود گفتا درود
.
مرغکان را خورد و خود را سیر کرد
مرغ ، سگ آورد لاکن دیر کرد
.
مرغ نادان گفت صد ها ناسزا
کان دروغین دوست کردش بس جفا
.
سگ ز باب پند گفت ای بی خرد
عیبِ روبه نیست گر مرغی برَد
.
عیب باشد از تو که بس جاهلی
از سخن گفتن به وقتش غافلی
.
صد پشیمانی بباشد از زبان
بهر گفتن های بی جا هر زمان
.
این زبان را پس دگر کوتاه کن
یا که صرفش در فغان و آه کن
.
حرف گر کم گشت باشد چون دوا
گر بگردد بس شود رختِ عزا
.