در آن لحظه فهمیدم که نمیشود
روز اول گریه کردم،
خیلی سخت است که به سکوت عادت کنم،
بدون تو بودن غیرممکن است،
تو همه جای این خانه هستی،
صدایت را میشنوم که میگویی پشیمانم، درد حالا
مال من است،
انگار میتوانند تو را ببینند، چشمانم
میتوانند تو را در آغوش بگیرند، دستانم
اما تو اینجا نیستی،
تو نفس منی، تصویر رویاهای من،
صدای من که از عشق میگوید،
خورشید من که هرگز غروب نمیکند،
اشتیاق بیپایان من،
تنها همسر من در زندگی
و ترانهای که به آرامی از لبهایم جاری میشود،
ما با تو اینگونه شروع کردیم، قرار بود با تو اینگونه تمام شود،
معشوق من که همه چیزم را به او داده بودم، قرار بود برود،
طوری به نظر میرسید که انگار میخواهی تسلیم شوی،
به آرامی از قاب به من نزدیک شدی و مرا محکم در آغوش گرفتی،
قرار بود در آن لحظه دستت را دور گردنم قرار بدهی
انگار میتوانند تو را ببینند، چشمانم
میتوانند تو را در آغوش بگیرند، دستانم
اما تو اینجا نیستی،
تو نفس منی، تصویر رویاهای من،
صدای من که از عشق میگوید،
خورشید من که هرگز غروب نمیکند،
اشتیاق بیپایان من،
تنها همسر من در زندگی
و ترانهای که به آرامی از لبهایم جاری میشود