متنی که در ادامه میخوانید خلاصه ای است از فصل 10 کتاب stumbling on happiness از آقای دن گیلبرت
فصل ۱۰ کتاب با عنوان «یک بار گزیده شده» (Once Bitten) به این سؤال اساسی میپردازد: اگر تخیل ما در پیشبینی آینده اینقدر ضعیف است، چرا از تجربیات گذشتهمان درس نمیگیریم؟ مگر نه اینکه "آزموده را آزمودن خطاست"؟ این فصل توضیح میدهد که چرا تجربه، آن معلم خوبی که فکر میکنیم نیست و چرا ما بارها و بارها اشتباهات احساسی مشابهی را تکرار میکنیم.
خلاصه فصل را میتوان اینطور شرح داد:
معلم اصلی ما کیست؟ تجربه یا خاطره؟
نویسنده با این ایده شروع میکند که ما برای یادگیری دو راه اصلی داریم: تمرین (تجربه شخصی) و راهنمایی (تجربه دیگران). این فصل روی راه اول تمرکز میکند. همه ما تجربههای زیادی در زندگی داریم که باعث خوشحالی یا ناراحتی ما شدهاند. پس چرا این تجربهها به ما کمک نمیکنند تا در آینده انتخابهای بهتری داشته باشیم؟
جواب اصلی این است: چون ما از "تجربه" درس نمیگیریم، بلکه از "خاطرهی تجربه" درس میگیریم. و این دو، اصلاً یکی نیستند.
خاطره، یک ضبط ویدیویی دقیق از گذشته نیست. بلکه مثل یک ویراستار خلاق عمل میکند که بخشهایی از تجربه را حذف، بخشهایی را بزرگنمایی و بقیه را بازسازی میکند. این ویراستار (حافظه) چند عادت عجیب و غریب دارد که باعث میشود ما از گذشتهی خودمان درسهای اشتباهی بگیریم.
سه سوگیری بزرگ حافظه که مانع یادگیری ما میشوند:
۱. ما اتفاقات غیرعادی را به خاطر میآوریم، نه اتفاقات معمولی را.
حافظهی ما به رویدادهای خاص، برجسته و غیرمعمول علاقه دارد و اتفاقات عادی و تکراری را نادیده میگیرد.
مثال صف فروشگاه: شما صدها بار در صفهای معمولی ایستادهاید و هیچکدام را به یاد نمیآورید. اما آن یک باری که در کندترین صف ممکن گیر افتادید و صفی که از آن بیرون آمدید سریع راه افتاد را کاملاً به یاد دارید.
نتیجه: چون فقط لحظات بد و غیرعادی در حافظهی ما ثبت شده، ما به این نتیجهی اشتباه میرسیم که "من همیشه در صف کند گیر میکنم!" در حالی که این فقط یک خطای حافظه است. ما "محتملترین خاطره" را با "محتملترین تجربه" اشتباه میگیریم.
این سوگیری باعث میشود وقتی به تعطیلات خانوادگی سال گذشته فکر میکنیم، فقط آن یک بعدازظهر بینظیر اسبسواری را به یاد بیاوریم و تمام لحظات خستهکننده، دعوای بچهها و غذای بد را فراموش کنیم. در نتیجه، سال بعد دوباره همان سفر را تکرار میکنیم و از تکرار همان مشکلات تعجب میکنیم!
۲. ما تجربهها را بر اساس پایانشان قضاوت میکنیم، نه کل آن.
حافظه به شدت تحت تأثیر نقطه اوج (Peak) و نقطهی پایانی (End) یک تجربه است و "مدت زمان" آن را تقریباً نادیده میگیرد.
مثال فیلم فهرست شیندلر: نویسنده تعریف میکند که از این فیلم بدش میآید. چرا؟ چون با اینکه ۹۸ درصد فیلم از نظرش شاهکار بوده، صحنهی پایانی ۲ درصدی آن را به شدت تصنعی و بد دانسته است. این پایان بد، کل خاطرهی او از فیلم را خراب کرده است.
مثال آزمایش آب یخ: در یک آزمایش معروف، از افراد خواسته شد دستشان را در آب یخ فرو ببرند.
حالت اول: ۶۰ ثانیه در آب بسیار سرد.
حالت دوم: ۶۰ ثانیه در همان آب بسیار سرد + ۳۰ ثانیه اضافی در آب کمی گرمتر (اما هنوز سرد).
حالت دوم در مجموع دردناکتر است (۹۰ ثانیه درد به جای ۶۰ ثانیه). اما چون "پایان بهتری" داشت، اکثر افراد آن را به عنوان تجربهی "کمتر دردناک" به یاد آوردند و حتی حاضر شدند آن را تکرار کنند!
این سوگیری توضیح میدهد که چرا یک تعطیلات عالی که در روز آخر با یک دعوا تمام میشود، در خاطرهی ما به عنوان یک سفر بد ثبت میشود.
۳. ما خاطرات احساسیمان را بر اساس باورهای فعلیمان بازسازی میکنیم.
ما احساسات گذشتهمان را آنطور که واقعاً بودند به یاد نمیآوریم، بلکه آنطور که فکر میکنیم باید میبودند به یاد میآوریم.
مثال انتخابات: نویسنده از خواننده میپرسد که آیا به یاد دارد وقتی اعلام شد مایکل دوکاکیس در انتخابات ۱۹۸۸ کالیفرنیا را برد، چه حسی داشت؟ اکثر لیبرالها به یاد میآورند که خوشحال شدند. اما واقعیت این است که دوکاکیس کالیفرنیا را نبرد! حافظهی ما بر اساس این تئوری که "کالیفرنیا ایالتی لیبرال است، پس حتماً به دوکاکیس رأی داده" یک خاطرهی احساسی جعلی ساخته است.
قویترین مثال (چرخهی معیوب پیشبینی و خاطره):
در انتخابات سال ۲۰۰۰ (بین بوش و گور)، از رأیدهندگان پرسیده شد که اگر نامزدشان ببازد، چه حسی خواهند داشت. آنها پیشبینی کردند که بسیار ناراحت خواهند شد.
وقتی نتیجه اعلام شد، آنها در واقعیت کمتر از آنچه پیشبینی کرده بودند ناراحت شدند.
اما چند ماه بعد، وقتی از آنها خواسته شد به یاد بیاورند که در آن روز چه حسی داشتند، آنها به یاد آوردند که دقیقاً همانقدر ناراحت بودند که پیشبینی کرده بودند!
حرف حساب نویسنده در این فصل
تجربه نمیتواند معلم خوبی برای ما باشد، چون شاگرد او یعنی "حافظه"، شاگردی متقلب است. حافظهی ما با تمرکز بر اتفاقات غیرعادی، اهمیت دادن بیش از حد به پایان تجربیات، و بازنویسی احساسات گذشته بر اساس تئوریهای امروزی، یک تصویر کاملاً تحریفشده از گذشته به ما میدهد. این چرخهی معیوب باعث میشود ما هیچوقت متوجه نشویم که پیشبینیهایمان اشتباه بوده، چون حافظه بعداً برمیگردد و شواهد را پاک میکند! در نتیجه، ما "یک بار گزیده میشویم" اما چون حافظهمان جای گزش را دستکاری میکند، دفعهی بعد دوباره همان اشتباه را تکرار میکنیم.