ادامه داستان
لالی بیست ساله شد
در یک صبح پاییزی وقتی بوی نان تست و صدای باران از پنجره اشنا امد ناگهان کلیدی در قفل تاریک حافظه اش چرخید
یک به یک خاطره ها مثل تگرگ سنگین فرود امدند...
تصادف..بیمارستان ...چهره های نگران..خاله و دایی
و سپس لایه های قدیمی تر سکوت های شام نگاه های سنگین پدر
گریه های پنهان مادر و ان حس همیشگی که
کسی او را نمیخواهد...او فهمید
فهمید که چرا دست های خاله همیشه میلرزید
فهمید که چرا دایی گاهی نمیه شب کنار تختش زانو میزد و زمزمه میکرد ببخش...
تمام این سه سال انها واقعا تلاش کرده بودند
پدرش دیگه خشمگین نبود...فقط مردی شکسته بود که یاد میگرفت چای درست کند کتاب بخواند و برای دخترش گل بیاورد
مادرش کمکم صدا پیدا کرده بود و لالی بدون حافظه اولین کسی بود که او را قوی خطاب کرد..حالا لالی با قلبی تپنده و پر از هیجان تلخ تصمیم گرفت میروم پیششان حالا میدانم میخواهم بگویم میبخشم یا شاید هم میخواهم در اغوششان گریه کنم
اما جهان گاهی بیرحم است در راه بازگشت که حالا برایش خانه معنی داشت...تلفن زنگ خورد یک تصادف دیگر..یک ماشین دیگه این بار انها هر دو در سکوت یک اتوبان بارانی رفته بودند
لالی در استانه در خانه قدیمی شان ایستاد کلید را هنوز داشت در را بار کرد همه چیز مرتبط بود یک گلدان گل تازه روی میز عکس جدیدی از سه نفرشان روی قاب تلویزیون که همیشه در ان خاله و دایی صدا میکرد و روی یخچال یادداشتی با خط مادر
لالی عزیز
امروز سوپ مورد علاقه ات را درست کردم همیشه دوستت داریم هر اسمی که داشته باشی
من و پدر
او دیگه گریه نکرد
فقط روی زمین اشپز خانه نشست یاداشت را بوسید و به سکوت خانه خیره ماند
حالا میدانست که عشق حقیقی را یافته بود اما درست زمانی که برای همیشه شکل خالی اش را به او نشان میداد
پایان این بخش گاهش زندگی به ما فرصت جبران میدهد اما نه فرصت ماندن و گاهی بزرگترین درسبخشش زمانی می اید که دیگر کسی برای بخشیدن نیست جز خودت در برابر سایه های گذاشته
ادامه دارد...