ادامه داستان
لالی در خانه فقیر و خالی شان که حالا پر از اشباح عشق دیر هنگام بود تنها مانده بود پول نداشت امیدی نداشت حتی اشکی برای گریه نداشت
روز ها از پنجره به باران نگاه میکرد
شب ها روی تخت پدر و مادر میخوابید تا شاید در خواب صدای پایشان را بشنود
هوا سرد شد
غذا تمام شد
برق قطع شد
او بیمار بود ضعیف بود و دیگر حتی توان بلند شدن نداشت در اخرین نفس هایش روی زمین اشپرخانه جایی که هنوز یادداشت مادر روی یخچال بود
چشمانش را نیمه باز کرد و زمزمه ای اغاز کرد
مادرم بابایم
من میدانم
میبخشم
میبخشمتان
حالا بیاید
دست هایم سرد است
و سپس در سکوت سنگین خانه
نفس اخرش را با یک کلمه ناتمام بیرون داد
باران
شاید میخواست بگوید باران می اید خیس میشوم
یا شاید باران مثل ان روز تصادف میبارد
یا حتی...باران حافظه ام را شست...حالا شما را هم میشوید
هیچکس ندانست
هیچکس نشنید
پایان
گاهی زندگی قصه ای است از دیر رسیدن ها.
دیر فهمیدن دیر بخشیدن دیر دوست داشتن
و گاه مرگ تنها کسی هست که با اغوش سردش
همه این دیر کردها را در خود می پیچد و می برد
این پایان را برای لالی نوشتم
نه به عنوان ناامیدی بلکه به عنوان یادآوری که
عشق را باید به موقع گفت
بخشش را باید به موقع داد
و بودن کنار کسانی که دوستشان داری..باید امروز باشد نه فردای پشیمان پایان داستان