توبي ليت/ گاردين
تبليغ اينترنتي آزاردهنده اما جذابي در مورد يکي از سيدي هاي پرفروش دهه 80 بر روي اسپاتيفاي هست که صداي مردي اعلام ميکند دههاي که نميميرد. چيزي که کاملا درست است حتي اگر مثل من بهترين تلاشتان را در آن دهه براي از بين بردن آن کرده باشيد آنهم در ميان تعداد زيادي از آدمها که آن را دوست داشتهاند. اما با وجود اِپُلهاي بزرگ و چاپهاي بد روي لباسها که مد تابستاني ميشد و مجله واير که ژانري از موسيقي را بالا برد که به آن هايپنَگوگيک پاپ ميگفتند که موسيقي پاپ/ راک دهه 80 را به سبکي نامفهوم و وزوزکنان از نو ساخته بود، و پخش فيلمهاي کاراتهکيد و اِي-تيم (که هر دو بازسازي دو فيلم بلاکباستر ديگر بودند) آنهم در يک روز، به نظر ميرسد که حضور زامبيهاي دهه هشتادي دوباره در فرهنگ پاپ تاييد شده است. چه خوشتان بيايد چه نيايد دهه 80 از ما چيزي ساخته که هنوز هم به آن وفاداريم.
اما چرا هنوز هم تعدادي به خودشان زحمت ميدهند و لاطائلاتي مثل کاراتهکيد يا آشغالي مثل اِي-تيم را دوباره ميبينند؟ براي اين است که داريم به ته خط ميرسيم؟يا بخاطر اين است که در دهه 80 کارها بهتر از ايني که ما الان انجام ميدهيم پيش ميرفته؟ اين همان چيزي است که از پذيرفتنش بيزارم، اما دارم شروع ميکنم به اينکه قبولش کنم.
احترامي که کمکم نسبت به دهه 80 در من ظهور کرد، اگر عشق نباشد، واقعا ريشه در نوستالژي دوران نوجوانيم که در آن دهه گذشته، ندارد. در آن موقع من از آن دوران متنفر بودم. وقتي بوسه آخر سال را ردوبدل کرديم، من 11 سالم بود و بچههايي که در گروه کُر ويدئوي Another Brick پينکفلويد در آلبوم the Wall بودند انگار به طور خلاصه نگاه مرا به تربيت، زندگي، جهان هستي و همه چيز بيان ميکردند (برطبق داگلاس ادامز). بيشتر دهههايي که آمدند من را دچار يکجور احساس تهوع فرهنگي در ته گلويم ميکردند. و از اين احساس خلاص نميشدم تا اينکه در بهار 1990 به پراگ کوچ کردم. در خيابانهاي آنجا که خيلي هم تفاوتي با قبل از Velvet Revolution نداشتند، ستارههاي سرخ از ديوارهاي ميدان ونچسلاس پاک شده بودند و بزودي تبليغات جاي انها را ميگرفت. قيمتها هنوز به همان اندازه دوران کمونيستي بود. شلوارهاي جين هم هنوزهمان شلوارهاي سنگشور آن زمان بود. اما احساس ميکرديد که جاي ديگري هستيد. من خودم حس ميکردم که انگار از دست مارگارت تاچر فرار کردهام. اگرچه که خلاص شدن از شرش سختتر از چيزي بود که انتظار داشتم.
دهه 80 تبديل به نقطهعطف و نقطهنزول جنگ سرد شد. فرجامي سياسي که به طرزي معجزهآسا باعث کناررفتن جنگهستهاي شد. و هر چه بيشتر و بيشتر مخصوصا اين اواخر در مورد آن فکر ميکنم، بيشتر متوجه ميشوم که آن دوران فقط هجمهاي از رقابت و همپوشاني يک ميکرو جنگ سرد بوده است که ميتوان از درون آن دهه 80 را فهميد.
فيليپ راث در رمانکوتاه کمتر شناختهشدهاش به نام The Prague Orgy اظهارنظري قاطع در مورد تفاوت بلوک اتحاد جماهير شوروي و آمريکا کرده است : در آنجا هيچچيز اتفاق نميافتد و همهچيز مهم است. اينجا همهچيز اتفاق ميافتد و هيچچيز مهم نيست. جان ليدون در کتاب Sex Pistols´ Holidays in the Sun اش حتي پا را فراترگذاشته و ميگويد : من به آنسوي ديوار مينگرنم و آنها به من.
دهه 80 چيزهاي زيادي در مورد ديوار جنگ سرد داشت. ما در يک طرف و آنها در طرف ديگر. شرق در برابر غرب، آمريکا در برابر انگليس، چپ در برابر راست. اين جبههبنديها ديگر در فرهنگ عام امروزه به ندرت ديده ميشوند. همهگي لذتگناه را پذيرفته بودند. همه جيم ميشدند و از خوردن غذاي آتوآشغال لذت ميبردند، بي کلههاي متعدد. ديگر بايکوت کردن کاملا بيمعنا و زيادي لجبازانه به نظر ميرسيد. فکر ميکنيد به چيزي ممکن بود دست يابيد؟
اما چيزي که دهه 80 پيشرو آن بود، تحليل رفتن آيرونيک همه چيز بود. وقتي من در سال 1986 دانشگاه ميرفتم Top Gun فيلم کالت بود. دانشجوها در گروههاي 8-10 نفره بارها و بارها به ديدن فيلم ميرفتند. آنها توي سالنهاي رقص دانشجويي دختران را انتخاب ميکردند و برايشان آهنگ عاشقانهي Unchained Melody ميخواندند. وقتي سوار اتوبس ميشدند هم آواز I feel the need, the need for speed سر ميدادند. آنها سرخوشي بيبندوبارگونهاي را آغاز کردند که تا امروز هم ادامه دارد.
براي بعضي از ما، بد به معناي شيطاني بود. در طي دهه 80 در کشورهاي کمونيست، مخالفان با حالتي دوگانه تمام تلاششان را براي آزار، گول زدن و تضعيف کلهگنده ها به کارميبستند. فعاليت جديشان هم تلاش براي خلق فرهنگي آلترناتيو بود. فضايي که در آن بتوان مناظرههاي سياسي به راه انداخت و کتابهاي مهم با چاپي دستي و دلنشين توزيع شود.
چيزي که باعث هواداري بيچون وچراي من به گروه موسيقي راک The Smiths بين سالهاي 1984 تا 1989 شده بود نوع و فرم کوچک مخالفت فرهنگياي بود که آنها داشتند. اسميث به ندرت به عنوان گروهي سياسي تلقي ميشود. حتي وقتي با گروههايي مثل Redskins يا Jam مقايسه شود. موضع ايدئولوژيک آنها به راحتي ميتواند مورد تمسخر قرار بگيرد. اما موريسي خواننده گروه يکي از معدود چهرههاي مردمي بود که به طور واضح اعلام کرد اندوه و غم بمبگذاري برايتون راهي بود که تاچر بتواند بدون لطمه از زير فشار سياسي فرار کند.{بمبگذاري برايتون در سال 1984 توسط يکي از اعضاء ارتش آزاديبخش ايرلند در هتل برايتون به قصد ترور مارگارت تاچر نخست وزير وقت انگلستان و کابينهاش انجام شد. تاچر با اندکي جراحت جان سالم به در برد اما پنج نفر شامل دوتن از اعضاء ارشد حزب محافظهکار انگلستان کشته شدند.مترجم}. و اما يکي ازطرفداران اسميث بودن به معناي همراهي آنها براي مخالفت با مصرفگرايي هم بود. خوردن گوشت به معناي جنايت بود. لباس بايد از فروشگاههاي خيريه يا حتي کمد مادرتان تهيه ميشد. آلبومهاي موسيقي بايد توسط تهيهکنندههاي مستقل و خلاق تهيه ميشد. مثلا آخرين ريميکس گروه Level 42 {گروهي پاپ-راک و جَز-فانک انگليسي پرطرفدار در دهه 80 و90} به نام 12-inch بخاطر تخطي از اين مورد يک کار شيطاني به حساب ميآمد.به عبارتي ديگر ما بقيه دنيا را بايکوت کرده بوديم.
واين دقيقا همانجايي است که موضوع پيچيده ميشود. چرا که وقتي به عقب نگاه ميکنم ميبينم انگار دارم به خودم ازبالاي ديوار نگاه ميکنم. از اينجا و در دهه دوم قرن بيستم، جايي که همه چيز اتفاق ميافتد اما هيچچيز مهم نيست، انگلستان دهه 80 بسيار شبيه قلمرو کمونيستي به نظر ميآيد که هيچ اتفاقي نميافتد اما همه چيز مهم بوده است.
در ميان همه اينها يعني پاپفرهنگي چيزي که مهم بود دربالاي قله برنامه Top of the Pops يا TOTP بود. {TOTP برنامهاي تلويزيوني در مورد جدول فروش موسيقي از شبکه BBC بود که در بين سالهاي 1964 تا 2006 به صورت هفتگي پخش ميشد و نقش مهمي در شکل گرفتن جنبشهاي موسيقايي انگلستان داشته است.مترجم} امروزه اگر فيلمي بد باشد ميگوييم دوساعتي که هدر دادم را بهم برگردانيد. اما اگر آن روزها يک قطعه موسيقي بسيار بد در صدر جداول فروش بود به اين معني بود که بايد منتظر هدر دادن 4 دقيقه از عمرتان باشيد و بعدش هم منتظر قطعه بد بعدي باشيد. اما نميتوانستيد که TOTP را تماشا نکنيد. چون فقط در آن صورت بود که ميتوانستيد چيزي مثل the Smiths را کشف کنيد و باعث شود که زندگيتان تغيير کند.
نگرش همه چيز مهم است دهه 80 است که باعث شده تا من نظرم نسبت به اين دهه کمي عوض شود. يکي از اصليترين پيامهاي هاليوود دهه 80 اين بود که شما ميتوانيد زندگيتان را تغيير دهيد که اغلب هم به طور حيرتانگيزي سخيف بيان ميشد. يک مينيژانر هم وجود داشت که وقتي شناختمش حسابي کيف کردم. يعني فيلمهاي زندگيتان را از طريق فروختن خودتان بهتر کنيد که شامل فيلمهايي مثل American Gigolo و Pretty Woman که البته در سال 1990 به نمايش درآمد اما سال قبلش ساخته شده بود. يک مينيژانر ديگر هم بود: با اداره يک فاحشهخانه پيشرفت کن مثل فيلمهاي Risky Business به کارگرداني پُل بريکمن و با بازي تام کروز و يا Night Shift ساخته ران هاوارد و با بازي هنري وينکلر که فاحشهخانه در يک سرد خانه بود. اين چيزها آنموقع قابل قبول بود.
اما آيرونيکترين بخش سينماي دهه 80 نوع مونتاژ صحنههاي تمرين ورزشي بود. مثل همانچيزي که در فيلم راکي نشان داده شد. اين اتفاق براي هاليوود ميانبري بود تا بتواند با رشد روزافزون تاثير موزيکويدئوهاي شبکه MTV کنار بيايد. (البته MTV تا سالهاي 1987 به اينورِ ديوارِ اروپا نرسيد). اين صحنهها با موزيک پرسروصدا و پر از درامز و آکوردهاي سريع همراه شده بودند و مونتاز هم خودش را با صحنههاي پرافتوخيز تمرين به پيش ميبرد. همزمان هم قهرمان مرد يا زن فيلم هم انقدر تمرين ميکرد تا حسابي عضلاني شود. ميدانم،خيلي مضحک است. اما اينروزها پيدا کردن يک همچه صحنهاي با اين ميزان قانعکنندگي کار سختي است. آدمها تمايل دارند ايمان را بپذيرند و با آن زندگي کنند تا اينکه دور و برش باشند. و البته در نتيجهي اينها الان در چيزي حسابي خوب کار ميکنيم که در دهه 80 يا به فاجعهآميز ترين شکل ممکناش رخ ميداد يا اصلا اتفاق نميافتاد، فيلمهاي فاجعهبار.
اگرچه که سينماي دهه 80 طمعکارانه به سمت فردگرايي پيش ميرفت، اما اگر در يک فيلم آدمي بامزه، يک گيک، يک جاني، يک ملکه رقص مراسم آخرسال دبيرستان و يک آدم خُل و چِل را به اندازه کافي کنار هم قرار ميداديد، بعد از مدتي نقاط مشترکي با هم پيدا ميکردند. مثل روحِ فيلم The Breakfast Club. همين حالا فيلم را با Twilight مقايسه کنيد و قتل عامي که شنبه صبح بعد از اين مدت حبس دانشآموزان در دبيرستان Forks اتفاق ميافتاد را تصور کنيد. پيام Twilight واضح است، بعضي از ما خونآشاميم و بعضي هم گرگينه و البته اين دو هيچوقت نبايد ظرفغذايشان را با هم شريک شوند.
راکي همچنين مقبره فيلمهايي بود که قهرمانش از دل فقر به پا ميخواست. فقر تبديل به درونمايه اصلي فيلمهاي دهه 80 شده بود. چيزي که امروزه اصلا به آن اشارهاي هم نميشود. سيلوستر استالونه بيشتر اوايل دوران کارياش به آل پاچينو و رابرت دونيرو حسادت ميکرده و فيلمهايش را هم براي اينکه به مارتين اسکورسيزي بدهد تبديل به يک نسخه 90 دقيقهاي ميکرده. خط و ربط مستقيمي هم بين فيلمهاي Taxi Driver و Raging Bull مارتين اسکورسيزي و راکيهاي استالونه و فيلم تقريبا فراموششدهي ديگرش يعني Paradise Alley و البته فيلم The Karate Kid وجود دارد. و البته در هر کدام از اين فيلمها کمي از جسارت و استقامت هم کاسته ميشد و فقر هم بيشتر تقلبي ميشد. اما چيزي که اکنون با تماشاي فيلمهاي دهه 80 بيشتر و بيشتر به چشم ميآيد اين است که چقدر فيلمهاي آن موقع نسبت به توليدات جريان اصلي امروزه پردل و جراتتر و پرروحتر بودهاند. شما رالف ماکيو را به عنوان بچهاي لاغرمردني باور ميکنيد و ميدانيد که جِيدن اسميث يک ورزشکارسخت کوش است که بالاخره روزي ستاره ميشود.
دهه 80 دهه توجه به اندام است. خوشهيکلي چيزي بود که بيشتر مردم به آن توجه ميکردند. مثل تماشاي ويدئوهاي ورزش کردن، بالا و پايين پريدن و رقص جين فوندا. دههاي که لباسهاي راحتي را به لباسهاياسپورت و کفشهاي چرمي را به کتانيهاي ورزشي تغيير داد. موسيقيهاي زيادي به اين اميد توليد ميشدند که همراه صحنههاي ورزشي مونتاژ شوند و با علم به اينکه ممکن است به باشگاههاي ورزشي در سراسر دنيا فرستاده شوند.
اين حس فعاليت و جنبوجوش فيزيکي وقتي با فقرِشيک دهه 80 ادغام شد،پيوندي قوي شکل گرفت. اين اتفاق البته در آن زمان به طور واضحي رياکارانه و مزورانه بود. چرا که سوپراستارهاي پولدار موزيک پاپ در ويدئوهايشان آواز سر ميدادند که کِي ميتوانم از پس زندگيام برآيم و پافشاري ميکردند که با عشق به مردم عادي زندگي ميکنند. سوال اين است: اين همه چيز کجا رفته؟ انتظار ندارم که موزيکهاي اعتراضي زيادي را در بين 40 موزيک برتر پيدا کنم. اما به نظر پر از چيزهاي بيسروته و بيموضوعي است که البته هيچکدام هم مهم نيستند.
اکنون به آن نگاه ميکنم، فرهنگ عامه دهه 80 يه معناي کلمه فرهنگ بود و نه يک تَکفرهنگ. دهه 80 پُر بود از گوناگوني نژادها و سنها و شکل و شمايل و ظواهر. به وضوح دهه 1970 بزرگترين سالهاي ياروهاي ريشو و زشت و بدقوارهاي بود که موزيک پاپ را شکل داده بودند. مثل Abba و ELO و 10CC. اما دهه 80 جريان اصلي موسيقي را به سليقههاي عجيب و غريب داد. آن زمان تمام موسيقي پاپ براساس ظاهر جنسي ساخته نميشد. تا الان داشتم سعي ميکردم که از گفتن عبارت معصومانهترين سالها پرهيز کنم ،اما چه ميتوانم بگويم وقتي مثلا گروه Bananarama روي صحنه اينور و آنور ميروند و شبيه خواهر دوستتان لباس پوشيدهاند و بعد آن را با ويدئوهاي طغيانگر Lady Gaga مقايسه ميکنيد که دارد براي S&M مشق ميکند؟
درست است، Lady Gaga همانطور که خيلي ها قبول دارند يک شخصيت است. و از همه آنهايي که در دهه 80 ميتوانستند کاري کنند که تحتتاثير قرار بگيريم هم شخصيت خلقشدهي قويتري دارد. بازهم ميگويم شايد اين اتفاق در دهه 80 خماري سينمايي دهه 70 باشد. هر فيلمنامهنويس تازهکار و بيتجربه هاليوود هم ميگويد دلش ميخواهد پلات فيلمش شخصيتمحور باشد. اما فيلمهاي زيادي هم هستند که ابتدا نقطه اوج نمايش داده ميشود و بعد بازيگران به آن اضافه ميشوند. فيلم Mr Miyagi که شخصيتي کليشهاي در سنگدلي و بيرحمي دارد، شخصيتي است که تصميم ميگيرد از فيلمي که در آن است پيشي بگيرد. مثل اتفاقي که براي The A-Team ميافتد. اين احوالات شمايلوار و دوگانهي Mr T ست که فيلم را به يادماندني ميکند.
احتمالا اينکه شروع کردهام به بها دادن به دهه 80 خيلي تناقضآميز است. لحظاتي که تلاش ميکردند ما را به چيزي که الان هستيم تبديل کنند، اما شکست خوردند. مدل مشخصي وجود داشت: تدوينهاي زمخت و بيقوارهاي که قبل از روي کار آمدن تجهيزات ديجيتال بود و البته ترفندها و ترکيبهاي حقهبازانهاي که نميتوانستند در پَستوليد درست شوند. اما لايههاي زيريني هم وجود داشت: مرگ نورهاي ايدهآليسم دهه 60 و وجدان اجتماعي دهه 70، و انداختن نگاه سريع به دنيايي که اگر ميدانست چه چيزي واقعا مهم است شايد الان جور کاملا متفاوتي بود.