مطلب ارسالی کاربران
داستان کینگ آسگود و دختری که دوستش داشت ...
چه شبی بود هرگز آنرا فراموش نخواهم کرد تمام حواسم به آن دختر زیبا بود.همه ما در آن شب نشینی بی نظیر بودیم.من آن پرنده بلوند را به طرف آغوش خودم کشیدم تنها،عزیزم .چه مبهوت کننده بود. حالا ساعت شش صبح است در خیابان جان دالتون در حال قدم زدن بااین دختر زیبا هستم.با لبخندی معنا دار و زیبا درحالیکه بمن خیره شده بود گفت تو بهترین شب زندگیم را برایم رقم زدی بودن در کنار دوستانت.جامهای شراب و رقصیدنمان باهم.والان من میخواهم بهترین صبح زندگیت را به تو هدیه دهم.ما به اتاقم رفتیم دوستانم هنوز انجا بودنداو باز هم به من خیره و مرا بوسید و رفت. وبعد از ان من دیگر اورا ندیدم. باخودم میگویم یکبار دیگر به ان خیابان بیا میخواهم فقط یک چیز به تو بگویم.میدانی؟؟
نوشته ای کوتاه از پیتر آسگود.