اتاق مانند همیشه تاریک و خالی بود...
تنها صدایی که به گوش میرسید فریاد های مَردی بیمار بود و گریه های زنی خانه دار...
خانه شان با گوش هایم فاصله چندانی نداشت.
شده بودم محرماسرارشان
درِ خانه باز بود و فرشته این دو حیوان وارد خانه شد
خانه ترسناکی داشتم
یک صندلی در وسط خانه و آینه هایی که پرده ای روی دیوارها کشیده اند
و من با لباسی پاره،روی صندلی وسط خانه،
باتمامی اعضای خانواده،
تعجب، از ورود یک فرشته
صدایهمیشگی درونم شدید تر شد
_او میخواهد تورا بکشد
_بطری کنار صندلی را بشکن و او را بکش
حرف هایش برایم عادی شده بود و تکراری...
بطری را شکستم و روی صندلی گذاشتم و به صندلی خیره شدم
_چرا خودت نمی کشیش؟
دخترک ترسیده بود اما خب...گویا پدر و مادرش از من ترسناک تر بودند
دو زانو روبه رویش نشستم
_مادر پدرتو دوست داری؟
گریه میکرد اما از چشمانش میتوانستم حدس بزنم جوابش چیست
بطری شکسته را جلوی در گذاشتم و دخترک را در آغوش گرفتم و آهسته حرفی بهدخترک زدم
از عکس العمل خشکو سردی که داشت فهمیدم او نیز به اخر خط رسیده است
خندیدم...
دست خود را با باطری شکسته نوازش دادم و با خون چیزی را که به دخترک گفتم بر روی آینه نوشتم
_بُکُش