طرفداری | آوریل گذشته و در اتاقی تاریک در انتهای راهروی بیمارستان، پدر نحیف شده بود و اکثر اوقاتش را به خوابیدن سپری میکرد. دوره شیمی درمانی که در ابتدای سال به عنوان آخرین قدم برای طولانیتر کردن زندگیاش در پیش گرفته بود، شکست خورده بود. دکتر میگفت سلولهای سرطانی آهسته اما پیوسته به رشد خود ادامه میدهند و دیگر نمیتوان جلوی آنها را گرفت.
پدر در حال جان باختن بود ولی به خاطر زوال عقلی که دامنگیرش شده بود، نمیتوانستیم با قاطعیت بگوییم از این ماجرا مطلع است. حافظه او به شدت ضعیف شده بود. مبهم حرف میزد، به نحوی که به سختی میتوانستیم حرفهایش را بفهمیم. یکبار که به ملاقاتش رفتم، فکر میکرد سوار بر قایق هستیم و دائما میپرسید چه زمانی در بندر بعدی لنگر میاندازیم. میخواست بداند چرا پدر و مادرش (که هر دو بالغ بر 20 سال قبل مُرده بودند) طی روزهای اخیر به دیدارش نیامدهاند. غم انگیزتر از همه این که، انگار مرا هم نمیشناخت. سپس زمانی که قصد ترک کردن اتاق را داشتم، تلنگری از همان پدری که همیشه میشناختم به من وارد شد: «اوضاع یونایتد چطور است؟» خلاصه برایش توضیح دادم.
آن زمان بیشتر ملاقاتهای ما همین الگو را دنبال میکرد. کنار تختش مینشستم و تلاش میکردم بفهمم قصد گفتن چه چیزی را دارد. سپس در ثانیههایی گرانبها، مه فراموشی از ذهنش کنار میرفت و پدر مرا میشناخت. هر وقت این طور میشد، در مورد فوتبال صحبت میکردیم.
پدر در پایان فصل 18-2017 از روی اکراه تصمیم گرفت بیخیال بلیت فصل بازیهای تیم شود. آخرین بازیاش در اولدترافورد مقابل واتفورد بود و گلی از مارکوس رشفورد که نمیتوانم آن را به یاد بیاورم، نتیجه آن بازی را تعیین کرد. تنها چیزی که از آن روز به یاد دارم، اتفاقی است که پس از سوت پایان بازی رخ داد.
در حالی که بازیکنان یونایتد به نشانه قدردانی از حمایت طرفداران در طول فصل کنار زمین دور میزدند، پدر تلاش کرد اشکهایش را پنهان کند. ولی وقتی دنیس، جان، نایجل، فرانک، سو و تمامی دوستانی که در طول این سالها پیدا کرده بود خداحافظی کردند، دیگر نتوانست جلوی قطرات اشکش را بگیرد.
در حالی که ورزشگاه خالی میشد، ما برای آخرین بار روی صندلیمان نشستیم و همان جا ماندیم تا بالاخره گریهاش بند آمد. سپس دستش را به طور ناشیانهای گرفتم و به او کمک کردم تا روی پاهایش بایستد و بعد به سمت در خروجی حرکت کردیم. خاطرهای از بیست و پنج سال قبل و گرفتن دستانم توسط پدر برای تماشای تساوی بدون گل وسط هفته با ایپسوویچ تاون به یادم آمد.
همچون روابط خیلی از پدر و پسرها، من و پدرم چندان در مورد مسائل مختلف توافق نداشتیم. از آنجایی که او در مدرسه من یک معلم بود، اکثرا در دوران نوجوانیام با هم جر و بحث میکردیم. فوتبال اما همیشه چیزی بود که روی آن توافق داشتیم و باعث میشد به هم نزدیکتر شویم.
از سن خیلی پایین مرا برای اولین بازدید از اولدترافورد آماده میکرد. از این میگفت که چگونه در کودکی بدون اجازه والدینش سوار اتوبوس شد تا خودش را برای تماشای بازی دانکن ادواردز و بچههای بازبی به آنجا برساند. از صبح فوریهای برایم گفت که انجمن مدرسه تقریبا به خاطر هق هق او و سایر پسران که ناشی از خبر منتشره از مونیخ در شب گذشته بود، لغو شد.
از یک دهه بعد برایم گفت که خودش را به ومبلی رساند تا شاهد قهرمانی یونایتد در اروپا باشد، از شبی که برایان رابسون جلوی جایگاه استرتفورد، دیگو مارادونای بارسلونا را زیر سایه خود گرفت، از این که چطور داستانهایی که حکایت از سقوط کردن یونایتد به خاطر پشت پای دنیس لاو داشتند، در واقع مزخرف بودند.
این که میتوانستم همراه او به اولدترافورد بروم، همیشه حس خاصی داشت. شاید در ابتدا چیزی فراتر از لذت تماشای بازی نبود. سالها بعد که به خاطر دانشگاه خانه را ترک کردم، ارزش بیشتری برایم پیدا کرد. نابترین لحظاتی بود که با هم سپری میکردیم و مخصوصا پس از تشخیص سرطانش، اهمیت بیشتری هم یافت.
در فصل آخرمان، با گذشتن هر مسابقه، وخامت حال او واضحتر میشد. در همان هفتههای ابتدایی فهمیدم یکجای کار میلنگد چون در دورهای که 4-0 برنده بازیها میشدیم، واکنشی به هیچ کدام از گلها نشان نمیداد.
در ماه دسامبر و مقابل وست بروم، از دلیل بازی نکردن وین رونی سوال کرد؛ یکبار در نیمه اول و یکبار هم در نیمه دوم. هر دو بار به او یادآوری کردم که رونی در تابستان به اورتون برگشته است؛ هر دو بار برای لحظاتی ساکت نشست و به زمین بازی خیره شد. از نظر جسمانی هم با مشکل مواجه شده بود. پس از پایان بازیها، لنگان لنگان خودش را به ماشین میرساند. نفسش بند میآمد، درست مثل وقتی که میخواستیم خودمان را به صندلیهای طبقه دوم جایگاه شمالی برسانیم. ماه مارس که فرا رسید، دیگر نمیتوانست به تماشای بازیها برود.
در انتهای سال، اوضاع پدر رو به وخامت گذاشت و ثمربخش نبودن آخرین دور از شیمی درمانی باعث سرعت گرفتن روند ضعف او شد. پس از انتقال از یک بیمارستان به بیمارستانی دیگر، به یک خانه سالمندان منتقل شد تا آخرین هفتههای عمرش را در آنجا سپری کند.
در آن دوران، دیگر من هم به ورزشگاه نمیرفتم. دیدن فراموشی تدریجی کسی که دوستش دارید و از کار افتادن بدنش، فوتبال و تمامی کری خوانیهای پیش پا افتاده آن را بی ارزش میکند. وقتی پدرت تو را نمیشناسد، چرا رفتن به دربی هفته آینده باید خیلی برایت مهم باشد؟ وقتی که اثر مورفین کم کم از بین رفت و غم و اندوه را در چهرهاش دیدی، چرا قهرمان شدن لیورپول در لیگ باید برایت غیر قابل تحمل باشد؟
از خودت میپرسی چرا چیزی که بخش زیادی از عمر خود را صرف حساسیت به خرج دادن روی آن کردی، چیزی که بیش از آن که بتوانی بشماری آخر هفتههایت را در خودش خلاصه کرد، اصلا باید برایت مهم باشد؟
پدرم ماه قبل در آرامش درگذشت. از آن زمان به اولدترافورد برنگشتهام. طی این 18 ماه که از آخرین مسابقهمان میگذرد فهمیدم هر چه سنتان بالاتر میرود، تماشای فوتبال کمتر در برنده شدن یا باختن تیم محبوبتان خلاصه میشود و بیشتر این مهم است که با چه کسی به تماشای آن مینشینید. شاید با والدین یا برادر و خواهرتان، شاید هم دوستی قدیمی. برای من، آن فرد پدرم بود.
میدانم تا وقتی که پسرم (که حدودا سه سال دارد) تصمیم بگیرد در آخر هفتهها میخواهد کاری به جز بازی کردن با تراکتور و دایناسورهای اسباب بازی خودش انجام بدهد، دیگر روز بازیها آن حس و حال قدیمی را برایم نخواهد داشت. اما وقتی آن روز فرا برسد، فصل جدیدی در زندگی من آغاز خواهد شد.