داستان اول
آدم آهنی روزها از خواب بر میخواست ، پلک های فلزی اش را به زور از هم جدا میکرد ، به اطراف نگاه میکرد ،همان اشیا، همان آدم اهنی های دیگر ، همان اتاق ... همه چیز مثل قبل بود و آغاز یک روز کوفتی دیگر...صبحانه اش را میخورد ، سر و رویش را تمیز میکرد ، جلوی آیینه میرفت ، دیگر آن زیبایی های همیشگی اش را نداشت..بعد از آن به سمت محل کارش روانه میشد.کار میکرد مثل تمام روزهای دیگر برای آدم آهنی های بزرگ و غول پیکر.روی میزش یک گلدان آهنی با گلی پژمرده و یک فنجان قهوه تلخ قرار داشت...ظهر ها خسته و از پا افتاده غذایش را در گلو فرو میبرد مثل تمام ظهر های دیگر و هنگام غروب که به اتاقش باز میگشت زیر آن کلبه بی سقفش به آسمان بی ستاره مینگریست...همه چیز مدام تکرار میشد...روز ها و شب ها..ستارگان و خورشید...اتفاقات ..آدم آهنی ها اندک اندک قطعاتشان فرسوده و از کار افتاده میشد...رنگ بدنه شان کهنه تر میشد..دیگر از لذت های گذشته خبری نبود..او به این فکر میکرد که اگر هم بمیرد برای کسی اهمیتی نخواهد داشت...او را میان آهن قراضه ها و در جایی به اسم حلبی آباد رها میکردند و بعد از اجزای به درد بخور بدنش دستگاه های پیشرفته میساختند...ادامه اگر داستان بالا اومد
نویسنده این داستان که به این مرحله صعود کرده در مرحله قبل داستان اول این مسابقه رو نوشته
https://www.tarafdari.com/node/1599640
و داستان دوم
یکی بود یکی نبود.
غیر خدا هیچکس نبود
یک شهری بود پر از اهالی جور وا جور همه قشر ها با خوبی و خوشی داشتن زندگی می کردن تا اینکه یه روز یک گروه کولی وارد شهر شدن از قضا چن روز بعدش هم قرار بود انتخابات شورا شهر بر گذار بشه
ولی یه چیزی بود که دوتا رو از بقیه مردم متمایز می کرد اونم کلاه های ارغوانی رنگی بود که به سر داشتن نکته جالب تر اینکه اون کلاه هارو با قیمت خیلی کمتری به مردم می فروختن یا بهتر بگم رو سرشون میزاشتن اینکار اونقدر ادامه پیدا کرد که اهالی شهر به دودسته با کلاه و بی کلاه تقسیم شدن خلاصه روز معرفی کاندیدا ها رسید یکی می گفت اگه من عضو شورا بشم. یه برج وسط شهر درست می کنم که همه دنیا شهرمونو با اون بشناسند. یکی دیگه می گفت من اگه عضو شورا بشم. انقد خونه میسازم تو شهر که همه اهالی شهر خونه دار باشن یکی دیگه می گفت من اگه عضو شورا بشم از اینجا تا پایتخت. یک راه آهن میزنم تا شهرمون بزرگ و صنعتی بشه. خلاصه هر کاندیدا یه چیزی می گفت. ولی از بین همشون یکی بود که فرق داشت از همون کولی های تازه وارد بود کلاه ارغوانی داشت. از وقتی کاندید شده بود شهرو دیونه کرده بود هروز اون بودو خیابون های شهر و قشون هایی به رنگ ارغوانی هیچ شعاری نمی داد. به هوادارش می گفت حرف من همون حرف شماست هرچی بخواین هرچی بگین همش همون حرف کلاه می داد به مردم مجانی همش کلاه ارغوانی. چن روز گذشت اومد روز انتخاب رای ها همه یه رنگ بودن خودکار ها مثل تفنگ بودن کلاه ارغوانی حالا به بیش از یک کلاه شده بود شده بود یه سلاح. یه سلاح نه
سلاح سیاسی یا روانی این کلاه باعث شده بود مردم. پایین شهری برای یه کلاه ارغوانی دعوا را بندازن. حتی سر پیر مرد ها و بچه ها هم این کلاه و میزاشتن تا جمعیتشان زیاد به نظر بیاد کولی شد
رئیس شورا مردم شهر ما تازه فهمیده بودن چیو با چی معامله مرده بودن. حالا همه یه کلاه ارغوانی داشتن ولی چیزی که دیگه نداشتن. آزادی بود
نویسنده این داستان که به این مرحله صعود کرده در مرحله قبل داستان دوم این مسابقه رو نوشته
https://www.tarafdari.com/node/1601060
مهلت مسابقه تا ۲۴ ساعت آینده (۲۳:۳۷)