معلم ادبیات مدرسه ابتدایی بودم ، مدرسه ی ما در مرز بین ایران و افغانستان قرار داشت .
کار من این بود هر جلسه به شاگردان کوچک و معصوم کلاس املا بگویم و مشق های انان را صحیح کنم و موضوع انشا به ان ها بدهم تا در هنگام تصحیح کردن املای انان و اتمامان ، انشای خودشان را پای تخته بخوانند.
چندین سال پیش شاگردی داشتم پایه پنجم ابتدایی بود ، روزهای اول که مدرسه ها باز شده بود از طرف دفتر مدرسه به من خبردادند که او پدر و مادر خود را از دست داده است.
این پسر موهایی طلایی داشت و در بین تمام بچه های کلاسرنگ موهای او در میانانهمه موهای سیاه مانند خورشید میدرخشید ، اما وقتی صورت خود را بالا می اورد گویا یک مه غلیظ و سیاه این موهای افتابی او را محو میکرد!
غمی بس عجیب که احساس میشد در چشم راستش مادرش در ان اشیانه کرده و در چشمچپش پدرش زخمی نشسته و برای او اشک میریزند!
او بسیارساکت بود ، زنگ های تفریح به معنای واقعی در لاک خودش بود و حتی از عارفان هم ساکت تر!
چنین بچه ای که در این سن یتیم شده چنین اعمالی از او انتظار میرفت.
همانند گلی که به تازگی شکوفا میشود اما ابر مادرش خورشید را در خود خفه میکند ، این شکوفه ی معصوم نیز ارام ارام جان میسپارد.
اما وقتی حرف میزد گویا صدایش غم را با شدت تمام در اغوش گرفته است.
بگذریم ! ، پسرک کلاس ما با وجود این همه رنج و ناراحتی شاگرد اول کلاس بود اما مثل هر جای دیگری که در کلاس، شاگرد اول انجا دوستان زیادی دارد و از همه خوشزبان تر است ،
گویا اینتنها پسری بود که تابلوی وارونه از خود به تصویر کشیده بود.
به هنگام درس دادن به دانشاموزان گاهی اوقات میدیدم قلم خود را با استرس فراوان میجَوَد!
گونه ای که نگاه همه را به خود جلب میکرد و حتی عده ای از پسرها او را مسخره میکردند ، حتی یک بار وضع به قدری وخیم شد که مننیز درس را کنار گذاشته و به او نزدیک شدم ، او در ردیف اخر کلاس در گوشه مینشست، وقتی به او نزدیک شدمدیدم انتهای قلم چیزی باقی نمانده بود ، و بعد به چشمانش نگاه کردم.
آه خدای من گویا پدر و مادرش را در چشمانش دیدم که چیزی نمانده بود از درون چشمان فرزندشان بار دیگر متولد شوند و روی گونه فرزندشان را نوازش کنند!
ان روز کلاس را نیمه تمام گذاشتم وبه خانه رفتم ، حالم انقدر خراب بود که یک قرص سردرد و پشتسرشقرص خواب اور خوردم تا به خواب بروم.
پس از اینکه پلک هایم سنگین شد درعالم خواب دیدم یک خانمی در جایی شلوغ نزدم امد و با لبخند گفت سلام خانم معلم!
من هم که تعجب کرده بودم او کیست به او سلام دادم
ان خانم گفت : موضوع انشایی هم درباره مادر به شاگردانتان بدهید!
سپس در بین جمعیت محو شد.
از خواب که بیدار شدم نزدیک به صبحبود و باید به مدرسه میرفتم.
___________________________________________________________
قسمت دوم (شنبه)
مقدمه:
https://www.tarafdari.com/node/1614394