مطلب ارسالی کاربران
یک داستان زندگی نامه ای اگر خوشتون اومد ادامه بدم
فصل اول یک هشتم آغازی:داستانی که می نویسم مروری زندکی نامه ای است.پسری بعد از 19 سال زندگی منزوی برای اولین بار 500 کیلومتر از خانه اش فاصله می گیرد.پسرک در یکی از رشته های علوم پایه قبول می شود.نتیجه کنکورش خراب شده بود و دانشگاهی که دوست داشت قبول نشد.اسم پسرک احمد بود.احمد یک جوان لاغر اندام،رنگ پریده، زودجوش خشمش زودتر از عقلش شروع به کار می کرد،شوخ طبع و به ساده در اخلاق و لباس بود.در روز ثبت نام به دانشکده علوم رفت و احمد دید که دانشکده چرا بیشتر به دبیرستان دخترانه شبیه هست تا دانشگاه! احمد مدارکش را برای مسوول ثبت نام برد.چند دقیقه گذشت.مسوول دیگری آمد و گفت مدارک گم شده .احمد زودجوش دانشگاه ما سریعا موضع گرفت و گفت یعنی چه مگر مدرک پا در آورده؟مسوول گفت دوباره باید بیاوری احمد سرخ شد و گفت مگر با شما نیستم یا این افتضاح را جمع کنید یا آبرو برایتان نمیگذارم.احمد پسر ساده دلی بود و قیافه معصومی داشت.مسوول حراست دانشکده از پشت روی شانه احمد زد و گفت چه شده.احمد گفت:ظرف یک دقیقه مدرکم گم شده و خانم های منشی کمر به نابودی بنده بسته اند.اتاق را بررسی کردند و دیدن مدرک احمد زیر کتاب داستان یکی از منشی ها جا مانده.همه به احمد خیره شده بودند.گاهی داغ کردن زیاد باعث انگشت نما شدن می شود.بالاخره روز شروع کلاس ها فرا رسید.احمد دنبال کلاس ها بود.کلاس طبقه دوم ساختمان دانشکده بود آخرین کلاس،فضای کلاس سنگین به نظر می رسید.احمد خیره شده بود کلاس همگی دختر بودند.این اولین تجربه پسر بچه در چنین فضایی بود.ردیف جلو خالی بود رفت و ردیف جلو نشست.روی صندلی اش نشست به کلاس نگاه می کرد جرات نداشت برگردد.نفسش حبس شده بود با خودش میگفت اینجا که نمیشود حتی یک خمیازه بلند کشید یا دست و پایت را کش بدهی.ناگهان پسری خوش پوش وارد کلاس شد.چند تن از دختران حواسشان پرت او شد.احمد ذوق کرد و در دلش گفت بالاخره راحت شدم.سلام به پسر خوش تیپ کرد.سلام داداش خوب هستی من اسمم احمد است بچه ساری شما بچه کجا هستید؟گفت من محمد هستم بچه کرمان عمویم قبلا اینجا درس میخوانده و الان ایالات متحده هست.افاده از کلام محمد می بارد.احمد کمی خودش را در هم میپیچید.کلاس به این صورت هست که سه ردیف صندلی در سمت راست و چهار ردیف در سمت چپ قرار دارند.ناگهان دخترانی که در ردیف راست نشستند به محمد سلام می کنند.سلام خوب هستید ببخشید رتبه شما چند بود؟2400 منطقه 3 .احمد برگشت گفت کرمان منطقه 2 مگر نیست.محمد گفت بچه راور کرمان هستم.ظاهرا محمد تجمل بیشتر را دوست داشت.دخترکان با محمد خوش و بش می کنند.احمد مستاصل شده و در دلش می گوید خدایا چرا چنین موجود چندشی در این کره خاکی سهم همکلاسی آن هم از نوع پسر شده برایم.محمد پسری سبزه با یک ریشه پرفسوری و کمی چاق هست و یک لبخند کوچک بر چهره دارد و سعی دارد با کلاستر به نظر برسد.سه تا پسر دیگر وارد کلاس می شوند.احمد به سقف نگاه می کند و می گوید خدایا شکر کاش چیز دیگری از تو طلب می کردم.اما پسرها بی اعتنا به احمد و محمد می روند ردیف آخر.یک پسر قد کوتاه سبزه که صورتش مثل بچه هاست،پسر قد بلند چشم سبز که ترکیب صورتش به دل نمینشیند و یک پسر خوش استایل که به نظر سنش از بقیه پسر ها بیشتر است و بدجوری ظاهرا دلبری می کند.احمد سرش را می خاراند و به محمد می گوید چرا رفتند عقب؟محمد:خوب ناسلامتی پسر هستیم و زشت هست جلو بنشینیم.استاد وارد کلاس می شود با عینک قاب دایره ای ته استکانی اش تقریبا 45 سالش می شود.خانم دکتر شادی.به نظر می رسد که خانم دکترشادی غم عجیبی دارد.احمد کمی از او می ترسد نمی داند چرا؟واکنش های حس ششم احمد نظیر ندارد.خانم دکتر شروع می کند:خانم ها،آقایان سلام سال تحصیلی جدید مبارک ورود شما را به رشته شیمی تبریک می گویم.در این کلاس چهره هایی را می بینم که اساتید آینده هستند.چشم هایی را هم میبینم که اشتیاق دیوانه واری دارند.ما نمیخواهیم اینجا بمب اتم بسازیم. احمد یک نیمه پنهان دارد او به فکر فرو می رود.خودش را جمع کرده و در تفکراتش غرق می شود.دکتر شادی به احمد می گوید پسرجان آدم نباید به فکر ساخت سلاح کشتار جمعی باشد.همه کلاس به احمد و خانم دکتر خیره می شوند.احمد خجالت می کشد و می گوید نه اینگونه نیست.احمد واقعا تعجب کرده و در دلش می گوید چطور باطن مرا خوانده؟! خانم شادی ادامه می دهد و می گوید اینجا علوم پایه است توقغ دارم که کار کنید زحمت بکشید و حفظ نکنید.هر چه از دبیرستان یاد گرفتید دور بیاندازید و درس مرا توجه کنید.احمد به محمد نگاه می کند و می گوید موفق می شویم.احمد نمی داند چه ماجراهایی منتظر اوست وگرنه هرگز به این راختی نمی گفت.اگر خوشتان آمده شبی یک متن از سرنوشت احمد در دانشگاه را قرار بدهم