پ.ن : به دلیل عملکرد ضعیف و دور از انتظار فصل ۸ سریال ، سکانس ها از فصل ۱ تا ۷ جمع آوری شده است !
----------------------------------------------------------------------
۳۰- گفتوگوی جیمی با برین؛ قسمت پنجم، فصل سوم (Kissed by Fire)
با اینکه همواره دستهای از بینندگان Game of Thrones، معتقد به وجود عشقی حقیقی بین برین از تارث و جیمی لنیستر هستند، دستهای هم اعتقاد دارند به هیچ عنوان، هرگز رابطهی آنها چیزی فراتر از یک علاقهی درونی و ناشی از احترام به یکدیگر، نبوده است. در هر حالت، نمیتوان انکار کرد که آنها در مدت همراهیشان با یکدیگر و مخصوصا زمانیکه در ریورران مشغول استراحت بودند، ثانیههایی فوقالعاده را شکل دادند. زمانیکه جیمی با بیان دلیل وارد کردن شمشیرش از پشت به کمر شاه دیوانه، قوس شخصیتیاش در تبدیل شدن از یک شخصیت کاملا منفی به یک کاراکتر سیاهوسفید و حتی برای برخی تماشاگران دوستداشتنی را کامل کرد. جیمی دقیقا در این نقطه، طوری در مقابل برین شکست که هم متوجه شدیم دوستی آنها با یکدیگر به این زودیها پایان نخواهد یافت و هم فهمیدیم زیر پوست خوشرنگ و پنجههای شیر خشمگین و بیاخلاق لنیسترها، پسربچهای وجود دارد که کمتر کسی فهمید با خیانت به یک نفر، از زندهزنده سوختن هزاران انسان جلوگیری کرد.
------------------------------------------------------------------------------
۲۹- روزهای آغازین سم در سیتادل؛ قسمت اول، فصل هفتم (Dragonstone)
یکی از اتفاقات معمول در مراحل ساخت سریالهای پرخرج و بزرگ، متفاوت بودن زمان فیلمبرداری سکانسها برای بسیاری از بازیگران است. مثلا در زمانیکه همهی نقشآفرینهای «بازی تاج و تخت» وقت خود را با عکس گرفتن روی فرش قرمز مراسم جوایز امی 2016 میگذراندند، جان بردلی بازیگر نقش سموئل تارلی، در پایتخت ایرلند شمالی یعنی بلفاست، مشغول ضبط سکانسهایی بود که در قسمت آغازین فصل هفتم، به دست مخاطبان میرسیدند. آن هم یکی از معدود سکانسهای کموبیش خندهدار سریال که بر پایهی تمیز کردن محفظههای پرشده از مدفوع توسط او، پیش میرفتند و نمایشدهندهی زندگی یکنواخت و مسخرهی سم در روزهای اولیهی ورودش به سیتادل بودند. همان روزهای خستهکنندهای که در طولشان، اساتید به سموئل وظیفهای جز تمیز کردن ظرفها، آماده کردن غذا و مرتب کردن کتابها نمیدادند. جالبتر هم اینکه ساخت سکانس مورد اشاره، از همان روز آغاز تولید فصل هفتم کلید خورد. زمانیکه هنوز موقع رفتن خیلی از اعضای تیم و بازیگران به لوکیشنهای آمادهشده برای فیلمبرداری نشده بود و در اکثر ثانیهها، بردلی باید ظروف پرشده از کیکهای میوهای خیس و همزده را که مشخصا نمایندهی چیزهای بدتری بودند (!)، میشست.
----------------------------------------------------------------------------
۲۸- گفتوگوی لیتلفینگر با واریس؛ قسمت ششم، فصل سوم (The Climb)
لیتلفینگر و لرد واریس، با تمام تفاوتهایشان شباهت زیادی هم به یکدیگر دارند؛ اساتید دسیسهچینی که در سایه، دنیا را با حرفها و اطلاعاتشان میگردانند. شاید باور نکنید که در کتابهای مرجع سریال، واریس و لیتلفینگر هرگز تنها و بدون حضور دیگران، با یکدیگر مواجه نمیشوند و حرفهایشان را رد و بدل نمیکنند. اما خوشبختانه بنیاف و وایس انقدر خوشفکر بودند که چند سکانس با محوریت گفتوگوی آنها بدون حضور حتی یک کاراکتر دیگر را درون اثرشان جای دهند. سکانسهایی که در آنها میتوان حقایق مرتبط با خطرها و فرصتهای موجود در سرتاسر وستروس را به خالصترین حالت ممکن شنید و با کم آوردنهای آنها مقابل یکدیگر، لذتی بی مثل و مانند در کل سریال را لمس کرد. بهترین سکانس با محوریت این دو نفر هم در ششمین قسمت از فصل سوم سریال از راه رسید. سکانسی که در اصل برای فصل اول نوشته شده بود ولی سازندگان خیلی زود فهمیدند تماشاگران برای ارتباط برقرار کردن جدی با آن، به ساعتها آشنایی بیشتر با درونریزیها و اعمال این دو نفر احتیاج دارند.
-----------------------------------------------------------------
۲۷- کشف هویت حقیقی جان اسنو؛ قسمت پنجم، فصل هفتم (Eastwatch)
بزرگترین راز در تاریخشناسی وستروس، از مدتها قبل تا زمان پخش اپیزود Eastwatch از فصل هفتم، به صحت داشتن یا نداشتن تئوری R+L=J یا همان معرفی رسمی جان اسنو بهعنوان جان تارگرین، یعنی فرزند قانونی ریگار تارگرین و لیانا استارک، اختصاص داشت. در هر حال، حاصل به ثمر رسیدن این همه تئوریپردازی اما در نتیجهی شوخی دو کاراکتر با یکدیگر، تحویل طرفداران داده شد! همهچیز هنگام خوانده شدن کتاب سپتون بزرگی به اسم مِینِرد، به مرحلهی فاش شدن نهایی رسید. کسی که در ژورنال خود، به وضعیت رودهاش هم اشاره کرده بود (!) و گیلی با شنیدن نوشتههایش، بهصورت اتفاقی متوجه هویت حقیقی والدین جان شد.
--------------------------------------------------------------
۲۶- نبرد مستقیم با لشکر مردگان؛ قسمت ششم، فصل هفتم (Beyond the Wall)
حتی با استانداردهای Game of Thrones، رویارویی مستقیم هفت شخصیت با صدها نفر از اعضای لشکر شاه شب، بیش از اندازه هولناک و عجیب به نظر میرسد. مراحل ضبط این سکانس، در بالای تپهای معروف در شهر بلفاست و با حضور نزدیک به صد بازیگر و دهها نفر سیاهیلشکر، پشت سر گذاشته شد. همهی حاضران، مدل حرکاتی را که میتوانستند به نمایش بگذارند تمرین کردند و بازیگران اصلی هم به دقت آموختند که باید در مواجهه با دستهی بزرگی از آدمها که به سمتشان حملهور میشوند، چه واکنشهایی نشان دهند. و اینگونه بود که نبرد، آغاز شد. جذابترین شخصیت هم در آن لحظات، سر بریک دانداریون (با بازی ریچارد دورمر) بود که شمشیر شعلهورشدهاش، همیشه در مرکز توجهات دوربین قرار میگرفت و در زمان پخش نیز، چشمان مخاطبان بیشتر از هر عنصر تصویری دیگر، مشغول دنبال کردن آن میشد. از شانس بد دورمر، نحوهی کنترل شدن شمشیر، فاجعهبار بود. شمشیری که هر بار تا قبل از آغاز دوبارهی ضبط کل سکانس، تنها دو دقیقه به سوختن ادامه میداد و میزان مصرف اکسیژنش به قدری زیاد به نظر میرسید که با هر شروع مجدد پروسهی فیلمبرداری، شانس کمبود اکسیژن در اطراف دورمر و سرگیجه گرفتن او در وسط فیلمبرداری، بیشتر میشد.
---------------------------------------------------------------------
۲۵- جادوی ملیساندرا با زالوهایش؛ قسمت هشتم، فصل سوم (Second Sons)
فریب خوردن فرزند جوان و نامشروع پادشاه رابرت از زن سرخپوشی که آدمهایی پختهتر هم بهسادگی فریبش را خوردهاند، اتفاق عجیبی نیست. کسی که در نوع خود، از نظر اتصال به خاندان پادشاهی، یکی از جدیترین ادعاها را برای نشستن روی تخت آهنین دارد و آهنگر فروتنی است که با خوششانسی، توانست از قتل عام حرامزادههای رابرت توسط سربازان جافری، جان سالم به در ببرد. اما رابطهی خونی گندری با رابرت، نهتنها هرگز در زندگیاش به نفع او تمام نشد، بلکه بارها و بارها آسیبهای زیادی را به وی وارد کرد. یکی از بزرگترین آسیبها هم سوءاستفادهی ملیساندرا از خون شاهانهی او برای به نابودی رساندن دشمنان استنیس بود.
-------------------------------------------------------------------
۲۴- اژدهایان و به آتش کشیدن ارابهها؛ قسمت چهارم، فصل هفتم (The Spoils of War)
حتی برای لشکر شلوغی از لنیسترها که با خزانهای پرشده از انبارهای خالینشدنی هایگاردن و با خیال راحت در حال جابهجایی هستند، از راه رسیدن دستهای از دوتراکیها که خشمگینانه میخواهند همهچیز را مال خودشان کنند، ترسناک به نظر میرسد. اما دنریس نه فقط با لشکری از دوتراکیها، که با آنها و صد البته اژدهایانش، به سراغ جیمی لنیستر و سربازان قرمزرنگش رفت. دنی همیشه سوار بر دروگون، بیشترین شکوه خود را به دشمنانش نشان میداد و اینجا هم با همین موجود عصبانی، سربازان ارتش مقابلش را به آتش کشید. بعد از سوختن غلات و همهی واگنها، به نظر میرسید که سکانس مقابلمان، قرار نیست بهتر از این بشود. ولی با حرکت جیمی به سمت دهان اژدها و نجات یافتن او در آخرین لحظات توسط بران، خالقان «بازی تاج و تخت» ثابت کردند که همیشه میتوانند از دل یک سکانس عالی، یک سکانس به یاد ماندنی بیرون بیاورند.
-----------------------------------------------------------------------
۲۳- حرکت نهایی دنریس به سوی وستروس؛ قسمت دهم، فصل ششم (The Winds of Winter)
سریال Game of Thrones، همواره بیشتر از به ثمر رساندن تلاشهای کاراکترهای اصلیاش سعی میکند که موانع بزرگتری را جلویشان قرار دهد. به همین سبب وقتی بالاخره بعد از شش فصل همراهی با دنریس و تک به تک مصیبتهایش، او را سوار بر کشتی و در حال حرکت به سمت وستروس دیدیم، موهای بدنمان سیخ شدند و یکی از آرزوهای حجم بالایی از تماشاگران، به شکل واقعیت درآمد. یک سکانس پرخرج، خوشجلوه و گرهخورده به آهنگی حماسی و دلنشین، که حتی بازبینیهایش به اندازهی اولین تماشا، جذاب به نظر میرسند.
----------------------------------------------------------------------
۲۲- فرو رفتن خنجرها به قلب فرمانده؛ قسمت دهم، فصل پنجم (Mother's Mercy)
کداممان این یکی را باور میکردیم؟ که جان را گول بزنند و به گوشهای ببرند و انقدر خنجر در بدنش فرو کنند که جریان یافتن خون از بدنش، تمامناشدنی به نظر برسد. مگر جان اسنو قرار نبود همان آزور آهای موعود باشد؟ مگر در تمام تئوریپردازیهایمان نمیگفتیم اصلا مارتین نام کتابها را باتوجهبه او و دنریس، «نغمهای از یخ و آتش» گذاشته است؟ پس چرا همینقدر ساده و دیوانهوار، جان اسنو به زمین افتاد؟ و چرا او نه توسط شخصی مثل رمزی بولتون یا جافری براتیون یا یک مریض روانی دیگر، که توسط دوستانش و کسانی که کنار او جنگیده بودند، کشته شد؟ یادتان میآید که از زمان پایان یافتن فصل پنجم تا آغاز فصل ششم، چهقدر مشتاقانه تئوری میساختیم و میگفتیم که جان زنده خواهد شد؟ و از طرفی در دلمان به یاد تمام تئوریهای خوشبینانهای میافتادیم که سریال بیرحمتر از آن بود که بخواهد حتی یکیشان را به واقعیت تبدیل کند؟ هرچند که درنهایت این بار، اشتباه حدس نزده بودیم. ولی باز هم همهی ما یا حداقل اکثرمان، تمام روزهایی را که با مرگ جان اسنو برایمان گذشتند، تا ابد در دفتر بهترین و مهمترین خاطراتمان از «بازی تاج و تخت»، ثبت کردهایم.
-------------------------------------------------------------------------------
۲۱- آتش زدن دخترک برای فرار از شکست؛ قسمت نهم، فصل پنجم (The Dance of Dragons)
«در بازی تاج و تخت یا پیروز میشوید یا میمیرید». این قانون را ما خیلی وقت قبلتر از سوزانده شدن دخترک شیرین استنیس آموخته بودیم. ولی باز هم حتی در جهان بیرحم Game of Thrones که کودکان را در بغل مادرانشان سر میبرد، به تصویر کشیدن لحظهی قربانی کردن شیرین براتیون، میخکوبکننده بود. استنیس دختربچهی کوچکش را در راه رضایت بخشیدن به خدای نور و آتش، زندهزنده سوزاند. و ما هم این سوختن را نه دورادور، که مستقیما تماشا کردیم. استنیس و همهی همراهانش و تکتک آدمهای حاضر در مقابل آن شعلهها، برای ما در لحظه کشته شدند و به پایان رسیدند. ولی این چیزی از میزان دردآور بودن ضجههای شیرین کم نمیکرد. این سکانس به قدری غمانگیز بود که خیلیها موقع پخش شدنش، سرشان را به سمت دیگری چرخاندند. هرچند که صدای گریهی تمامناشدنی شیرین، به آنها هم اجازه نداد، آرامش داشته باشند.
-------------------------------------------------------
۲۰- نابودی تیان توسط رمزی بولتون؛ قسمت هفتم، فصل سوم (The Bear and the Maiden Fair)
رمزی اسنو یا همان حرامزادهی روس بولتون، هرگز در برآورده کردن انتظاراتی که از خانوادهی وحشی و کثیفش میرفت، شکست نخورد. ایوان ریون هم که انصافا در ترسیم او بهعنوان یک انسان پستفطرت و بیماری روانی، کم نگذاشت و همیشه به اندازهی لازم، زجرآور به نظر رسید. او در قسمت هفتم فصل سوم سریال، بر سر تیانِ زخمی و بستهشده به دو تکه چوب، بلایی آورد که حتی همهی آنهایی که از تیان به خاطر خیانتش به راب و کارهای زشت دیگری که کرد، متنفر شده بودند، به حالش غصه بخورند. تا پیش از روایت قصهی دستان رمزی، چاقویی برنده و آن بخش از بدن تیان هم ما شاهد عذابهای روحی و جسمی واردشده به او توسط حرامزادهی قلعهی دردفورت بودیم. اما دیدن آن سکانس، دیگر مثل شلیک شدن تیر خلاص به مغز مخاطبان بود. در این بین، شاید برایتان جالب باشد که بدانید هرچهقدر که همگان از دیدن این سکانس شوکه شدند و هنگام دنبال کردنش از صفحهی نمایشگر فاصله گرفتند، خود ایوان ریون در مقام بازیگر نقش رمزی، از مدتها قبل، با آن کاملا آشنا شد.
----------------------------------------------------------
۱۹- محاکمهی تیریون در دادگاه؛ قسمت ششم، فصل چهارم (The Laws of Gods and Men)
در چهار فصل آغازین سریال، همگان به کرات شاهد زجر کشیدن تیریون لنیستر (با نقشآفرینی درخشان و ماندگار پیتر دینکلیج که برای تبدیل شدن به تیریون، یک گلدن گلوب و سه جایزهی امی برد) از سوی اعضای خانوادهاش بودهاند. تیریون همیشه در اوج لیاقت، بیشتر از هر شخص دیگری زیر سؤال میرفت و بر کسی پوشیده نیست که پدرش و خواهرش، هر دو مدام رویای مرگ او را در شیرینترین خوابهایشان میدیدند. رفتن به دادگاههای ناعادلانه و درخواست «محاکمه براساس مبارزه»، برای تیریون چیز ناآشنایی به حساب نمیآمد. او یک بار دیگر هم بیگناه به دادگاه لایسا و کتلین رفت و به همین شکل، بیگناهیاش را اثبات کرد. اما دادگاهی که او در قسمت شش فصل چهارم پا به آن گذاشت، هم شلوغتر، هم ترسناکتر و هم تعیینکنندهتر بود. فارغ از همهی رخدادهای جنونآمیز و مهمی که در دنبالهی اتفاقات این دادگاه از راه رسیدند و برخیشان رتبههای بالاتر همین فهرست را نیز به چنگ آوردهاند، خود سکانس مورد اشاره، نقش تعیینکنندهای در سرنوشت تیریون ایفا کرد. آنقدر تعیینکننده که بالاخره صدایش را درآورد. دیگر خبری از سیاستبازیهای هوشمندانه و دلچسب تیریون نبود. همهچیز تاریکتر از این حرفها به نظر میرسید. نتیجه هم شد فریاد زدن یکی از بهترین مونولوگهای تاریخ تلویزیون از دهان پیتر دینکلیج؛ «ای کاش همان هیولایی بودم که شما فکر میکنید هستم».
----------------------------------------------------------------------------
۱۸- زاده شدن اژدهایان؛ قسمت دهم، فصل اول (Fire and Blood)
تولد دروگون، ویسریون و ریگار، آتش گرفتن زن جادوگر و حقهباز، آغاز سفر نهایی کال دروگو به دنیای بعدی و تبدیل شدن دخترکی ترسو، به مادر اژدهایان. بعد از آن همه جنگ و قتل و خونریزی، چه چیزی میتوانست بهتر از تکمیل اولین قوس شخصیتی دنی، فصل نخست Game of Thrones را به اتمام برساند؟ چه چیزی میتوانست ثابت کند رویاهای او، با رویاهای دیگران فرق دارند؟ هیچچیز. فصل اول همانقدر که فوقالعاده آغاز شده بود، فوقالعاده هم با این سکانس به پایان رسید. همین هم شد دلیل آغاز دلبستگیِ ما به سریالی که در همین سکانس به همهی مخاطبان اثبات کرد «فانتزی/حماسی»، صرفا سادهترین صفت دنیا برای توصیف اندکی از جنس داستانگوییاش بوده و خواهد بود.
---------------------------------------------------------------
۱۷- نبرد حرامزادهها؛ قسمت نهم، فصل ششم (Battle of the Bastards)
سکانس جنگ لشکر جان اسنو برای بازپسگیری وینترفل، پیش از تمام شدن پروسهی فیلمبرداری یکی از جنگهای اصلی جایگرفته در فصل هشتم، رکورددار طولانیترین زمان تولید یک سکانس بین همهی محصولات تلویزیونی بود. نبردی که از دویدن ریکون استارک و تیر خوردنش توسط رمزی شروع شد، به ایستادن جان مقابل یک لشکرِ سوار بر اسب و مسلح رسید و تا رفتن او تا مرز خفگی زیر اقیانوسی از جنازهها پیش رفت. در آخر هم با به نتیجه رسیدن یکی از تلخترین و پرهزینهترین همکاریهای وستروس یعنی روابط سیاسی سانسا با لیتلفینگر، استارکها جنگ را بردند. در لحظهی آخر، جان اسنو به رمزی نزدیک و نزدیکتر میشد و او هم میخواست هرطور که شده، تیر آخرش را پرتاب کند. اما نشد و رمزی به همان جایی سفر کرد که از همان لحظهی آمدنش به سریال، میدانستیم به آنجا تعلق دارد؛ لانهی سگها.
------------------------------------------------------------------
۱۶- پیادهروی سرسی لنیستر در خیابانها؛ قسمت دهم، فصل پنجم (Mother's Mercy)
تصورش هم سخت بود. سرسی با آن همه غرور و باوری که نسبت به شکستناپذیر بودنش داشت، شرمگین پا به خیابانها بگذارد و زخم شدن بدنش و برخورد زبالههای گوناگون مردم با آن را تحمل کند! درحالیکه یک نفر پشت سرش راه میرفت و دائما به او یادآوری میکرد که باید از خودش و گناهانش، شرم کند. شرم کند، شرم کند و شرم کند. این سکانس به قدری سنگین به نظر میرسید که خود لنا هیدی، بازیگر نقش سرسی هم سخت با اجرای آن کنار آمد. البته برای همهی آنهایی که از سرسی و نقشه کشیدنهایش تنفر داشتند، این سکانس به اندازهی عادلانه بودنش، ترسناک هم جلوه میکرد. زیرا همهی ما میدانستیم که اینگونه تحقیر شدن حیوان وحشی خوابیده در درون او، در اصل یک نتیجه را تحویل دنیا میدهد؛ تبدیل شدن موجودی درنده به هیولایی که مینوشد و از تماشای سوختن دیگران لذت میبرد؛ شاید مثل ایریس تارگرین دوم یا همان شاه دیوانه و شاید از او هم بدتر.
---------------------------------------------------------------------
۱۵- خورده شدن یک سگ توسط سگها؛ قسمت نهم، فصل ششم (Battle of the Bastards)
تمامی اتفاقات بد، پایان خاص خودشان را دارند. حتی در دنیایی با قوانینی به بیرحمی قوانین Game of Thrones، خیلی از اتفاقات بد به پایان میرسند و از آن مهمتر، خیلی از انسانهای بد، پایان یافتن دوران زندگیشان را میبینند. اما هیچوقت در «بازی تاج و تخت»، ما مقابل مرگی قرار نگرفتیم که به اندازهی مرگ رمزی، عادلانه باشد. هم از این نظر که وی توسط شخص درستی به مجازت اعمالش رسید و هم از این نظر که رمزی دقیقا به شکلی که باید، مجازاتش را دریافت کرد. رفتار او با خاندان استارک و مخصوصا سانسا، هر سگ وحشی را هم به شرمندگی میانداخت. به همین سبب، بیپروایی و کثیفی بیپایان رمزی، چیزی نبود که بخواهد با گردن زده شدن از یادها برود. اگر خفگی و جان دادن برای چندین و چند ثانیه برای جافری کافی بود و خیال خیلی از مخاطبان را راحت میکرد، رمزی آنچنان مرزهای اذیت و آزار رساندن به دیگران را درید که این چیزها، برای تعیین روش به قتل رسیدنش ناکافی به نظر میرسیدند. بالاخره مشغول گفتوگو راجع به کسی هستیم که ۹۹ درصد بینندگان Game of Thrones، پیش از کشته شدن او، هزار بار وی را در ذهنشان با خشونتآمیزترین روشهای ممکن کشتهاند.
------------------------------------------------------
۱۴- قتل عام دوستداشتنی؛ قسمت دهم، فصل ششم (The Winds of Winter)
سه فصل بعد از آن به سرانجام رسیدن جنایت والدر فری در حق گرگ جوان و همهی استارکها، بالاخره آریا انتقام خونینش را از فریها گرفت. فارغ از هولناک بودن جزئیات داستان در آن سکانس که به کشته شدن پسران لرد والدر توسط آریا و پخته شدنشان درون کیکی که آریا به خورد او میداد مربوط میشد، ثانیهی بریده شدن گردن والدر فری، نقطهی اوج تبدیل شدن آریا استارک به یک قهرمان بود؛ قهرمان شدن دختری که بعد از مدتها فرار کردن از دست آدمهای مختلف و آموزش دیدن بهعنوان قاتلی شکستناپذیر در براووس، دیگر وقت انتقام گرفتنش رسید. سازندگان حتی به هدف نمایش دقیقتر این اتفاق، برای اولینبار در تاریخ سریال، در قسمت اول فصل هفتم، از یک سکانس قرارگرفته پیش از تیتراژ اصلی استفاده کردند. این وسط، به نظر میآید که هیچکس در حد و اندازهی خود میسی ویلیامز، از رخ دادن این اتفاق لذت نبرده است. تا جایی که دن جالن نویسندهی مجلهی امپایر، با لحن طنز میگوید که انگار او، کمی بیش از اندازه قتل عام فریها را جذبکننده و دوستداشتنی خطاب میکند!
----------------------------------------------------------
۱۳- فاش شدن چهرهی حقیقی ساحره؛ قسمت اول، فصل ششم (The Red Woman)
پایانبندی اپیزود The Red Woman از فصل ششم سریال، برای مخاطبان و تولیدکنندگانش، به یک اندازه ترسناک ظاهر شد. حتی شخص کاریس فن هاوتن (بازیگر نقش ملیساندرا) نیز با دیدن چهرهی حقیقی زن سرخپوش بعد از خارج شدن گردنبند جادویی او از دور گردنش، ترسیده بود. البته چهطور ممکن است چنین سکانسی برای یک نفر ترسناک نباشد؟ سکانسی که در آن متوجه میشویم در پس چهرهی زیبای یک ساحره، عجوزهای پیر، چروکیده، کریه و خستهشده از همهی جنگیدنهایش برای یافتن ناجی واقعی، زندگی میکند.
شاید به سختی باور کنید که در آن سکانس، ما واقعا در حال دیدن انسانی هستیم که با ترکیب شش ساعت گریم کردن سنگین فن هاوتن، تصویربرداری از اجراهای یک بازیگر سندار دیگر و ترکیب همهی اینها با استفاده از جلوههای ویژهی سنگین، به وجود آمد. و پروسهی مورد بحث به قدری عجیب و غریب به نظر میرسید که فن هاوتن همهی اشخاص دخیل در شکلگیری آن نسخه از ملیساندرا را «جادوگران واقعی» خطاب میکند. علت اصلی به یاد ماندنی بودن این سکانس، چیزی نیست جز همین که به ما نشان داد حتی افسانهایترین آدمهای حاضر در جهان Game of Thrones، در خلوتشان و خارج از نسخهای از خود که برای دیگران به نمایش میگذارند، انسانهایی عادی و سرتاسر آسیبپذیر هستند. ولی نشان دادن چهرهی واقعی ملیساندرا، همانقدر که روی درک بینندگان از او اثرگذار بود، نحوهی نقشآفرینی فن هاوتن در جایگاه او را نیز تغییر داد.
-----------------------------------------------------------------------
۱۲- مرگ لنیستر شکستناپذیر؛ قسمت دهم، فصل چهارم (The Children)
مرگ درون «بازی تاج و تخت» به هیچکس احترام نمیگذارد. یعنی حتی اگر با کاراکتر بزرگی طرف باشیم، قرار نیست او لزوما به اندازهی مشخصی در این سریال عمر کند یا حتی در پایان، به شکلی باشکوه بمیرد. اینجا حتی اگر تایوین لنیستر در عیان ثروتمندترین و در خفا قدرتمندترین فرد در سرتاسر وستروس باشد، میتوان او را بهسادگی و در اوج ذلت قربانی کرد. اینجا وستروس است و در آن، شخصی شکستناپذیر که با همه مثل زبالههای قرارگرفته در پستترین نقاط قلعهاش رفتار میکرد، میتواند به شکلی پستتر از یکی از مردم فقیر شهر که از گرسنگی و درون کثیفترین گلولایها جان میدهند، بمیرد. چارلز دنس که وظیفهی نقشآفرینی بهعنوان تایوین لنیستر را در چهار فصل از سریال برعهده داشت، اهل خواندن کتابهای «نغمهای از یخ و آتش» نبود و به همین خاطر، نمیدانست که چگونه خواهد مرد. او یک بار از یکی از اشخاص حاضر در محل فیلمبرداری شنید که سکانس پایانی فوقالعادهای دارد و خوشحال شد. در ادامه هم بالاخره به یک مغازه رفت و کتابها را خرید، تا بفهمد که دقیقا قرار است به چه شکلی، جانش را در دنیای سریال از دست بدهد.
-------------------------------------------------------------------------------------
۱۱- فستیوال آتش؛ قسمت چهارم، فصل سوم (And Now His Watch Is Ended)
قبل از سوختن بردهدار بزرگی که فکر میکرد ارتشی از بردههایش را با دریافت یک اژدها به دنریس خواهد فروخت هم ما میدانستیم که آخرین فرد باقیمانده از خاندان تارگرین و اژدهایانش، تا چه اندازه میتوانند خطرناک به نظر برسند. ما فراموش نکرده بودیم که او جادوگر شهر کارث را درون «خانهی نامیرایان» با قدرت سه اژدهای کوچکش به زیر کشید و این موجودات، چه انرژی جادویی و خاصی دارند. ولی با همهی اینها، هنگامی که با بیان لغت «دراکاریس» توسط دنریس، بردهدار آستاپوری به آتش کشیده شد، ما برای اولینبار او را در فرم همان حکمفرمایی شناختیم که در اوج خوشقلبی به مردمانش اهمیت میدهد و در عین حال، با «آتش و خون» هر روز بیشتر از قبل، بر گسترهی فتوحات خود میافزاید. همچنین کارگردانیِ سکانس مورد نظر هم بهگونهای بود که بیشترین تاثیر ممکن را روی مخاطب بگذارد و نتیجتا به این سادگیها، نمیتوان آن را فراموش کرد.
---------------------------------------------------------------------------
۱۰- سقوط دیوار؛ قسمت هفتم، فصل هفتم (The Dragon and the Wolf)
هفت سال طول کشید و بعد از رد شدن دهها اتفاق تلخ و چند رخداد انگشتشمار شیرین، آخر قصهی هفت فصل آغازین سریال با رسیدن شاه شب با تمام قوایش به دیوار، رقم خورد. ویسِریونِ تبدیلشده به حیوان خانگی شاه شب، به سمت دیوار پرواز کرد و با آنچه که از دهانش بیرون داد، مستحکمترین دژ وستروس را درهم شکست. دیواری که هشت هزار سال از برپاییاش میگذشت و نابود شدنش و رد شدن لشکر مردگان از لابهلای نقاط خرابشدهاش، فقط یک معنی داشت. آغاز جنگ نهایی برای وستروس و تکتک پادشاهان و لردها و ملکهها.
--------------------------------------------------------------------
۹- نبرد کوه با افعی؛ قسمت هشتم، فصل چهارم (The Mountain and the Viper)
برای مدتهای طولانی، از گرگور کلیگین، تنفر داشتیم. برای مدتهای طولانی، انتظار خورد شدن لنیسترها (به جز تیریون) در مقابل همگان را میکشیدیم. در مدتی کوتاه، عاشق پرنس اوبرین مارتل و لحن حرف زدن و شجاعتش شدیم. تازه این نبرد، حکم نبرد نهایی تایوین و تیریون را هم داشت. پس خودمان را آماده کردیم، نفسمان در سینه حبس شد و با ترس و لرز به تماشای جنگ افعی با کوه نشستیم. جنگ هم مطابق میلمان پیش رفت و همین کافی بود تا با درنظرگرفتن استانداردهای «بازی تاج و تخت»، به خوش بودن پایان سکانسی که مقابلمان قرار داشت، شک کنیم.
مونولوگهای پدرو پاسکال خطاب به کلیگین و تایوین که از خواهرش، بچههایش و کسی که دستور قتل آنها را داده بود میگفتند، نفسمان را بند آوردند. این نبرد تا همینجا هم فوقالعاده بود. یعنی اگر به همین شکل هم به پایان میرسید، کسی اعتراضی نداشت و باز هم بین به یاد ماندنیترین لحظات سریال، در رتبهی بالایی طبقهبندی میشد. ولی نه. نگاههای تیریون بیدلیل خبر از وجود خطری مرگبار نمیدادند. دستی پای افعی سرخ را کشید و چند ثانیهی بعد، تمام تصویر سرخرنگ شد. از آن سکانس، دو خاطره در ذهن باقی ماند؛ یکی صورت از هم پاشیدهی اوبرین مارتل و دیگری، جیغهای بیپایان الاریا سند که اگر چند ثانیه بیشتر طول میکشید، قطعا مغز ما را از هم میپاشاند.
-----------------------------------------------------------------
۸- شعلهور شدن آتش سبزرنگ؛ قسمت نهم، فصل دوم (Blackwater)
ترکیب هوشمندی تیریون با قدرت متوقفناشدنی وایلدفایر، نهتنها به ثمر نشستن یکی از بهترین استراتژیهای جنگی دیدهشده در کل هفت فصل سریال را رقم زد، بلکه شکلدهندهی یکی از کم مثل و مانندترین سکانسهای سریال بود. سکانسی که در توصیف شدت تاثیر داستانیاش هم همین بس که اگر اتفاقات حاضر در آن رخ نمیدادند، از انتهای فصل دوم سریال، استنیس براتیون حکم پادشاه بلامنازع وستروس را پیدا میکرد و سرسی مدتها قبلتر از تبدیل شدنش به هیولای فعلی، میمرد. ولی با بلعیده شدن کشتیها توسط آتش سبزرنگ، جنگ به شکل دیگری پیش رفت. تیریون نبرد را به سود لنیسترها تمام کرد. هرچند که احتمالا این پیروزی، هرگز به نام او در تاریخ ثبت نخواهد شد.
--------------------------------------------------------------------
۷- سقوط برن از برج؛ قسمت اول، فصل اول (Winter is Coming)
نخستین اپیزود «بازی تاج و تخت»، مثل قسمت افتتاحیهی هر محصول تلویزیونی دیگر، وظایف زیادی داشت. هم باید مخاطبان را جذب خودش میکرد و هم باید جلوی این را میگرفت که مبادا کسی آن را با سریال آشنای دیگری در دنیای تلویزیون، اشتباه بگیرد. به همین خاطر همانقدر که آرام شروع شد، طوفانی به پایان رسید. با سکانس پایانی به خصوصی که برن را از بالای پنجره به پایین انداخت و باعث شکلگیری ایدهی مرگ احتمالی او در ذهن بسیاری از بینندگان شد. تازه چه کسی برن را از بالای برج به پایین انداخت؟ شوالیهی خوشلباسی که کمی پیشتر، شبیه به کاراکترهای دوستداشتنی و شوخ و شجاع این جنس از قصهها بود و اینجا، تبدیل به مرد فاسدی که ابایی از کشتن پسربچههای کم سن و سال ندارد شد. آیزاک همپستد رایت، بازیگر نقش برن استارک که در زمان ضبط این سکانس تقریبا یازده سال سن داشت، بهشدت از پروسهی فیلمبرداری آن لذت برد. چون درحالیکه یک طناب به او وصل کرده بودند، روی دیوار قلعه جابهجا میشد و به آسانی از آن بالا میرفت. هرچند که حجم بالایی از پروسهی ضبط، با فیلمبرداری از حرکت یک زنِ بدلکار روی بدنهی برج و بالا رفتن وی از نقاط گوناگون آن، انجام شد.
----------------------------------------------------------------------------
۶- خیزش مردگان؛ قسمت هشتم، فصل پنجم (Hardhome)
پیش از پخش اپیزود Hardhome، «بازی تاج و تخت» دائما بیشتر از یک سریال فانتزی، اثری حماسی با المانهای کوتاه و بلند خیالی به حساب میآمد. به این مفهوم که تا قبل از «هاردهوم»، شاه شب، لشکریان او و تمام دشمنان اصلی وستروس که خیلیها به وجودشان باور نداشتند، بیشتر شبیه سایههای ترسناک حاضر در دل یک جنگل بزرگ به نظر میرسیدند. سایههایی ترسناک که گاها متوجه حرکتشان میشویم و از ترس مواجهه با آنها به خود میلرزیم و در عین حال، هیچوقت نمیتوانیم واقعی بودنشان را به اطرافیانمان ثابت کنیم. به واسطهی «هاردهوم» اما همهچیز تغییر کرد. چون بالاخره زمان آن رسید که موجودات ترسناک حاضر در سایه، جلوتر بیایند، زیر نور قرار بگیرند و به همه بفهمانند که چرا باید روز و شب کابوس مواجهه با آنها را دید و چرا میتوانند وحشتناکترین دشمنان هر انسانی باشند. اما بعد از آن که جان اسنو سوار بر قایقش شروع به دور شدن از شاه شب کرد، شاهسکانس Hardhome از راه رسید. آفرینندهی یک لحظهی ماندگار که با نگاه بیحرکت شاه شب و زنده شدن لشکری از مردگان به واسطهی حرکت دستان او جان گرفت و با تصویرسازی از بهتزدگی جان از دیدن قرار گرفتن دوست و دشمن در پشت ترسناکترین و سردترین موجود متعلق به زمستان بیپایان، کامل شد. فارغ از این توصیفات، احتمالا جالبترین حرفها دربارهی سکانس مورد نظر را شخصی میتواند بگوید که خودش برای قرار گرفتن مقابل دوربین بهعنوان شاه شب، هر بار شش ساعت چهرهآرایی را تحمل میکرد.
---------------------------------------------------------------------------------
۵- مرگ شیر پستفطرت؛ قسمت دوم، فصل چهارم (The Lion and the Rose)
ترسوترین مرد مغرور و پرادعای سرتاسر وستروس، همانقدر که از آدم احمقی مثل او انتظار میرود، احمقانه مرد. در عروسی خودش مسمومش کردند و با آنچه که کمی پیشتر خورده بود، خفه شد. اینجا نه دشمن مشخصی وجود داشت که از پیروزیاش بر جافری خوشحال شویم و نه روش مرگ، به اندازهای که حرامزادهی پستفطرت سرسی لیاقتش را داشت، رضایتبخش بود. اما تماشای جان دادن او، از این نظر به یاد ماندنی شد که همه میخواستند او هرچه زودتر از جلوی چشمانمان محو شود. فرقی نمیکرد که چه کسی او را کشته است یا جافری لنیستر چگونه مرگ را تجربه میکند. او آنتاگونیستی مانند رمزی بولتون نبود که به اشکال مختلف برای مرگش برنامهریزی کنیم. بلکه بچهی غرغرو و پرادعایی محسوب میشد که همانطور که باید، راهش را کشید و رفت. همین هم برای اکثر مخاطبان، کافی جلوه میکرد. هرچند که مرگ وی هم لرد ادارد را دوباره زنده نکرد.
--------------------------------------------------------------------
۴- آتش، مرگ و سپت بیلور؛ قسمت دهم، فصل ششم (The Winds of Winter)
در ردهبندی بهترین «اپیزود»های دیدهشده در تاریخ تلویزیون در سایت IMDB، قسمت دهم فصل ششم Game of Thrones یا همان «بادهای زمستان» (The Winds of Winter) که نامش را از روی اسم ششمین کتاب از هفتگانهی «نغمهای از یخ و آتش» برداشتهاند، در رتبهی اول جای گرفته است. قسمتی که دلایل زیادی برای قرار گرفتنش در آن جایگاه میتوان یافت و لحظههای معرکهی بسیاری همچون کشته شدن فریها توسط آریا را شامل میشود. اما ورای همهی اینها، باشکوهترین بخش از قسمت مورد اشاره، ده دقیقه تصویرسازی پرجزئیات، تدوین مثالزدنی و ترکیب همهی اینها با موسیقی خارقالعادهی رامین جوادی است.
ده دقیقه پخش شدن صدای مطلق پیانو برای اولینبار در کل آلبوم موسیقیهای متن سریال، در ترکیب با اجرای بیاشکال لنا هیدی و نگاههای معنیدار او، خالق سکانس مهمی دربارهی شاهکار انتقامجویانهی سرسی شد. وایلدفایر از زیر تمامی نقاط سپت بیلور زبانه کشید و خوب و بد و بدتر را با هم سوزاند. سرسی هم در کمال خونسردی و درحالیکه از مزه کردن نوشیدنیاش لذت میبرد، این صحنه را تماشا کرد. با خودکشی تامن در سکانس مورد اشاره، سرسی در انتها دو چیز را پایانیافته دید؛ اول محدود شدنش به خاطر علاقهای که به فرزندانش داشت و دوم، زندگی دشمنانی که درون پایتخت موی دماغش شده بودند. و این یعنی دیگر هیچچیزی در دنیا نمیتوانست مانع سرسی لنیستر و دیوانگیهایش شود. برای فصل ششم یکی از غیرمنتظرهترین سریالها، چه پایانی از این بهتر؟
-----------------------------------------------------------------
۳- سالها تلاش برای ایستادن مقابل یک در؛ قسمت پنجم، فصل ششم (The Door)
اگر لوازم مورد نیازتان را بردارید و ذرهذرهی Game of Thrones را کالبدشکافی کنید، درمییابید که یکی از پررنگترین عناصر داستانی جایگرفته در این داستان، «مرگ» به عریانترین، واقعگرایانهترین و ترسناکترین شکل آن است. اما اگر قرار نه بر ردهبندی شوکهکنندهترین مرگهای سریال که بر رتبهبندی اشکآورترینهایشان باشد، رتبهی اول به سکانس جان دادن غول دوستداشتنی و مهربانی تعلق میگیرد که از اولین فصل، بهعنوان موجودی با عقبماندگی ذهنی، معرفی شده است. «هودور» را میگویم که در تمام ثانیههایش مقابل دوربین، چیزی جز همین یک کلمه را به زبان نمیآورد و ما هم باور داشتیم که یک مشکل ذهنی مادرزادی، وی را به این روز انداخته است. کریستین نارن بازیگر نقش هودور، در به یاد ماندنیترین اجرایش در کل سریال، خودش را مقابل یک در انداخت و تا توانست آن را برای حفظ جانِ برن استارک، بسته نگه داشت. در همین حین، هودور آرامآرام، تکهتکه هم شد. و اینگونه بود که ما آموختیم تمام عقبماندگی ظاهری هودور، برآمده از این است که سالها قبل، وقتی که او کودکی بیش نبود، یک نفر با ذهنش ارتباط برقرار کرد و به او فهماند که باید در را بسته نگه دارد. هودور سالهای سال زندگی کرد تا از جان یکی از فرزندان خاندان استارک محافظت کند. کدامین کتاب/سریال/فیلم دنیا را میشناسید که برای کاراکتری همچون هودور، در عرض چند ثانیه، قویترین پیشینهی داستانی ممکن را بیافریند؟ به همین دلیل هم این سکانس که با مشورت شخص مارتین ساخته شده بود، در رتبهی دومِ به یا ماندنیترین لحظههای سریالی قرار میگیرد که اصلا و ابدا لحظههای فوقالعادهی کمی ندارد. در این بین، به نظر میرسد که مراحل ساخت این سکانس هم به اندازهی خودش، دردآور بوده باشند. نزدیک به یک هفته فیلمبرداری شبانه در نقطهای نزدیک به شهر بلفاست، برای تمام بازیگران و عوامل ساخت «بازی تاج و تخت، چالش بزرگی را ساخت.
---------------------------------------------------------
۲- آشنایی مخاطبان با جلاد؛ قسمت نهم، فصل اول (Baelor)
در لحظه، سکانس مرگ ند استارک برایمان بسیار دردناک، شوکه کننده و غم انگیز بود و فکر می کردیم که هیچگاه آن را فراموش نخواهیم کرد. این اولین باری بود که فهمیدیم «بازی تاج و تخت» سریال متفاوتی است، باید مسائل را جدی گرفته، انتظار هر اتفاق بدی را داشته باشیم و به شخصیت های محبوبمان دل نبندیم. اما مرگ ند استارک کاتالیزور اتفاقات آتی کل سریال شد و روح او همواره با فرزندانش همراه بود، دستکم با آن دسته از فرزندانش که هنوز زنده اند.
----------------------------------------------------------------
۱- عروسی خونین یا مهماننوازی فریها؛ قسمت نهم، فصل سوم (The Rains of Castamere)
ازدواج موفقیتآمیزی بود، نه؟ راب و تالیسا موقع ازدواجشان مانند هر شخص دیگری در وستروس قسم خوردند که فقط مرگ آنها را از هم جدا کند و همین اتفاق هم افتاد. احساسات بین آنها کمرنگ نشد، هیچکدام معشوقهی تازهای پیدا نکردند و دقیقا همانطور که در سوگندشان قول داده بودند، اجازه دادند «بازی تاج و تخت» در سکانس میخکوبکننده و وحشیانهاش، آنها را با «مرگ» از یکدیگر جدا سازد. با مرگی که در پس آهنگ The Rains of Castamere راهش را به درون شب ظاهرا شیرین راب، کتلین و تالیسا پیدا کرد.
دیوید ناتر، کارگردان اپیزود The Rains of Castamere، وقتی دعوتنامهی سازندگان برای کارگردانی این قسمت را در سال ۲۰۱۲ و وقتی که مشغول ضبط سکانسهای مرتبط با جان اسنو در طبیعت وحشی ایسلند بود دریافت کرد، هیچ ایدهای نداشت که میخواهد سراغ چه پروژهی وحشتآوری برود.
ممنون که تا اینجا این مطلب رو خوندین ، حتما لایک و نظر یادتون نره ، ممنونم 🙏🌹💙