تو برجک مرزبانی کردستان بودیم، (سه تا سرباز یه کادر ) برجکمون نوک کوه بود، اب و برق و گاز هیچی نداشتیم فقط یه جایی تو برجک بود اندازه دو تا تخت جا میگرفت اونجا محل استراحتمون بود ، طبقه پایین برجک غذا درست میکردیم و طبقه بالا هم برای پاسداری بود (برجک سه طبقه بود)
اقا یه پسر بود بچه زنجان به شدت خوشگل و خوش اندام طوری که از فرمانده پاسگاه تا کادری برجکمون و سربازا همه روش کراش داشتن ، اصلا یه چیزی عجیبی بود
منم شانس اینو داشتم یه هفته ائ باش هم برجکی بودم😂
یه شب یادمه تو برجک بودیم همه جا تاریک بود فقط یکی ازین فانوس کوچیکا روشن کرده بودیم
بعد اینکه شام خوردیم من رفتم طبقه بالای تختم دراز کشیدم این پسر خوشگله هم اومد طبقه پایینم دراز کشید، کادریمونم رو اون تخت با گوشی داشت ور میرفت
اقا من میخاستم یه چیزی در گوش این پسره بگم طوری که کادریمون نشنوه، اسمش حسین بود ، گفتم حسین بلند شو یه چیزی در گوشت بگم، اقا این بلند شد من سرمو بردم جلو در گوشش، رکابیم تنش بود ،خدا به سر شاهده این گرمی و حرارت بدنش طوری خورد بهم یه لحضه افتادم به نفس نفس ، واسه من که هیچوقت رابطه جنسی نداشته بودم خیلی لذت بخش بود، اقا الکی یکم چرت و پرت گفتم تا تو همون حالت باقی بمونم ، خیلی خوب بود،
درمورد این پسره هم بگم که کشتی گیر بود و ازین بچه ریقو هام نبود، برعکس رودار بود ولی مشتی، خیلی بمون حال میداد
مثلا یه بار تو برجک تنها بودیم یه خباز خونه داشتیم گوشه برجک که توش نون میپختیم، خیلی تنگ بود اندازه دونفر بیشتر جا نداشت، بعد اون داشت نون میپخت منم وایساده بودم پشت سرش تا ازش نون پختن یاد بگیرم، بعد وقتی خم میشد هی پشت خودشو به من نزدیک میکرد :)) منم هی خودمو جمع میکردم که نخورم بهش( بعد میگفت چیکار میکنی اون پشت بچه بازی میکنی:)) منم اون موقع خیلی خجالتی بودم میگفتم نه بخدا اگه دوست نداری برم:))
درکل دمش گرم خیلی مشتی بود قسم میخورم اون یه هفته بهترین دوران یگانم بود خیلی بمون حال داد، وقتی میخاستن برجکشو عوض کنن کلی گریه کردم.....