«سکانس اول»
ساعت 12:38 یک بعد از ظهر گرم تابستانی در سال 2006 تلفن پلیس محلی در بوینس آیرس به صدا درامد تا یک سرقت مسلحانه از بانک ریو "Banco Río" را اطلاع دهد. لحظاتی بعد پلیس آرژانتین خودش را به منطقه سبز و ثروتمند شمال پایتخت رساندند و متوجه شدند که سارقان هنوز داخل بانک هستند. بستن محدوده و تحت کنترل گرفتن دو خروجی بانک به سرعت انجام و ارتباط با سردسته سارقین که خود را "والتر" مینامید و بعدها به "مردی با کت و شلوار خاکستری" معروف شد برقرار شد. گروگانگیرها ابتدا نگهبان بانک را درحالی که اسلحه خود را در دست داشت و گلوله های تفنگش در جیبش بود آزاد کردند و سپس دو گروگان دیگر را به بیرون فرستادند. بعد از مذاکرات اولیه که کل بعد از ظهر به طول انجامید والتر برای 23 گروگان باقی مانده درخواست پیتزا کرد و ساکت شد و دیگر پیامی از طرف او دریافت نشد. چه اتفاقی برای آنها افتاده بود؟ سوالی بود که نیروهای پلیس بعد از 3 ساعت جوابی برایش نداشتند و نگران بودند که شرایطی مانند سرقت از بانک "رامالو" اتفاق بیفتد.
سرانجام ساعت 7 بعد از ظهر تیمی از نیروهای ویژه وارد بانک شدند و با صحنه غافلگیرکننده ای روبرو شدند. سارقان بانک ناپدید شده بودند. گروگانها با دست و پای بسته در سه طبقه پراکنده شده بودند و حال همگی آنها خوب بود و گاوصندوق بانک هم دست نخورده باقی مانده بود. زمانی که نیروهای ویژه به زیرزمین رسیدند متوجه شدند که دزدان واقعاً دنبال چه چیزی بودهاند. دزدها تعداد زیادی از صندوقهای امانت بانک را خالی کرده بودند اما اینکه دقیقاً چه چیزی را دزیده بودند یا کجا رفته بودند، یک راز بود. پلیس قدم به قدم بانک را زیر و رو کرد اما نتوانست حتی یکی از اعضای باند را پیدا کند. بانک تنها دو خروجی داشت که هر دو از زمان شروع محاصره تحت پوشش پلیس قرار گرفته بودند. تمام پنجرههای ساختمان سالم بودند و سارقان در میان گروگانها پنهان نشده بودند. آنها به سادگی ناپدید شده بودند و تنها مدارکی که انها از خود در بانک جا گذاشته بودند چند باطری، یک ابزار برای بازکردن صندوقها و البته چند تفنگ اسباب بازی بود! اما عجیبترین مدرکی که پلیس در صحنه پیدا کرد یک یادداشت شاعرانه و کنایی بود: " در محله افراد ثروتمند، بدون سلاح یا کینه، فقط پول است، نه عشق."
آرژانتینیها که آن روز در نبود شبکه هایی مانند نتفلیکس کل روز را مشغول تماشای ماجرای سرقت از بانک بودند و شیفته فرار مرموزانه سارقان شده بودند، آنها را مانند رابین هودی مدرن مجسم میکردند که بدون آسیب زدن به دیگران اموال افراد ثروتمند را میدزند و به افراد فقیرتر میدهند.
«سکانس دوم»
در سال 1999 ارژانتینی ها از صفحه تلویزیون خود، شاهد یک سرقت مسلحانه از بانک "رامالو" بودند. سه مرد مسلح به بانکی حمله کردند و چند نفر را گروگان گرفتند تا با پلیس برای آزادیشان مذاکره کنند. سارقان برای خروج از بانک از گروگان ها به عنوان سپر انسانی استفاده کردند ولی برنامه طبق انتظار پیش نرفت و اتفاق وحشتناکی افتاد. پلیس تیراندازی کرد و یک سارق و دو گروگان را کشت. اما چیزی که آن را وحشتناکتر کرد این بود که این شکست در تلویزیون به صورت زنده پخش شد و جامعه را به شوک فرو برد.
فرناندو اراهو "Fernando Araujo" یکی از افرادی بود که به صورت زنده آن ماجرا را تماشا کرد و تحت تاثیر قرار گرفت. او با خود فکر کرد که چطور گروهی از سارقین که تقریبا موفق به انجام یک سرقت بانک شده بودند درهنگام خروج از بانک به دام افتادند. یک روز که اراهو درحال کشیدن ماریجوانا بود و با دوستش صحبت میکرد به این فکر افتاد که چطور میشه اگه سارقان هرگز از در بانک بیرون نرند. چی میشه اگه اونها از راه یک گودال ناپدید بشند. اراهو یک ایده دیوانه کننده داشت و آن را با دوستش سباستین گارسیا بولستر در میان گذاشت که البته با اینکه بولستر این ایده را هوشمندانه میدانست حرف اراهو را به پای مصرف علف گذاشت و اهمیتی نداد.
بولستر از دوران دبیرستان با اراهو دوست بود. این دو با هم در خانه های طبقه متوسط در حومه شمالی بوینس ایرس بزرگ شده بودند، اما آنها بسیار متفاوت بودند. در حالی که اراهو به دنبال علایق عجیب و غریب و گهگاه غیرقانونی بود، بولستر یک مرد خانواده مطیع قانون بود که در اوغات فراغت خود کارهای فنی انجام میداد. احتمالا همین استعدادهای مکانیکی باعث شد که اراهو ایده سرقت از بانک را با او مطرح کند.
اراهو که نمیتوانست این ایده را از سر بیرون کند سعی کرد از دنیای بیرون فاصله بگیرد. او که بعد از تجربه یک جدایی به کشت ماریجوانا روی اورده بود و گاهی برای گذران زندگی هنرهای رزمی آموزش میداد پنجره های خانه اش را سیاه کرد تا دنیا را از یاد ببرد. درحالی که فلسفه شرقی مطالعه میکرد و غرق در موتزارت و بتهوون شده بود در پی طراحی یک نقشه بی نقص بود. برای این کار هر فیلم، برنامه تلویزیونی و مستندی را که می توانست پیدا کند، تماشا می کرد تا منبع الهامی پیدا کند و اشتباهات دیگران را تکرار نکند.
وتقتی اراهو در سال 2004 به پیش دوستش بولستر برگشت برنامههای مشخصتری داشت. بولستر محتاط بود. او به جنایت بی علاقه بود و می دانست که سرقت از بانک کار آسانی نیست. او با این که در آن زمان به صورت پاره وقت درحال کار بود و حتی به عنوان کارمند برتر ماه شناخته می شد اما از موسسات مالی متنفر شده بود. بولستر تمام عمر شاهد کار کردن سخت پدر و پدربزرگش بود که چگونه بانک ها پول آنها را دزدیدند و او قصد داشت که آن پول ها را پس بگیرد. بنابراین اگر اراهو می توانست به او قول دهد که خشونتی اتفاق نمیفتد او در این کار شریک میشد.
سالها برنامه ریزی، اراهو را در استانه انجام نقشه ای جسورانه و پیچیده قرار داده بود. او از در ورودی وارد میشد و با استفاده از یک تونل خارج می شد. حومه بوینس آیرس با تونل های بزرگی که برای انتقال آب باران حفر شده بود پوشیده شده بود که از زیر خیابان ها می گذشت و به رودخانه می رسید. اراهو فهمید که تنها کاری که باید انجام دهد این بود که یکی از آن تونل ها را پیدا کند که بتواند او را به بانکی که در ذهن داشت نزدیک کند و سپس با کندن زمین به سمت بالا به بانک برسد. اراهو بولستر را به عنوان مغز متفکر کندن تونل در گروه خود میدید اما برای کاری به این بزرگی، او به یک تیم رویایی از دزدها نیاز داشت. او از طریق دوستانش یک دزد کهنه کار بانک را که همه او را "داک" می نامیدند، به اضافه یکی از همکاران قدیمی داک به نام "روبن آلبرتو" به خدمت گرفت. بتو و داک هر دو عضو یک گروه افسانهای از دزدان مسلح بودند که در دهههای 80 و 90 بانکهای سراسر آرژانتین را به وحشت انداختند و بارها با پلیس به صورت مسلحانه درگیر شده بودند. این دو نفر با گذشت زمان سر به راه شده بودند، اما گذشته خشن آنها به هر حال بولستر را نگران می کرد. او به این نتیجه رسید که وظیفهاش کندن حفره از تونلهای آب تا بانک است و این کار را به تنهایی انجام میداد. تنهایی کار را برای او آسانتر میکرد تا عملیات را به عنوان یک مشکل مهندسی برای خود حل کند، نه یک طرح جنایی بزرگ. بولستر ماهها به صورت شبانه به داخل تونل میرفت و کار کندن حفره را با وسواس و به دقت انجام میداد. بولتسر به خوبی میدانست که حتی کمی اشتباه در زاویه حفر تونل میتواند آنها را به جای بانک به زیرزمین یک خانم مسن در همان حوالی برساند.
برای تامین مالی طرحی که به سرعت تبدیل به پروژه پرهزینه می شد، اراهو ماشین خود را فروخت و حدود 5 هزار دلار برای این کار خرج کرد، اما هزینه ها بالا رفت و پول زیادی در دسترس نبود. آنها نیاز به یک سرمایه گذار داشتند و داک یک گزینه عالی در ذهن داشت: یک دزد مشهور اروگوئه ای به نام "لوئیس ماریو ویته سلانس". ویته پول و تخصص لازم را داشت. وقتی اراهو برای درخواست کمک به نزد ویته رفت، او از کارهای جنایی بازنشسته شده بود. او خانهای خوب و زندگی راحت داشت، اما به قول خودش یک دزد همیشه دزد است. پیشنهاد اراهو بیش از حد برای او شیرین بود که بتواند آن را رد کند بنابراین او حدود 100 هزار دلار در پروژه اراهو سرمایه گذاری کرد و دو نفر دیگر را با خود به پروژه آورد.
«سکانس سوم»
در روز سرقت هر هفت عضو گروه برای انجام نقشهای خود در نمایش بزرگ آماده بودند. برخی از اعضای باند برای صرف قهوه در یک بار ملاقات کردند. سپس با سه وسیله نقلیه به راه افتادند. یک جفت ماشین دزدیده شده در آن روز صبح به سمت بانک حرکت کردند در حالی که ون فرار که توسط مردی به نام "Julián Zalloecheverría" هدایت می شد، به سمت محلی که از قبل برای خروج از تونل فاضلاب در نظر گرفته شده بود میرفت. بولستر طبق معمول به تنهایی کار می کرد. او جداگانه به ساحل رفت، ماشینش را پارک کرد و حدود ساعت 7 صبح همان روز وارد تونل شد. بقیه اعضای باند وارد بانک شدند در حالی که یکی از ماشین ها را با فلاشرهای روشن جلو بانک پارک کرده بودند تا این تصور ایجاد شود که این ماشین فرار است. اراهو حتی صندلی عقب ماشین را با نوارهای میخ و قوطیهای روغنی که معمولا سارقان در تعقیب و گریز استفاده میکنند پر کرده بود تا پلیس اصلا به برنامه اصلی آنها شک نکند. حالا هر یک از اعضای باند مشغول انجام وظیفه خود بودند.
ویته بالای یک پیشخوان نشست و نقش خود را به عنوان والتر مذاکره کننده که مردی جذاب با سبیل های جعلی، کت و شلوار خاکستری و یکی از آن کلاه های کوچک یهودی بود شروع کرد. وظیفه او این بود که برای دیگر اعضای گروه در زیرزمین وقت بخرد و پلیس را به این باور برساند که بنبستی که اکنون درگیرآن شدهاند، نتیجه یک سرقت ناموفق بوده است. همانطور که برنامه ریزی شده بود، ویته نگهبان مسلح بانک را آزاد کرد و به مذاکره کننده پلیس گفت که این مدرک این است که ما آدم های خوبی هستیم. انگیزه واقعی برای آزاد کردن نگهبان این بود که اراهو نمیخواست حتی یک اسلحه واقعی در بانک وجود داشته باشد، زیرا ممکن بود کسی از آن استفاده کند. آنها گروگان دوم و سپس سومین گروگان را نیز آزاد کردند. اراهو میخواست پلیس فکر کند که باندی وحشت زده را محاصره کردهاند. او می خواست پلیس را آرام کند تا احساس کند در موقعیتی قدرتمند است. اراهو به دیگر اعضا گفته بود که ما باید عصبی و احمق به نظر برسیم، انگار که کنترل خود را از دست دادهایم. همچنین، افرادی که در خانه تماشا میکنند باید با ما همدردی کنند. به همین دلیل ویته در رادیو با مذاکره کننده پلیس تاکید کرد که سارقان می خواهند از تکرار درگیری در "رامالو" جلوگیری کنند.
در نهایت، هنگامی که ویته سیگنال اخر را از اراهو دریافت کرد، به مذاکره کننده پلیس گفت که پیتزا سفارش دهد. سپس او رادیو خود را خاموش کرد و به بقیه اعضای گروه پیوست.
پایین در زیرزمین، بولستر از طریق تونل به بانک رسیده بود و صندوق های امانات به سرعت خالی شده بود. اراهو به آنها دو ساعت وقت داده بود تا همه کارها را انجام دهند و اموال سرقتی را به قایقی که از قبل درون تونل قرارداده شده بود منتقل کنند. وقتی زمان رفتن فرا رسید، آنها تمام شواهد مربوط به حفره دیوار را از اتاقی که بولستر وارد آن شده بود پاک کردند و یک کمد سنگین را جلوی سوراخ حرکت دادند تا برای پلیس ها، آن اتاق دست نخورده به نظر برسد. قایق گروه با انبوهی از کیسه های اموال مسروقه درحالی که اراهو فاتحانه بر روی آنها ایستاده بود به حرکت درامد.
«سکانس چهارم»
وقتی نیروهای ویژه پس از 3 ساعت بی خبری از گروگانگیران در نهایت به بانک یورش بردند، هفت سارق در حالی که پول نقد می شمردند و پیتزا می خوردند، ماجرای سرقت خود را به صورت زنده از تلویزیون تماشا می کردند. بر اساس گزارش های خبری، این گروه مرموز که در تلویزیون ملی، پلیس آرژانتین را شرمنده کرده بودند، با حدود 20 میلیون دلار پول نقد و اشیاء قیمتی فرار کردند و پلیس ها هیچ سرنخی پیدا نکردند. با این وجود بولستر که از باهوشترین اعضای گروه بود برای منحرف کردن پلیسها بیکار ننشست. او که میدانست کارتهای اعتباری دزدیده شده از صندوقها ارزشی برای آنها ندارد کارتها را در سرتاسر منطقه پخش کرد تا باعث شود که صدها نفر که این کارتها را پیدا کرده و از آنها استفاده کردند متهم شناخته شوند و مسیر پرونده را پیچیده تر کنند.
اما بی نقص ترین برنامه ها هم میتواند با یک اشتباه ساده از بین برود مخصوصا اگر پای یک زن درمیان باشد. وقتی "بتو" سهم خود را از دزدی به خانه آورد به همسرش الیشیا گفت که موفق شده به همراه دوستانش از بانک سرقت کند. البته که فاش کردن چنین اطلاعاتی از طرف بتو که سابقه بارها خیانت به الیشیا را در کارنامه داشت اصلا عاقلانه نبود. چند روز بعد وقتی بتو میخواست مقداری از اموال را جابه جا کرد، متوجه شد که بخش قابل توجهی از اموال گم شده است این اتفاق باعث دعوای شدیدی با الیشیا میشود. ظاهرا الیشیا که به دنبال راهی برای انتقام و یا شاید خلاص شدن از دست بتو بود 5 هفته بعد از سرقت، کل ماجرا را به پلیس اطلاع میدهد و 5 نفر از اعضای گروه را شناسایی میکند و همه آنها به زندان میفتند.
_______________________
منابع:
https://www.gq.com/story/the-great-b...
Youtube/TheInfographicsShow