ادامهی قسمت قبلی...:
https://www.tarafdari.com/node/2097298
...ساعتها بود که در کوچه ها و محله ها دنبال سرنخ میگشت. دنبال کسی که بتواند به سوالاتش پاسخ دهد. دنبال کسی که ذهن تشنه اش را سیراب کند...
تمام شهر ریفن را وجب کرده بود. هر منزل یا دکانی را میگشت چیزی پیدا نمیکرد. از هرکس پرس و جو میکرد جواب به درد بخوری نمیشنید.
وقتی به چیزی که صبح در کتابخانهی قلعه تجربه کرده بود فکر میکرد ارادهاش برای جست و جو محکم تر میشد. گاهی از شدت خستگی و بی حوصلگی گوشه ای میایستاد و نفسی تازه میکرد. گاهی به این فکر میافتاد که گردنبند را گوشهای بیندازد و برود و خودش را رها کند، اما ذهن کنجکاوش اجازه نمیداد.
باری راهش را به سمت دکانی فراخ کج کرد. زیبایی و کیفیت ظاهری دکان توجهش را جلب کرده بود. وقتی وارد دکان شد با چرب زبانی و گشاده رویی صاحبدکانِ میانسال روبه رو شد: "به به! خوش اومدی همشهری! بیا که خوب جایی اومدی! از همه نوع از همه رنگ اینجا هست! بهترین اسلحه ها رو اینجا دنبالش بگرد! یعنی ببین هیچ جای ریفن از اینجا بهتر پیدا نمیکنی! اونقدر جنس زیاد دارم که تا شب هم بگردی تموم نشه! کیفیتشون که نگو!... بهترینه! اینا رو داشته باشی غول اگه ببینتت خودشو خیس میکنه! فقط شوالیه ها از اینا استفاده میکنن!... بیا یه نگاه این طرف مغازه بنداز..."
کایدن چرخی داخل دکان اسلحه فروشی زد. حقیقتا دکان زیبا، مرتب و تمیزی بود و از هر نوع اسلحه ای که به ذهن آدمی خطور میکرد در آن وجود داشت.
درمیان تعاریف و چرب زبانی های دکاندار سلاح ها را بررسی میکرد:
"اینا همه جنسهای ناب سرزمینهای دیگه است. از سراسر سرزمینهای مقدس جمعشون کردم! قبلنا تاجر بودم میرفتم میومدم ازین شهر به اون شهر ازین بلاد به اون بلاد، اینارو هم از بهترین آهنگرای اون سرزمینها میخریدم. البته الان پسرم جای من رو گرفته و تجارتم رو سپردم بهش. خوشبختانه موفق هم هست... یعنی ببین کجای ریفن میتونی همچین چیزایی پیدا کنی؟! اینروزا که میگن خِفتگیری و دزدی زیاد شده واجبه یکی ازین خنجرها به کمرت ببندی! اینجوری هرکسی جرئت نمیکنه خفتت کنه همشهری! فقط این خنجر رو ببین چه نقش و نگاری داره روی تیغهش! انگار به دستای آتِنا ساخته شده! این رو خودم از شرق وروکینیا آوردم. با فولادِ سرخ وروکین ساخته شده! خودم خریدمش ۶۵دراخما، شما اگه ۶۰دراخما بدی کافیه!
یا این شمشیر رو ببین چه چکشکاری شده! انگار میگی آهنگرش بازوهای هرکول داشته! دستهاش رو با سنگ مرمرِ پراسینوس ساختنش! یعنی اینو من باید به قیمت عتیقه بهت بفروشم ولی چون همشهری هستی به قیمت اسلحه میدم بهت ۱۴۵دراخما ناقابل!
اگه خواستی این زره پولکی سلتیک هم هست اینجا! نقش و نگارهاشو که میبینی حظ میکنی، کار آهنگرای سلتیک که دیگه حرف نداره همه میدونن! لامصبا آهن توی دستاشون مثل پنبه میمونه! هرجور میخوان شکلش میدن!
اینم ۱۵۰تا بدی مال خودته تازه به هیکلت هم میاد!..."
کایدن درحال لذت بردن از فضای دکان بود که یکدفعه چشمش به چیزی مشکوک افتاد. در گوشه ای از دکان روی یک قاب برنزی که به دیوار آویزان بود نقش عجیبی قلمزنی شده بود. پس از اندکی دقت فهمید که این نقش عادی نیست و پر از نمادهای کمیاب جادوگری است. در تمام شهر دکان داران انواع و اقسام طلسم های دست ساز خودشان وعلائم و نمادهای خوششانسی را به در و دیوار دکانشان آویزان کرده بودند اما این یکی بسیار خاص بود.
روبه دکاندار کرد و گفت:
"داداش این جنسهایی که داری عالین ولی من دنبال یه جنس دیگهام! از اون جنسهایی که از روحم محافظت کنه نه از هیکلم! میفهمی چی میگم که داداش؟! منظورم اون چیزاییه که نمیفروشین!"
دکاندار گفت: "چیچی رو نمیفروشیم همشهری؟! اگه دنبال کمان هستی که اونم دارم خوبشم دارم! بفرما این کمان از چوب گردوی توریتیا ساخته شده! زِه کمان رو هم از روده قنطورس ساختن. با این اگه یه تیر پرتاب کنی از اینجا تا بلاتیکا میره!..."
کایدن گفت:" نه کمان نمیخوام، از اون چیزایی میخوام که ظاهراً نمیفروشین! مثل این قاب برنزی که اینجا آویزون کردی! "
دکاندار که این را شنید با ترشرویی به کایدن گفت: "داداش خریدار نیستی بهونه در نیار! ما هرچی میفروشیم همین اسلحههاست. اگه نمیخوای میتونی زحمتو کم کنی. با زبون خوش برو آقا الکی وقت مارو نگیر!..."
کایدن گفت:" خب اگه از اینا نمیفروشی پس حداقل بگو از کجا خریدیش؟!"
مرد دکاندار به سمت در خروجی با چشمانش اشاره ای معنادار کرد. کایدن سرش را برگرداند و دید که دونفر قلچماق از درب دکان وارد شدند. لحظه ای بعد قلچماق ها نزدیک کایدن بودند و با نگاه تندی به او خیره شدند.
مرد دکاندار گفت: "بهت گفته بودم با زبون خوش برو بیرون حالا با یه زبون دیگه باهات رفتار میکنم!... بچه ها! بندازینش بیرون!..."
دستان سنگین قلچماقها روی شانه کایدن نشست... اما کایدن به سرعت یکی از شمشیرهای داخل دکان را برداشت و با قلچماقها درگیر شد.
کایدن در میان نگاه متعجب و حیران دکاندار هردو مزدور را با شمشیری که هنوز از غلاف در نیاورده بود به شدت کتک زد. به طوری که با سر و صورتی شکسته و خونین نقش زمین شدند و دکان بهمریخته نتیجه آن دعوا بود.
سپس با خشم به سمت دکاندار رفت ، یقه اش را گرفت و اورا به دیوار چسباند، شمشیر را از غلاف بیرون آورد و زیر گلویش گرفت و گفت:" ببین پیرمرد! با بد کسی در افتادی! برا اون دوتا نوچهت از تیزی تیغ استفاده نکردم اما برای تو اینکارو میکنم! راه زنده موندنت اینه که بهم بگی اون قاب برنزی رو از کجا گرفتی! وگرنه همینجا بچهت رو از یک تاجر موفق به یه تاجرِ یتیمِ بدبخت تبدیل میکنم!"
پیرمرد که دستانش را بالا برده بود و از شدت ترس و ضعف به تته پته افتاده بود گفت: ک....کو....کوچهی خفتان سازها.... ن.....نزدیک دروازه جنوبی....درِ سوم از سمت راست!....
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》