مطلب ارسالی کاربران
در میان نقاب ها! (فانوسِ کور) قسمت هشتم پارت1...
ادامهی قسمت قبلی:
https://www.tarafdari.com/node/2154616
...غروب نزدیک شده بود. آسمان نیمهابری و باد سنگینی از سمت خلیج میوزید. رگه های سرخ و نارنجی نور خورشید درمیان ابرهای تکهتکه جا خوش کرده بود. دریا هنوز مواج بود. زمین همچنان از باران ساعتی پیش مانند باتلاق بود. کایدن طبق معمول پیاده راه میرفت، چون سوار شدن اسب میتوانست توجه زورگیرهای خیابانی را به خود جلب کند، و این چیزی بود که هیچکس نمیخواست این اتفاق برایش بیفتد. این روزها اندک دارایی میتوانست شاخک های خفتگیرها را تیز کند. اما جانب احتیاط را رعایت کرده بود. خفتانی سبک در زیر لباس رنگورو رفتهاش پوشیده بود و شمشیرش را به کمر بسته بود و طوری زیر شنلش پنهان کرده بود تا کسی نتواند نبیند. سر و صورتش را هم با کلاهی پشمی که به شنلش متصل بود پوشانده بود. به سمت جایی که هنوز کاملا مطمئن نبود قدم برمیداشت.
البته همراهش ترونیس را هم شانهبهشانه خود میدید. بحث کردن با او میتوانست دوری راه را کم کند. البته غرولندهای او مبنی بر چرایی استفاده نکردن از اسب هم سرجایش بود.
کایدن همانطورکه هِنهِنکنان پایش را از گِلها بیرون میکشید به غرغرهای ترونیس گوش میداد:《 هه! هلنی ها! آخه مردم بیچارهی اینجا چیشون به هلنی ها میخوره؟! دموکراسی! پفففف! این دیگه چه مزخرفیه؟!... این یک تصمیم از روی ضعف بود. بعد از جنگ و قضیهی مرگ فرمانده هِرون (Heron) خیلی تغییر کرده، دیگه اون ذهنیت و اقتدار سابق رو نداره. به صورتش نگاه کردی؟ دیدی چقدر شکسته شده بود؟ میگن هرشب از خواب میپره و به خودش میلرزه و هذیون میگه! میگن هرشب خواب میبینه تبدیل به یک کرکس شده و درحال خوردن گوشت اجساد کشته شدگان در نبرد دشتهای تاریکه!... نمیدونم توی ذهنش چی میگذره ، ولی حس میکنم اون نمیدونه داره چیکار میکنه! اون اتفاقات خیلی روش تاثیر گذاشته، اون ترسیده! بعید هم نیست دیوونه شده باشه!》
یادآوری نام هِرون که فرماندهی لشکر جنگاوران لیناندرا[1] بود مغز کایدن را میخراشید. پرچمهای بلند یَشمی شیرنشانشان را یادآور میشد. ذهنها و روحیهی سیری ناپذیرشان... کسانی که قربانی یک معاملهی کثیف شدند. خوشحال بود که تنها خودش و جولیوس از واقعیت آن خبر داشت. فراموش کردنش دشوار بود اما صرفاً بهتر بود دوباره آنرا به یاد نیاورد: 《برعکس، اون خوب میدونه داره چیکار میکنه. اما با تصمیمی که گرفته روی دوش ما بار سنگینی رو میزاره. روز های سختی رو درپیش داریم.》
_"مگه خاندان پادشاهی بلاتیکا متحد ما نیست؟ وقتشه خودشونو نشون بدن. مطمئنم انبارهای اونها اونقدری آذوقه داره که مدتی دست ما رو بگیره. هرچی نباشه ما همخون هستیم."
_《حتما این خبر رو شنیدی که تازگی ها یک گروه سوارهی نقابدار ناشناس با نام سگهای بیخانمان (Homeless Hounds) مدام به توابع و دهکده های غربی حمله میکنن و اونجا رو چپاول میکنن و به آتیش میکشن؟》
_"بله. یه چیزایی در اینباره به گوشم خورده."
_《میدونی که اون سواره ها اجیر شدهی حاکم بلاتیکا هستند؟ اون برای پر کردن خزانهش از اینکه به روستاهای ما حمله کنه هیچ ابایی نداره》
ترونیس لحظهای از حرکت باز ایستاد.
کایدن با اخم و لحنی مطمئن گفت: 《 ما هیچ قدرتی برای دفاع از مرزها نداریم چون در جنگ اخیر بسیاری از واحدهای ارتش ما به طور کامل نابود شد... سازماندهی دوباره ارتش ممکنه چندین سال طول بکشه...درواقع هیچ اتحادی وجود نداره ترونیس!
در این جهان به هیچ غریبهای نباید اعتماد کرد. رگ و ریشه درواقع هیچ اهمیتی نداره. یادت نرفته که ما جنگ رو به خاطر اون لعنتی ها شروع کردیم. اون اوایل که شاه آکو (Acco) با درماندگی از ما درخواست کمک میکرد نیازمند ما بود. او نیازمند یه متحد بود که بتونه جلوی تهدید داگوریکس مقاومت کنه. اما حالا که دیگه سایهی سنگین داگوریکس و فیلیپ رو بالای سرش نمیبینه اگه به لوگارت بریم و از آکو درخواست کمک کنیم ما رو به سخره میگیره و میگه:" این مشکل شماست!" ساده است نه؟! آره برای اون ساده ست ،ولی برای کسی که این جملهی گزنده رو میشنوه اصلا ساده نیست. واقعیت اینه که اون مارو طعمه کرد و حالا که ما به خاطر اون آسیب دیدیم هیچ کمکی نمیکنه بلکه به سرزمینهای ما هم چشم دوخته. قانون جنگل در اصل قانون سیاسته! 》
ترونیس آهی افسوسبار کشید:" کاش میشد تلافیشو سر اون لعنتیا در بیاریم! کاش میشد گردنشونو خُرد کنم... هعیی...
حیف! لیویوس بیچاره! توی این شرایط میتونست کمک خوبی باشه. رفتاری که پادشاه با اون کرد خیلی آزاردهنده بود. به مضحک ترین وجه ممکن تبعیدش کرد. اون کاملا بیتقصیر بود."
کایدن دستش را جلوی دهانش گرفت:《 فراموشش کن! درسته که اون مهرهی سنگینی بود اما از یک طرف حق با جولیوس بود. وجود لیویوس در این برههی حساس میتونست مرگ آفرین باشه. این چیزیه که یک سیاستمدار میبینه. فکر کنم بهتره یک نظامی که چیز زیادی از قدرت و سیاست نمیدونه در این مباحث اظهار نظر نکنه!》
ترونیس که از کنایه خوشش نیامده بود صورتش تُرش کرد. اما تا خواست دوباره اظهار نظر کند دستی از پشت روی شانه اش خورد.
از حرکت ایستاد و با بهت پشتش را نگاه کرد. انگار فرد آشنایی را دیده بود:" اینطرفا؟! کجا تشریف میبردین جناب؟! از قصر مشرف میشدین؟!"
صدای تودماغی فردی که ترونیس را خطاب کرد به قدری آزار دهنده و مضحک بود که کایدن را هم متوجه خود ساخت. اطرافش را سه چهار نفر اراذل اوباش گرفته بود. البته که خود آن فرد هم از همان سرده بود. چهرهای ککومکی و قدی بلند و دیلاق با لباس ها و موهایی ژولیده که بوی عرق و کثافت میداد.
ترونیس که به نظر میآمد از دیدن این آشنا اصلا خوشحال نشده با بدعنقی گفت:《 باز چی میخوای اینجا؟! برو پِی کارت بچه!》
جوان بیسروپا که دستانش روی شانهی رفقایش بود با آن لحن موذیانهاش گفت:" اومدیم از آشناهای عزیزمون خبر بگیریم! هعه! میبینین بچه ها ، از دار دنیا یه عمو داشتیم که اونم اینجوریه! هععع بد قلق و بد عنق!"
اراذل همه با هم خنده سر دادند. ترونیس چشمانش را به اطراف غلتاند و اخم کرد:《 تو هیچوقت الکی منو نمیبینی کروت (Crot)! باز چی میخوای؟ نکنه دوباره...》
جوان قهقههای بیشرمانه سر داد و دهان گشادش را باز کرد:" همهی شهر میدونن که تو چقدر به پدرم مدیونی! نکنه میخوای انکار کنی؟ نه نه! همهی این دوستام شاهدن! حتی اون دوست قد بلندت هم که اون شنل کلاهدار مسخره رو پوشیده هم شاهده! میدونی، من که اصلا نمیخوام مردم بفهمن شما که اینطور ناشناس میگردین کی هستین، کجا میرین، چیکار میکنین. اما شاید مجبور شم جار بزنم!"
از احوالات ترونیس واضح بود که خیلی عصبانی و مستأصل شده. کایدن دستش را روی شانهی ترونیس
گذاشت و آرام گفت:《 تو اینو میشناسیش؟》
جوانک فرومایه حرفهای کایدن را لبخوانی کرد و شیهه کشید :"معلومه که میشناسع! خوب هم میشناسع! این مرد به من بدهکاره!" حرکات جوان اوباش روان کایدن مشوش میکرد. کایدن دستانش را مشت کرده بود و آماده بود. اما ترونیس با کراهت دست به گریبان برد و کیسهای کوچک که حاوی چندین سکهنقره بود در دست جوان اوباش گذاشت. جوان اوباشگر لبخندی زد و صورت کریهش را نزدیک صورت ترونیس آورد:" به مادرم سلام برسون!"
سپس با رفقایش مثل گلهی الاغ خندههای عرعر مانند سر دادند و با سرمستی از آنجا دور شدند. در نگاه ترونیس کُلی فحش و ناسزا نهفته بود.
کایدن که هنوز گره مشتش را باز نکرده بود گفت: 《اون کی بود؟ تو میشناختیش؟ تورو عمو صدا میکرد. تو که برادر زادهی دیگهای نداری؟ تا جایی که یادمه فقط ۳تا.》
ترونیس گفت:《متاسفانه درسته! این الدنگ رذل برادرزادهی بزرگ منه. کروت( Crot). وقتی اون وبای خانمان سوز به شهر اومد خیلی ها عزیزانشون رو از دست دادن. من هم بینصیب نبودم و پدرم و خواهر بزرگترم رو از دست دادم. مادرم هم بعد از مرگ پدرم بچههاش رو رها کرد و با خانوادهی مادریش از شهر بحران زده مهاجرت کردند. از وقتی پدرم از وبا فوت کرد برادرم من رو بزرگ کرد. اون مجبور بود علاوه بر خانوادهی خودش از من هم مراقبت کنه. اون من رو مثل پسر خودش بزرگ کرد. کروت پسر بزرگ برادرم بود. برعکس برادرم که انسان شریفی بود اون از همون اول یک موجود بدذات و حقهباز بود. کروت همیشه دسترنج برادرم رو در راه عیاشی و شرطبندی خرج میکرد. اون با دوستهای اراذلش به زور وارد خونه میشد و به قول خودش سهم خودشو از خونه برمیداشت. اون از هر فرصتی برای باج گرفتن استفاده میکنه. اون فکر میکنه چون پدرش چندسالی سرپرستی من رو به عهده گرفته از این بابت من به پدرش بدهکارم، و حالا هم که پدرش مُرده حق خودش میدونه که بابت زحمات پدرش از من باج بگیره. هه! نگران نباشید، اون برای من تهدید محسوب نمیشه. فقط دلم به حالش میسوزه. اگه برادرزادم نبود حتما تا الان کشته بودمش. 》
برای ترونیس عادی بود. هر چندوقت یکبار اتفاقی برادرزادهی الدنگش را ببیند و از روی ترحم برای او چند سکهای پول بدهد که خرج زندگی فلاکت بارش کند. گرچه آن سکه ها هم زیر دست کروت عمر زیادی نمیکرد و طبق معمول به سرعت در شرطبندیهای احمقانه و عشقبازی های موقت رقاصخانه ها آنرا میباخت.
*******
کایدن سعی میکرد هرچه بیشتر صورتش را زیر کلاهش پنهان کند. طوری که فقط ریشهای سرخش دیده میشد:《 میدونی چرا همراهم آوردمت؟ تو محله های ریفن رو بهتر میشناسی. میخوام مارو ببری به محلهی لورگوس.》
ترونیس چشمانش گِرد شد:《لورگوس؟ اون خراب شده دیگه چرا؟》
_《 خراب شده؟! از اونجا چی میدونی؟ 》
_《اونجا منطقهی قدیمیه که بعضی از خونه هاش از خیلی وقت پیش هنوز دست نخوردن. اونها نسلهاست ماهیگیرن. اما راستش همه میترسن برن اونجا، میگن کسایی که اونجا زندگی میکنن همه خُلوچِل هستن. خب چرا میخواین بریم اونجا؟! نکنه ماهی تازه هوس کردید؟》
_《 جنگجویان هفتاختر! تا حالا اسمشو شنیدی؟》
_ 《آره شنیدم اونا شمشیرزنهای قسمخوردهی جادوگرها هستن که به بهای جونشون میجنگن. خب این چه ربطی به ما داره؟》
_《باید پیداشون کنیم. باید اونجا دنبالشون بگردیم》
ترونیس پوزخندی مضحک زد و سر تکان داد:《 پادشاهی داره نابود میشه، ما به عنوان یاوران پادشاه میخوایم توی خیابونها دنبال جاسوس بگردیم! و مبارزان هفتاختر در لورگوس منتظر ما هستند که دستگیرشون کنیم! هیی افسوس! اگه جولیوس بفهمه ما داریم چه خدمتی بهش میکنیم!》
کایدن نگاهش را به نقطهی نامعلوم در آسمان خیره کرد و گفت:《 خوب گوش کن ترونیس، میدونم جولیوس خیلی برات قابل احترامه و خیلی به اون مدیونی. واضحه هنوز هم مقداری از وفاداری به اون رو در وجودت داری. اما حالا باید بدونی که اون دوران گذشته و باید کاری که من میگم رو انجام بدی. و این به طبع ممکنه باعث بشه در مقابل ارادهی پادشاه قرار بگیری، پس بهتره اون نشان یاوران پادشاه رو از خودت قایم کنی. درحال حاضر تنها کسی که میتونم بهش اعتماد کنم تویی. پس از اسراری که ممکنه در این راه بفهمی کسی رو باخبر نکن. از چیزهایی که امروز ممکنه ببینی و بشنوی به هیچکس تعریف نکن، حتی پادشاه!》
صدای باد و لگد شدن گِل های خیابان تنها جوابی بود که کایدن شنید....
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》
۱. لیناندرا Linandra سرزمینی تشکیل شده از دشتهای پهناور و مسطح و حاصلخیز با آب و هوایی معتدل که در منطقهی شرق و جنوب شرق توریتیا قرار دارد.