ی روز حوصله ام سر رفته بود
گفتم تا کی بشینم خونه در و دیوارو نگاه کنم
کت و شلوارمو پوشیدم رفتم بیرون
ی چیزی برای خوردن خریدم
با لبخند قدم میزدم
همونجا ی خانومی از ی پاساژ خرید اومد بیرون
همون لحظه ی رعد و برق زد و بارون گرفت
دیدم چند تا لات افتادن دنبالش!
من مشکوک شدم با سرعت دوییدم
اونا به اون خانوم حمله کردن
گفتن خخخخخ خانوم خوشگله
بعد اون زنه ترسیده بود
یکیشون گفت جوووون فسنجووون
بعد من ی مشت محکم زدم گفتم بیا اینم فسنججوووون
بعد دوتاشونو کوبوندم به هم گفتم بیاین گوجه بادمجوووون
اون یکی از دور حمله کرد ی جاخالی دادم از یقش گرفتم انداختمش اون ور
گفتم بیاید جلو منتظرم
یکیشون گفت: خودتو برای مرگ آماده کن
بعد من یهو چشامو بستم ی پام رو هوا
بدون اینکه چیزی ببینم
وقتی دسته جمعی حمله کردن یهو رو هوا با سرعت ۱۳۰ کیلومتر بر ثانیه چرخیدم تققققق تقققق همشون خوردن به در و دیوار
یدفعه ای یکیشون از پشت ندیده بودمش جورابشو درآورد گذاشت جلو دماغم!
واقعا دیگه هیچی نفهمیدم فقط بیهوش شدم
یهو از خواب پریدم دیدم ی جوراب افتاده رو صورتم بابام میگه بلند شو نون بگیر
پاشو وگرنه از صبونه خبری نیست