سلام، به نماوا خوش اومدید
نماوا بر پایه موسیقی متن، نگاهی به یک سکانس از فیلم یا سریال از نظر محتوایی و بصری می اندازه.
...
امروز قراره در مورد فیلم دو عاشق محصول 2008 سینمای هالیوود به کارگردانی جیمز گِرِی بپردازیم. |
** قبل از شروع این نکته رو ذکر کنیم ادامه ی متن داستان فیلم رو لو می ده ولی با توجه به این فیلم که اثری مبتنی بر شخصیت پردازیه و فیلمی نیست که داستان پیچش خاصی داشته باشه توصیه می کنم تا پایان بخونید.این فیلم اثری احساسی هست که دونستن داستان باز هم از تجربه ی دیدنش کم نمی کنه. **
جیمز گری یکی از کارگردان های محبوب شخص من هست. نکته بین و قدرتمند در انتخاب و چینش میزانسن ها.کارگردانی که واقعا می تونه عمق شخصیتی لازم رو به شخصیت های آثارش بده.
کارگردانی گزیده کار که بیشتر از این که اسمش در بین آثار پر فروش گیشه ها باشه، نامش برای نامزدی های نخل طلای جشنواره کن دیده می شه.
و با افتخار کارگردانی که خودم سال ها پیش کشفش کردم و هنوز هم چندان شناخته شده نیست.و از نظر من بهترین اثرش همین دوعاشق هست که با اختلاف بهترین رومنسی هست که من دیدم.
فیودور داستایوفسکی بهترین نویسنده ای هست که من می شناسم.فردی کاملا متفاوت.یه تافته ی جدا بافته، چه بین نویسنده های روسی و چه بین بقیه.نوع و لحن نگارشش با بقیه فرسنگ ها فرق داشت.
البته که زندگیش هم با بقیه فرق داشت.مهم ترین ویژگی داستان های داستایوفسکی پرداخت روانی شخصیت هاش بود.داستایوفسکی از زوایایی به شخصیت ها عمق می داد که خواننده کاملا با احساس شخصیت ها همذات پنداری می کرد و تحت تاثیر قرار می گرفت.
از جنایات و مکافات و برادران کارامازوف گرفته تا شب های سپید.
شب های روشن یا شب های سپید اولین داستان و نوشته ی داستایوفسکی بود.اولین الماس کارنامه ش.شاید کمتر کسی فکر می کرد که این داستان کوتاه چنین تاثیری روی آثار عاشقانه ادبی بذاره.
کمتر هنرمندی وجود داره که اولین اثرش تبدیل به شاهکار بشه.حتی بین کارگردان های سینمایی هم افرادی که اولین اثرشون شاهکار بوده بعد از اون هرگز به شکوه اون اثر دست پیدا نکردن در حالی که داستایوفسکی بارها این مرز رو جا به جا کرد.
شب های سپید منبع اقتباس آثار سینمایی و رسانه ای خیلی زیادی شد.آثاری که به شکل مستقیم از این اثر اقتباس کردن یا آثاری که ازش الهام گرفتن.
از نمونه های روسی و غربی تا حتی ایرانی؛ از جمله شب های روشن فرزاد موتمن یا حتی فیلم هر شب تنهایی رسول صدرعاملی که اقتباسی غیروفادار به این اثر بود.
اما بهترین اقتباس قطعا متعلق به جیمز گری بود؛ دو عاشق.شب های سپید در دنیای مدرن.
روی واژه ی مدرن تاکید می کنم.
دو عاشق در هیچ لحظه ای از فیلم سعی نمی کنه تا بر اتمسفر فیلم فضایی عاشقانه حاکم کنه.اصلا مسئله عشق نیست، مسئله احساسه.حس آدم ها، حس مرد، حس زن.داستان از دست دادن ها و به دست آوردن ها.
فضای فیلم سرد و بی روحه، شخصیت ها خسته هستن، نمای کلوزآپ ها به شدت نزدیکه.شما دیدی از تمام شخصیت نداری و صرفا صورت اون ها رو می بینی، بازی صورت ها به شدت گویاست.
واکین فینکس، گریث پالترو، وینسا شاو. دو نفر از این اسامی برندگان بهترین بازیگری آکادمی اسکار بودن.نحوه بازی گرفتن گری تحسین برانگیزه.در راستایی درست و مناسب.در خدمت محتوای فیلم.
موسیقی در فیلم موج نمی زنه، هنر سکوت اکثر سکانس ها رو در برگرفته و فقط در لحظه ی حیاتی ملودی ها به گوش می رسه.
...
فیلم با صحنه ی خودکشی ناموفق لئونارد (واکین فینکس) شروع می شه.مردی خسته که بین زندانی یا آزاد بودن معلقه.نه می خواد زنده باشه و نه می خواد بمیره.لئونارد مدتی ست که به خاطر از دست دادن نامزدش دچار ضربه ی روحی شده.
ولی در همین حین با ساندرا (وینسا شاو) آشنا می شه.ساندرا از لئونارد خوشش میاد.لئونارد هم بی میل نیست.اما احساس واقعیش چیه؟
داستان وقتی به کمال خودش می رسه که لئونارد اتفاقی به میشل (گریث پالترو) می رسه.همون قطعه ی گمشده ی دنیل.همون احساس.ناستنکای داستایوفکسی تبدیل به میشل شده.
اما این جا دنیای مدرنه.بعد از تمام تلاش های لئونارد داستان یه نقطه ی عزیمتش می رسه.جایی که گری اعلام می کنه با شب های سپید داستایوفسکی طرف نیستیم.
در دنیای مدرن کسی تنها نمی مونه.ناستنکای خجالتی و محجوب به حیای شب های سپید حتی اگر هم بره، کسی برای جایگزینیش هست.دنیای مدرن، مظهر جایگزینی هاست.
به قول کیشلوفسکی:«در دنیای مدرن تا دلتان بخواهد ابزار و وسایل ارتباطی داریم، اما ارتباطی با هم نداریم.فقط اطلاعات به هم منتقل می کنیم!»
بریم سراغ سکانس پایانی فیلم.
لئونارد سرخورده و دل شکسته از میشل جدا شده و بی مقصد به ساحل می رسه.بعد از این که به همه چیز پشت پا زده، حالا دیگه امیدی نداره.
اما دقیقا در همین جا آخرین کورسوی امیدش رو می بینه.دستکشی که ساندرا بهش هدیه داده بود و خودش توی ساحل رهاش کرده بود.
لئونارد به مهمونی برمی گرده، با حلقه ای که برای میشل گرفته بود. حلقه ای که قرار بود در دست میشل باشه رو به دست ساندرا می ده.
آیا لئونارد ساندرا رو دوست داره؟اهمیتی نداره.چنین چیزی توی دنیای مدرن اهمیتی نداره.
در آخرین برداشت، دوربین از لئونارد و ساندرا در آغوش هم، دور و دوتر می شه. بعد از اون پرده ی سیاه به پایین کشیده و تیتراژ نمایان می شه.
و آیا این نقشی بود که سرنوشت برایش برگزیده بود
تنها لحظهای در زندگی او
تا به قلب تو نزدیک باشد؟
یا این که طالعش از نخست این بود
تا بزید تنها دمی گذرا را
در همسایگی دل تو
اخبار داغ
- بازگشت به گذشته؛ اولین بازی بنزما برای رئال مادرید مقابل الاتحاد بود!
- شرط بندی سنگین آدریانو روی قهرمانی اینتر در لیگ قهرمانان
- ریکاردو ساپینتو رقم پیشنهادی استقلال را قبول نمی کند!
- یوونتوس از سوپرلیگ کنار میکشد؛ جلسه اضطراری با رئال و بارسا
- اسامی نگران کننده در میان اعضای احتمالی هیات مدیره پرسپولیس