در اون زمان بود که من به خداحافظی از فوتبال فکر کردم اما هونتلار مقصر نبود. من فقط نمی خواستم کارهای بیشتری رو انجام بدم. همچنین من خیلی بیش از حد غذا می خوردم و در آستانه افت کردن بودم.
حتی زلاتان ابراهیموویچ و اگوچی انیوو هم مقصر این ماجرا نبودند، دو بازیکنی که از همبازی های سابق من در میلان بودند. یکی از آن ها به معنای واقعای سوئدی بود و دیگری تنها آمریکایی بود که فوتبال را به بیس بال، بسکتبال، هاکی روی یخ و حتی فروختن همبرگر در مک دونالد ترجیح داده بود.
در طول تمرینات در میلان؛ من می دیدم که آن ها به چه راحتی با مشاجره می کنند، مانند دو فرد گردن کلفت. به نظر می رسید آن ها می خواهند یکدیگر را بکشند. به هرحال در عین سکوتی که در آن زمان برپا بود، به نظر می رسید که اتفاقاتی افتاده است.
در تیم ما شکلی به صورت مافیا شکل گرفته بود که همه فقط به دنبال گل زدن بودند. این موضوع قطعاً یکی از عواملی بود که به من هشدار داد چرا که من اصلاً انتظار نداشتم در تیمی بازی کنم که بازیکنان فقط به دنبال به زیر کشیدن دیگری هستند.
من به خداحافظی فکر کردم چراکه پس از استانبول، هیچ چیز دیگری بر روی من تاثیر گذار نبود. فینال لیگ قهرمانان سال 2005 واقعاً به نوعی من را کشت و خفه کرد. بیشتر افراد فکر می کنند علت شکست ما در فینال جرزی دودک بود، همان نره خری که توپ های ما را یکی پس از دیگر از روی خط در می آورد و مانع پیروزی ما می شد. اما آن لحظات واقعاً دردناک بودند و همه چیز تقصیر خودمان بود؛ ما بودیم که باعث شدیم همه چیز خراب شود.
چگونه این اتفاق افتاد، من نمی دانم. اما زمانی که حقیقت هایی امکان ناپذیر به واقعیت تبدیل می شوند دیگر باید خفه شد. در این موضوع فکر می کنم کل تیم باید یک خودکشی دست جمعی را از روی پل بوپوروس انجام می داد. به هرحال اتفاقی که در استانبول افتاد باعث شد تا من دردی تسکین ناپذیر را در وجودم داشته باشم.
زمانی که آن بازی شکنجه وار به پایان رسید، ما فقط در رختکن ورزشگاه آتاتورک مات و مبهوت نشسته بودیم. ما در آن زمان مانند زامبی هایی خون نیاز بودیم و واقعاً مشکلی را در تیم نمی دیدیم. ما نمی توانستیم با یکدیگر صحبت کنیم، حتی نمی توانستیم تکان بخوریم. آن ها از نظر روانی ما را نابود کرده بودند. ضربه ای که آن ها به ما زدند وصف نشدنی است.
من پس از آن موضوع دیگر احساس نکردم که یک بازیکن هستم و آن بازی به حد کافی برای من ویران کننده بود. اما نکته بدتر این بود که من پس از آن حتی احساس یک مرد بودن را هم نداشتم. فوتبال خوشبختانه یا متاسفانه مهم ترین چیز زندگی من است و به خاطر اینکه فوتبال برای من بسیار ارزشمند است این موضوع برای من دردناک بود.
من حتی شجاعت اینکه به آینه نگاه کنم را نداشتم. تنها راه نجاتی که وجود داشت برای من بازنشتگی بود و در صورت خداحافظی چه خداحافظی تلخ و بی افتخاری را می داشتم. من پایان خط را دیده بودم. بازی تمام شده بود. داستان به پایان رسیده بود و من با سر پر از فکرم راه می رفتم. زمانی که شما می دانید که به کجا خواهید رفت، همه چیز برای شما ترسناک تر و خسته کننده تر می شود. مردم در مورد عملکرد ما بسیار عصبانی بودند. خب به نظر من عبارت بی عرضگی بهترین لغت برای آن فینالی است که ما آن را به شکل احمقانه ای برگزار کردیم. بازی ما در استانبول در 25 می بود و قهرمانی ایتالیا همچنان به پایان نرسیده بود. زمانی که ما به میلان بازگشتیم چهار روز فرصت داشتیم تا در تاریخ 29 می آخرین بازی خود در سری آ را در برابر ادینزه برگزار کنیم. نمایشی پر از شرمندگی تنبیه ما در آن بازی بود.
این دوران کوتاه، مزخرف و آشغال بود. شما نمی توانید فرار کنید یا از دنیایی بروید که همه در آن بر علیه شما هستند. در دنیایی که شما برای همیشه با صفت هایی گناه کارانه تنبیه می شوید. ما همیشه بحث در مورد این موضوع را با سؤالاتی میان خودمان به پایان می رساندیم که کسی برای آن ها جوابی نداشت.
ما یک گروه جیجی مارزولوسی بودیم که با یک سری مشکلات و معایب روانی بر طرف بودیم. در آن جا دکتری نبود، فقط گروهی از دیوانه ها بودند که یکی از آن ها شوچنکو بود، دیگری کرسپو، دیگری گتوسو، سیدورف، نستا و کاکا... من هم فکر کردم، من پیرلو بودم و در یک شب با آنچه که بودم بسیار فاصله گرفتم.
من به سختی می توانستم بخوابم و حتی زمانی که من از حال می رفتم، با افکاری آشفته از خواب بلند می شدند. من با خودم درگیر بودم و نمی توانستم دیگر بازی کنم. من با فکر دودک و تمام هم تیمی هایش در لیورپول به خواب می رفتم. بازی در برابر ادینزه 0-0 به پایان رسید. کابوس، کابوس است. چار که شما می دانید زمانی که چشمانتان را ببنید، این کانبوس ها شما را رها نخواهند کرد و هرگز بیرون نخواهند رفت.
ما بازیکنان میلان، همچنان در ایتالیا تعهد داشتیم و لیپی تنها چند ثانیه برای اینکه ببیند اوضاع چگونه است آمد. ما هیچکدام نمی توانستیم درست فکر کنیم، من با کادر فنی در مرکز تمرین خوش و بش کردم به گونه ای که این آخرین باری است که آن هارا می بینم. در سر من، این آخرین بار بود. در ذهنم این بود که اگر به هرجایی می رفتم و با زندگی خود هر کاری را می کردم، بهتر از احساسی بود که در این شرایط داشتم.
اما به شکل دردناک و عجیبی شرایط در طول تعطیلات بهتر شد. حتی با اینکه زخم شکست در استانبول به صورت کامل التیام نیافته بود. در روزهای اول، من می خواستم خودم را در استخری بندازم که آب نداشت. در روز دوم، در آنجا آب بود، اما من نمی خواستم در آنجا آب باشد. در روز سوم، من می خواستم به استخر بچه ها بروم. در روز چهارم من ترجیم دادم از دهانم را روی دهان اردک پلاستیکی بگذارم؛ در کل حال من در حال بهتر شدن بود اما این موضوع بسیار کند پیش می رفت و نامحسوس بود.
من هرگز البته به صورت کامل تغییر نکردم و این دست تقدیر همیشه با من خواهد بود. این احساس و موضوع همیشه با من خواهد بود و تلاش خواهد کرد تا من را به پایین بکشد. حتی در شرایط کنونی نیز زمانی که من پاسی را از دست می دهد، خودم را مقصر می دانم و در پی جبران اشتباهم هستم. به این علت است که من همیشه ویدیو بازی با لیورپول را از خودم می رانم. این یک دشمن است که می خواهد به من ضربه بزند و من نباید برای بار دوم به این موضوع اجازه دهم. این موضوع به حد کافی به من ضربه زده است. ضربه ای که بیشتر نشانه های آن در وجود من است و در ظاهر مشخص نیست.
من هیچگاه آن بازی را دوباره تماشا نکردم. من یکبار به شخصه این بازی را انجام دادم و همه چیز را در سر دارم. گشتن برای دلیل آن بسیار سخت است و شاید دلیلی هم برای این موضوع وجود نداشته باشد. دعا کردن برای پایانی متفاوت، مانند فیلم هایی که شما برای بار دوم تماشا می کنید برای شما زجر آور است. شما همیشه دوست دارید سکانس آخر را اشتباه دیده باشید اما این موضوع هیچوقت به حقیقت نمی پیوندد.
ما اما بعدتر در سال 2007 بار دیگر برخواستیم و خودمان موفق شدیم لیورپول را در فینالی دیگر شکست دهیم. ما در آتن به لطف دو گل اینزاگی پیروز شدیم. یکی از گل ها روی ضربه آزاد من بود که به او خورد و وارد دروازه شد.
خوشحالی ما برای قهرمانی در آن سال با بهت و اندوهی که چند سال قبل به خاطر شکست در همان فینال تجربه کرده بودیم اصلاً قابل مقایسه نبود. همیشه می گویند در انتقام لذتی نهفته است، خب درست است، ما جشن گرفتیم، خوشحال بودیم. اما در همان زمان هم شکست سال 2005 در ذهن ما جای داشت. ما می خواستیم که از انتقام خود لذت ببریم اما نمی توانستیم.
پیشنهاد شد در کنار عکس قهرمانی ما بر روی دیوار میلان نواری نصب شود تا به نسل بعدی این پیام را بدهد که این اولین گام شکست ناپذیری است و این راهی است که برگشتی ندارد. من به شخصه این قهرمانی را به تابلوی قهرمانی های میلان اضافه کردم. من نوشتم که میان لیگ ها و جام های فراوان، آن ها هم این قهرمانی را به دست آوردند. و این متن را با رنگی متفاوت و شاید دست خطی متفاوت نوشم. این موضوع شرم آور است اما شاید در آن زمان، ارزش آن قهرمانی را افزایش می داد.
این موضوع مانند زمانی که خانم ها به سوپرمارکت می روند همه برندهای خوب و عالی در دید آنهاست. گوشت سن دنیلا، آب پانا، پنیرهای پارمیزان گران، شراب های بارولو. سپس آن ها ماستی را انتخاب می کنند که انگار از کنار دست شویی فراهم شده است و بنابراین زمانی که ان ها از خرید باز می گردند، بچه ها و همسران آن ها به آن ها می گویند، مادر عزیزم، دیگر لازم نیست به خرید بروی و این ماست را بخری."
آنها این را می بینند برای چیزی که واقعاً هست. یک اشتباه بزرگ، که باعث می شود اعضای خانواده دیگر آن ماست افتضاح را در یخچال نبینند. من هم امیدوارم 25 می 2005 دیگر برای میلان اتفاق نیفتد.
همیشه در تاریک ترین زمان ها هم درس هایی برای یادگیری وجود دارد. به هرحال نتیجه اخلاقی این داستان این است که همیشه انقدر بگردید تا روزنه کوچکی از نور را بیابید. شاید در این راه البته به تلخی بر بخورید و کار شما چندان راحت نباشد. من هم سعی کردم با استانبول همین کار را کنم، اما نتوانستم از این کلمات دوری کنم:
محص رضای خدا!!