دو پسربچه ایستاده بودند و عبور شیطان را مینگریستند . نیروی مجذوبکننده چشمهایش را هنوز به یاد داشتند .
" وای ، از از تو چه میخواست ؟ "
" روحم را ، از تو چی ؟ "
" یک سکه برای تلفنکردن به خانه "
" خب ، میخوای بریم چیزی بگیریم و بخوریم ؟ "
" آره ، میخوام اما نمیتونم . حالا دیگه پول ندارم . "
" عیبی نداره ، من یک عالم پول دارم " ...