٬×،
شک بینایی انسان را تا حدی زیاد می کند تا کامل کور شود |
هر مرگ یعنی نقطه پایان گذاشتن برای داستان یک زندگی پر فراز و نشیب یک انسان که چیزی هایی با خود به یاد گذاشته ، حالا افرادی تحمل داستان زندگیشان را ندارند و خودشان قلم را از سرنوشت میدزدند تا خودشان آن پایان لعنتی را در دفتر زندگیش بگذارند.
آدامو حالا شش ماه در تیمارستان بستری شده بود و شاید میشد که گفت حالش در حال بهبود بود ، شانسش اینجا بود که زمان مناسبی برای درمان جنونش انتخاب شده بود و هنوز دیر نشده بود تا عقلش را در دست خودش نگاه دارد؛
در حیات آنجا قدم میزد و با خود حرف میزد !
ای هم از آثار آن جنون بود که ماندگار شده بود و خب آن قتل ها که از روی حق خودش بوده را فقط خود او خبر داشته و در مغزش قفل شده بود و بقیه فقط دیوانگی او رو از دل تنگی برای همسرش می دانستند و شاید اگر حرفی از آن قضایا با خودش میگفت آن را روی دوران کمیسری و جنونش حساب میکردند.
۲۷ سپتامبر ۱۹۹۱
روز های قبل مرخص شدن آدامو بود.
برادرش همه کار های او را کرده بود و خانه ای در تورین برای او گرفته بود تا بعد از مرخص شدن از تیمارستان به آن شهر سفر کند و خاطراتش را در همین جا باقی بگذارد و زندگی تازه ای برای خود انتخاب کند .
صبح مردی به دیدار او آمده بود و از پرستار ها سراغ کمیسری بازنشسته را که دنبالش میگشت می گرفت و به او اطلاع دادن که در حیات روی صندلی رو به درب خروجی نشسته و تا چند وقت دیگر هم مرخص میشه ، پس به سمت حیات رفت و بقل او نشست.
+تو کی هستی؟
_جدی از این که زندگیتو نابود کرده رو نشناختی عصبی شدم
+درباره چی حرف میزنی!
_ببین آدامو بیا منطقی باشیم؛
تو برادر من که شاید بخش بزرگی از زندگیم بود رو از من گرفتی من هم به همون مقدار زندگی تو
گرفتم ، این یه معامله بود که خودت شروعش کردی
+ تو همون لعنتی هستی که اون شب با خیانت از چنگم در رفتی؟الان به پلیس خبر میدم
_سخت نگیر آدامو
کسی حرف یه کمیسر که مبتلا به جنون شده اونم از دوری همسرش یا بهتر بگم قتل همسرش رو باور نمیکنه ، بعد از این کدوم خیانت
ما اینهمه رو نامه های که برای تو فرستاده میشد کار نکردیم که هنوز هم اون تخم شک نزاره ببینی!.
آدامو که انگار پرده ای از جلوی چشم هایش برداشته شده بود در ذهنش از اول آن اتفاقات را مرور میکرد و قطرات اشک از چشمانش به مانند حبابی که درون مغزش ترکیده بود پایین میریخت و به سیل سیل غم تبدیل میشد.
در فکر فرو رفته بود و جنون وادارش میکرد همچنان خودش را سرکوب کند مخصوصا حالا که با توضیحات آن پست فطرت فهمیده بوده ویتو خودش بازیچه ای بوده که فقط توسط اخبار های اشتباهی که بچه او داده بودند خودش را درست مانند مهره سرباز حرکت داده و همسرش
وای ... الیزابت فقط زن معصومی بوده که از روز دلسوز او بود و فقط تنها گناهش این بود که اسمش در آن نامه ها آمده بود و میخواست به دیدار پدر و مادر پیرش در لندن برود...
تو مسئول نقطه پایان دفتر زندگی تنها عزیزانت در این شهر که خودت روزی عدالت را در آن جاری میساختی و خانواده ها را از قصاص قاتل عزیزانشان خشنود میکردی شدی!
پایان زندگیت یعنی خوشحالی آنها
بمیر لعنتی...
خودت را بکش..
این افکار به جایی خاتمه یافت که آدامو با قیچی باغبانی در حیات تیمارستان خودش را به قتل رسانده بود و با قلمی قرمز از قبل این دفتر را هم بست و در آخر این شک بود که قاتل اصلی شناخته ولی بدون مجازات ماند.
پایان