مطلب ارسالی کاربران
تنها :)
یک روز مردی به نام محمد بود همیشه دنبال رفیق بود یک روز یکی رو میبینه توی کوچه نزدیکش میره میپرسه میخوای با من دوست بشی گفت خیر محمد سرشو پایین اورد و رفت بازم دید اون ور کوچه یکی نشسته گریه میکننه رفت پیشش گفت چرا گریه میکنی گفت من تنهام محمد گفت بیا باهم دوست باشیم اونم گفت باشه محمد گفت اسمت چیه گفت نیوشا محمد نیوشا باهم دوست شدند چند سال گذشت خانواده نیوشا میخواستند بروند خارج از کشور محمد گفت من که نمیتوانم با تو بیام چکار کنم نیوشا گفت اشکالی نداره بعد ۶ سال برمیگردم نیوشا که با خانواده اش رفتند مسافرت محمد بازم تنها و غمگین شد از شدتت ناراحتی مریض شد محمد از مادر پدرش سوال کرد نیوشا برنگشته گفتند خیر هنوز نه برنگشته محمد بازم نارحت شد مادر پدرش محمد را بردند دکتر دکتر گفت محمد تا فردا زنده میمونه
مادر پدر محمد غمگین شدند زنگ زدند به نیوشا گفتند رفیقت محمد داره میمیره تا فردا وقت داره نیوشا هم از شدت ناراحتی گفت خودمو تا فردا میرسونم مادر پدر محمد گفتند دیگه ناراحت مباش دوستت نیوشا داره برمیگرده محمد گفت خوبه ساعت حوالی ۶ صبح شد محمد گفت نیوشا نیامده گفتند خیر هنوزه ساعت ۶:۴۰ شد گفت نیومده گفتند نه هنوزه سرانجام محمد ساعت ۶:۵۰ دقیقه میمره نیوشا تازه از راه رسید گفت کو رفیقم گفت از دنیا رفته نیوشا هم ناراحت شد مادر محمد گفت نبوشا محمد خیلی اسمت را صدا کرد خیلی ....اما نیامدی 💔💔💔💔
پایان