چنین کز دوری آن سرو سیم اندام می کاهم
سموم هجر سوزد عاقبت ماننده کاهم
مده یادم ز ناز او که خونی نیست در چشمم
ضعیفم حرف او کم گو نمانده طاقت و آهم
شبم از روز ماتم بدتر و روز از شب هجران
بدین طالع چه سود از پرتو خورشید تا ماهم
صبا صف بسته از گرد رهش شاهانه در کشتن
مرا با خود ببر آخر نه من هم خاک در گاهم
مرا تا تخت درد از عشق مهرویان مسلم شد
نماید مار و عقرب نقش های مسند و جاهم
به هر دم خواهم ایثار رهش صد جان کنم لیکن
ندارم قدرت خدمت بدان نوعی که می خواهم
نه آن درد است درد من که باشد قابل درمان
به لطف خود مگر زین درد دل برهاند اللّهم
چو فرهاد ای سلیمی خسرو شاهنشه عشقم
ندارم میل شاهی بنده عشق شهنشاهم
« سلطان یاووز سلیم »