مطلب ارسالی کاربران
پروانه زیبای چلسی ...
بوی بعضی عطرها میمونه - مثلا عطرهای خیلی خیلی گرون، عطرهای فرانسوی به خصوص ... اما بوی بعضی عطرها برای اینکه خاطره ای رو زنده میکنن بیشتر میمونه ... حتی اگر ده ها سال هم زمان ببره اما اون بوی خوش برای شماست ...
کی بود؟! برم به خوزه خبر بدم؟! ...
نه بهتره بذاری جشنشون رو بگیرن ...
وقتی سوت پایان بازی به صدا درآمد، قبل از اینکه برانیسلاو با تمام قوا به زیر توپ ضربه بزند ... خوزه رو به فاریا کرد و به او گفت تا رختکن برود و جای وی با همسرش حرف بزند ... چرا که بازیکنها دوست دارند مربی شان در جشن قهرمانی باشد ... همین که سوت پایان بازی دمیده شد ...
دوربین آزپیلی و تری را در آغوش هم نشان داد، جمعی که به یک باره با آمدن کورتوا و ایوانوویچ به اولین حلقه قهرمانی تبدیل شد ... بعد از آن سسک روی دوش آزارد پرید و کمی بعد تر ویلیان به جمع شان اضافه شد ... مانند یک بازی اسلوموشن ... مهم نیست چه کسی را مشاهده میکنید ... چشمان بسته پتر را در قابی که چند کاغذ آبی از آسمان به سمت زمین می افتد - یا جان را زیر آبشار شامپاین معروف پریمایر ... کوستا روی هواست - پای چپش نزدیک به زمین است، اما همچنان روی هواست ... هزاران نفر هم آن پشت شالگردان های آبی را تکان میدهند ... تصاویر مهم نیست ... اینجا همه چیز روایت درون انسان هاست! درون من و تو چیزی حالا از ما بزرگتر نیست ... فاریا به رختکن رفته! صدای خوشحالی تماشاگران کمتر به گوش میرسد اما انگار اتفاقی آن بیرون افتاد که به یک باره همه باهم خوزه مورینیو را صدا میکنند ... قبل از اینکه روی (فاریا) با خانواده خوزه تماس بگیرد - یکی از کارگران بریج نامه ای را روی میز میگذارد فاریا: این چیه؟!.
نمیدونم آقا، یک نفر اینو الان از زیر درب خروجی خیابون مادکس انداخت داخل و رفت ...
- مگه اون در خروجی رو همه بلدن؟!
نه آقا، فکر نمیکنم ...
- برو ببین کی بوده، نه بذار خودم میرم ...
فاریا نامه را برداشت و به سمت درب مخفی خیابان مادکس رفت، درب خروجی مخصوص بازیکنها و کادر فنی ...
آن بیرون هنوز غوغا کده ای است ... دیدیه شال گردن قهرمانی را دور سرش بسته و با لویک رمی در گوشه ای حرف میزنند ... دلیل یک صدا خوزه خوزه کردن تماشاگرا ها هم این بود که از وی میخواستند دوباره ساعتش را برای آنها باز کند ... شاید شبیه به همان اتفاقی که در دوره اول رخ داد - آن روز هم هوا آفتابی بود ... اما کسی نمی دانست آفتاب دل پروانه ها را میبرد ... فاریا وقتی به رختکن بازگشت اشک در چشمانش حلقه زده بود ... کارگر او را در این وضعیت دید و گفت:
چه اتفاقی افتاده آقای فاریا؟!
اما روی که تاب حرف زدن نداشت ... نامه را پاره پاره کرد و درون سطل زباله انداخت ...
کی بود؟! برم به خوزه خبر بدم؟! ...
نه بهتره بذاری جشنشون رو بگیرن ...
ساعتی بعد از اینکه ورزشگاه کم کم خلوت شد ... و بازیکنها یک به یک به رختکن می رفتند، آفتاب هم غروب کرد ... چه کسی از دل پروانه هایی که به عشق آفتاب بریج به لندن آمده بودند با خبر است؟!
بوی بعضی عطرها میمونه - مثلا عطرهای خیلی خیلی گرون، عطرهای فرانسوی به خصوص ... اما بوی بعضی عطرها برای اینکه خاطره ای رو زنده میکنن بیشتر میمونه ... حتی اگر ده ها سال هم زمان ببره اما اون بوی خوش برای شماست ...
فاریا تا آخر عمر به کسی از آن ملاقات مخفی و از آن نامه حرفی نمیزند ... بی خبر از اینکه تری آن بوی آشنا را روی دوش های وی استشمام کرده بود ... بوی عطر یک همبازی قدیمی ... بویی که سالها دل هزاران هوادار چلسی را برده بود ... بوی پروانه زیبای چلسی ...