تیم ملی اروگوئه در دهه 1920، که به قهرمانی المپیک های 1924 و 1928 دست یافت، یکی از موفق ترین تیم ها در این زمینه است. پس احتمالاً اولین بازیساز ها را می توان در زوج پدرو سئا (Pedro Cea) و هکتور اسکارون (Hector Scarone) مشاهده کرد. با این حال در نظر گرفتن تیمی با دو بازیساز عجیب به نظر می رسد (هرچند معمولاً گفته می شود که تیم la Máquinaِ ریورپلاته در اواخر دهه 1940 – حتی پس از جدایی آلفردو دی استفانو- پنج بازیساز داشت). زمانی که سیستم 2-3-5 به W-M (یا 3-2-2-3) تکامل یافت، یکی از دو مهاجم داخلی نقشی خلاقانه تر به خود گرفت.
سیستم 4-2-4 و ادامه ماجرا
تشکیل این سیستم در اواخر دهه 1940 در برزیل و به دنبال رشد سیستم های قطری، رسماً آغاز شد. فرمی از سیستم W-M در سال 1937 توسط دوری کروشنر(Dori Kruschner) ِ مجارستانی در فلامنگو اجرا شد. مهاجم داخلی که در این سیستم به جلو کشیده شده بود، به عنوان ponta da lança( نقطه اثر نیزه) شناخته شد و بدین ترتیب وظیفه وی در پیوستن به حمله و هافبک کاملاً روشن بود. حتی وقتی که لوزی ِ مطرح شده، کمی بیشتر دستکاری می شد و سیستم 3-2-2-3 (که امروزه به 3-1-2-1-3 تبدیل شده)به صورت 4-2-4 در می آمد، ponta da lança از خط حمله دور و به مهاجمی ثانویه با نقش بازیسازی بدل می شد؛ نقشی که پله در جام جهانی 1958 در آن درخشید. اما در اروپا ایجاد سیستم 4-2-4 از ریشه ی متفاوتی بود، این مهاجم نوک بود که به داخل کشیده شد.
پس از موفقیت برزیل با سیستم 4-2-4 در سال 1958، ملل دیگر این ترکیب را مورد استفاده قرار دادند و طرز توزیع شش نفر جلویی را دستکاری کردند. از زمانی که آرژانتین به جام جهانی 1966 وارد شد، از آنتونیو راتین (Antonio Rattín) به عنوان تکیه گاهی عمقی، لوئیز آرتیمه (Luis Artime) به عنوان مهاجم نوک، اسکار ماس (Oscar Más) در نقش مهاجمی در بال چپ، آلبرتو گونزالز (Alberto Gonzalez) و خورخه سولاری (Jorge Solari) به عنوان هافبک های جلو و عقب رونده و ارمیندو اونگا (Ermindo Onega) در نقش بازی ساز استفاده کرد. این فرم ِ 4-3-1-2 ، طرح کلی بازی های دو دهه آینده آرژانتینی ها شد.
با اینکه اکثر تیم ها -شامل برزیل و انگلیس- در شیوه 4-2-4 با به داخل کشیدن یک مهاجم بال دارای یک هافبک اضافی شدند، در هلند، آلمان غربی و شوروی سابق، داخل کشیدن یک مهاجم نوک رایج تر بود بگونه ای که دو مهاجم بال در سیستم 4-3-3 به صورت متقارن قرار می گرفتند. برای این تیم ها فاکتور کلیدی انعطاف پذیری بود. و اگر بازیسازی وجود داشت، نقش لیبرو را به خود می پذیرفت. هرچند یوهان کرایوف، به اقتضای شخصیتش، یک استثنای واضح است. با این حال خط سه گانه هافبکی به اندازه کافی انعطاف پذیر بود تا یک بازیساز را در خود جا دهد. و هنگامی که آلمان غربی انگلستان را در ومبلی در سال 1972 با نتیجه 3 بر 1 شکست داد، گونتر نتزر (Günter Netzer) به طرزی واضح اینگونه عمل می کرد. نقش لیبرو – خصوصاً فرانس بکن باوئر (Franz Beckenbauer)- احتمالاً اولین نسل بازیسازهای به عمق رفته را تشکیل داد، بازیکنانی که تا دهه 1980 در خط هافبک ترکیب شده بودند. در سال 1982 برزیل فالکائو (Falcao) و سرزو (Cerezo) را به عنوان بازیسازهای عمقی و زیکو (Zico) و سوکراتس (Socrates) را در نقش بازیسازهای پیش رفته در اختیار داشت.
طرح بیلاردو
موضوعی که گیج کننده است، تغییر تاکتیک انجام شده توسط کارلس بیلاردو (Carlos Bilardo) سرمربی آرژانتین در طول مدت جام جهانی 1986 بود. موضوع اصلی بازگشت او به ایده ی دفاع 3 نفره نبود (زیرا برای بازیسازها چندان تفاوتی نمی کند که ترکیب پشت سرشان 4-3 باشد یا 3-4) بلکه بازی دادن دیگو مارادونا به عنوان مهاجم ثانویه در یک چهارم نهایی برابر انگلستان بود. بیلاردو قبول دارد که این حرکت کاملاً به دلایل فنی بود زیرا وی باور نداشت که مهاجم نوک تیم، پدرو پاسکولی (Pedro Pasculli) که گل برتری تیمش را برابر اروگوئه در دور دوم به ثمر رساند، توانایی مقابله با دفاع فیزیکی انگلیس را داشته باشد. اما این تغییر را شاید بتوان شاخص ترین تغییر تاکتیکی آن دهه قلمداد کرد. زمانی که یک بازی ساز پیشینه بازی در نقش مهاجم ثانویه را داشته باشد، دو نقش در هم ادغام می شوند و این اتفاقی بود که رخ داد.
آن ها هیچ یک نبودند و در عین حال هر دو نقش را ارائه می کردند، و همین ایهام تشکیل سیستم 4-2-1-3 را پایه گذاری کرد. یکی از سودهای فراوان این سیستم، این موضوع است که اجازه می دهد بازیسازی عقب کشیده – مانند ژابی آلونسو – به عنوان خط نگه دار نیز عمل کند و در نتیجه تیم در عین حالیکه دو مهره خلاق دارد، ساختمان دفاعی خود را نیز هرچه مستحکم تر حفظ کند. نکته دیگری که شکل گیری سیستم 4-2-1-3 را جذاب می کند، بازگشت ترکیب بازیساز/مهاجم ثانویه است که بازیکنان خلاق دهه 1980 را یادآور می شود، با این تفاوت که بازیسازهای نسل جدید به جای دو بازیکن، در پشت سر سه بازیکن عمل می کنند و این بازگشت بازیساز به اصل خویش است؛ اسکارون، جیمز و پله نیز ،حداقل در سال 1958، به صورتی مشابه به خلق موقعیت برای یک مهاجم نوک و دو مهاجم بال می پرداختند.
با این حال هیچ کدام از این حقایق، فاکتور اصلی تشکیل دهنده یک بازیساز را تعریف نمی کند. با در نظر گرفتن طیف تعریفاتی که افراد برای بازیساز ارائه می دهند، شاید حقیقت این است که بازیسازی نه یک پست ِ واقعی، که یک مفهوم ذهنی است.
1- آیا می توان مشخصاً گفت که دنیس برگکمپ یک بازیساز بود یا یک مهاجم ثانویه؟ روبرتو باجیو چطور؟ و یا جیان فرانکو زولا؟
2- آیا این نقش یک پست تلقی می شود یا یک مفهوم ذهنی؟