کریستوفر نولان بدونتردید یکی از موردبحثترین کارگردانهای قرن بیست و یکم است. چرا؟ چون او با نبوغ و مهارتاش موفق شده آثاری تازه، تحسینبرانگیز، پیچیده، شخصی و عمیقی را خلق کند که با تمام این صفات سنگین میتوانند به راحتی در جریاناصلی هالیوود شنا کرده و برای استودیوها پولسازی کنند و هم میتوانند برای خورههای سینما مملو از راز و رمزهایی سربسته باشند که برخلاف خصوصیات اغلب فیلمهای هالیوودی میتوان برای کشفشان به تماشای چندبارهی فیلم بازگشت.
کریستوفر نولان هرگز از چالش پا پس نکشیده و چالشی که با «بینستارهای» وارد آن شده میتواند حیرتآورترینشان باشد که خیلی بزرگتر از شرح وقایعِ عقب-به-جلوی «ممنتو»، تاثیرگذارتر و شوکهکنندهتر از پیچوتابهای «اینسپشن» و دلهرهآورتر از بازخوانی بتمن به عنوان منحصربهفردترین فرانچایز ابرقهرمانی قرن بیست و یکم است
گر علم بتواند روحانی شود، این یکی از خصوصیاتِ فیلمی از نولان خواهد بود که تا آنجا که امکان داشته، توسط دوربین فیلمبرداری شده و به صورت فیزیکی ساخته شده، نه با کامپیوتر.
نحوهی نتیجهگیری از «بینستارهای» به این بستگی دارد که از کدام در، قدم به این هزارتوی فضایی میگذارید. «بینستارهای» در بهترین حالتاش از لحاظ تکنیکی و اجرا که هیچ، اما از لحاظ مضمون ادای دینی به فیلم موردعلاقهی نولان یعنی ۲۰۰۱ ادیسه است و شاید در جاهایی مثل طرز نگاهاش به علم و روباتها، حرفهای قابلتاملی برای گفتن داشته باشد. اما کریستوفر نولان بارها ثابت کرده که بلد است چگونه ایدههای بزرگ و هنریاش را با مخاطبِ عام در میان بگذارد و فیلمی با پیچشهای عجیب و غریب را به عنوان یک بلاکباسترِ همهکسپسند عرضه کند. «بینستارهای» هم قلابی دارد که هر دوی سینماروهای حرفهای و عادی را به چنگ میآورد و این قلاب همان تلاطمِ احساساتِ یک خانوادهی کشاوز در قلهی امواج خروشانِ درامی بینکهکشانی است.
واقعیتِ پنج بُعدی :(Five-dimensional Reality)
آلبرت انیشتین ۳۰ سال پایانی زندگیاش را وقفِ اثباتِ تئوری «وحدت» کرد. او سعی داشت به گونهای تمام نیروهای طبیعت را یکی کند. او شدیدا احساس میکرد میتوان تمام طبیعت را با یک تئوری تنها توضیح داد. نظریهای که مفهوم ریاضی جاذبه را با سه نیروی پایهای طبیعت (نیروی قوی، نیروی ضعیف، نیروی الکترومغناطیسم) ترکیب میکرد. او در این ماموریت شکست خورد و البته فیزیکدانهای بیشماری از زمان انیشتین تاکنون به در بسته خوردهاند. مشکل این است که جاذبه همکاری نمیکند. از همین سو، برخی فیزیکدانها فکر میکنند برای حل این رازِ عظیم به جای استفاده از کیهانِ چهار بُعدیِ که انیشتین در تئوری نسبیتاش مطرح کرد (که شامل سه بعد فضا و یک بعد زمان یا به اختصار فضا-زمان میشود) باید به کیهان به عنوان چیزی که در ۵ بعد عمل میکند، نگاه کنیم
توضیح پایان فیلم
اگر یکبار «بینستارهای» را دیده باشید (که اگر هم تاکنون ندیده باشید، برای مطالعهی ادامهی مقاله بیبرو برگرد این کار را باید کنید!) حتما با بالا رفتن تیتراژ نهایی، از پیچیدگی ناگهانی پردهی آخر فیلم مختان انواع سوتها را شبیهسازی کرده است! در این بخش از پرونده، میخواهیم اتفاقات فیلم را پشت سر هم بگذاریم و ببنیم بالاخره کوپر چرا در پایان فیلم نمیتوانست کتاب موردنظرش را پیدا کند و به خاطر این مسئله اینقدر مثل بچهها گریه میکرد!
نقشه a و b:
نقشهی A) درحالی که تیم ایندیورنس در سفر هستند، برند به کارش روی معادلهای پیشرفته ادامه میدهد. اگر این معادله حل شود، انسانها میتوانند به ویژگیهای فیزیکِ بُعد پنجم-به ویژه جاذبه- دست پیدا کنند. اینطوری ناسا قادر خواهد بود با برهم زدن درکِ سنتیمان از قوانین فیزیک، ایستگاه فضایی غولپیکری را که حامل جمعیتِ باقیماندهی زمین است به فضا بفرستد.
نقشهی B) اگر برند در محاسباتاش شکست بخورد یا ایندیورنس زمان زیادی را برای بررسی سیارههای احتمالی سپری کند، ناسا بانکی از جنینهای انسانی بارورشده را آماده کرده تا از بقای نژاد انسان مطمئن شود. در این سناریو، ایندیورنس روی قابل سکونتترین سیاره فرود میآید و نسل جنینها را بزرگ میکند و آن نسل هم در بزرگکردن نسل جدیدی از جنینها همکاری میکنند و درآن واحد به صورت طبیعی هم تولید مثل میکنند.
آنها» چه کسانی هستند؟
کوپر و دیگر دانشمندان ناسا تصور میکنند، «آنها»، نژادی فرازمینی یا ماوراطبیعهای هستند که به راز و رمزهای دستکاری در بُعدیهای هستی احاطه دارند و به دلایلِ نامعلومی تصمیم گرفتهاند به انسانها برای فرار از سیارهی درحال نابودیشان کمک کنند. ناسا فکر میکند این موجودات قادر نیستند یا علاقهای به ارتباط مستقیم با انسانها ندارند—مخصوصا به خاطر اینکه «آنها» به بُعد پنجم دسترسی دارند، پس از راه و روشهای سه بُعدی فهم ما از هستی، فراتر رفتهاند. برند فکر میکند «آنها» از طریق یک سری پیامهای دودویی (Binary) و تکنولوژی پیشرفته (کرمچاله) خردهنانهایی را برای انسانها به سوی نجاتشان از انقراض پخش کردهاند. اما بعدا معلوم میشود موجوداتی که ناسا به عنوان یک نژاد بیگانه تصور میکرده، درحقیقت دو نهاد جدا اما یکسان بودهاند.
اول) انسانهای آینده که به قوانین کیهان به درجهی استادی رسیدهاند و از همین سو، قادر به دستکاری زمان و فضا هستند.
دوم) تلاش کوپر برای ارتباط با دخترش از درون تسراکت-که آن هم توسط انسانهای آینده برای او ساخته شده است.
در نتیجه، تمام پدیدههای غیرقابلتوضیحی که ناسا آنها را به موجودات بیگانه در ارتباط میدانسته، در واقع کارهایی بوده که کوپر در آینده انجام داده است. وقتی کوپر خودش را برای اطمینان از موفقیت نقشهی B فدا میکند، به جای اینکه بمیرد، از طریق کشش گرانشی سیاهچاله از فضاپیمایش بیرون کشیده شده و داخل تسراکت فرود میآید. جایی که قوانین فضا و زمان بینهایت میشوند. از آنجایی که انسانهای آینده از گذشتهشان و رویدادهایی که به نجاتشان منجر میشود، خبر داشتهاند، تسراکت را در زمانی خیلی دور در آینده ساخته و با استفاده از دانش پیشرفتهشان از فیزیک بُعد پنجم، با دستکاری فضا-زمان، آن را در گذشته جایگذاری کردهاند تا ناسا آن را پیدا کند. از آنجایی که از کوپر و مورف به عنوان نجاتدهندگان انسانها یاد میشوند—انسانهای بعد پنجم که میتوانند گذشته، حال و آینده را ببینند—تسراکت شخصیسازیشدهای برای کوپر ساختهاند تا او بتواند با تکیه بر اطلاعاتی که تارس از یگانگی (نطقهی مرکزی سیاهچالهها) به دست میآورد، با دخترش ارتباط برقرار کند. از همین سو، تسراکت در واقع فیلتری است که دنیای پنج بُعدی را به دنیای سه بعدی که برای انسانها قابلدیدن باشد، تبدیل میکند. حقیقت این است که ما انسانها روی زمین برخلاف بعدهای طول، عرض و ارتفاع، از حضور بعد زمان اطلاع داریم، اما قادر به حرکت در آن نیستیم. اما در نطقهی مرکزی سیاهچاله تمام قوانین فیزیکی که میشناسیم، از بین میروند و کوپر از این طریق میتواند سیر زندگی دخترش را ببیند و توانایی حرکت در آن را هم داشته باشد. درست همانطور که ما الان میتوانیم در بالا رفتن از پلههای یک ساختمان، در بُعدِ «ارتفاع» حرکت کنیم. او میتواند در بعد «زمان» جابهجا کند.
نتیجه شخصی از پایانفیلم:
به تازگی به سناریوی جدیدی برای توضیح داستان فیلم برخوردم که خیلی به خط داستان اصلی فیلم نزدیک است و در آن خبری از روبات نیست و در واقع دنبالکنندهی همان گفتهی عمومی “«آنها» انسانهای آینده هستند.
زمین همانطور که در طول فیلم میبینیم به سوی پایانی آخرالزمانی پیش میرود. فقط با این تفاوت که ایندفعه انسانها بدون کمک کرمچالهای سوار بر فضاپیمایی شده و در فضا به جستجو میپردازند. در این خط زمانی خبری از نقشهی A نیست و فقط و فقط آنها نقشهی B را برای اجرا در دست دارد. آنها با استفاده از روباتها و خوابهای مصنوعی و فضاپیماهایی نزدیک به سرعت نور، میتوانند سیارهی جدیدی پیدا کنند. اما در این بین، زمین از بین میرود. انسانهای آن فضاپیما در سیارهای دیگر کلونی تشکیل میدهند، برای صدها یا هزاران سال تکامل پیدا میکنند و در نهایت به قابلیتهای بعد پنجم دست پیدا میکنند و سپس، تصمیم میگیرند، انسانهای زمین را از طریق قرار دادن کرمچالهای در گذشته و در نزدیکی زحل نجات دهند. انسانهای آن کلونی در اوج پیشرفتگی به سر میبرند و دلیلی برای نجات گذشتگان ندارند، اما شاید یکجور عذاب وجدان آنها را به جلو هل میدهد. چون، بالاخره آنها برای نجات انسانهای روی زمین راهی فضا شده بودند و در موعد مقرر موفق به این کار نشده بودند و حالا میتوانند حداقل با دستکاری گذشته از وقوع آن جلوگیری کنند.