مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل دوم؛ورود به مدرسه؛پارت اول
پدرم نمیتوانست مرا به مدرسه هایی که درمعبد به وجود آمده بود بفرستد زیرا درآن مدارس پسران و دختران نجبا و کاهنین
درجه اول درس می خواندند وهزینه باسواد شدن در آنجا خیلی گران بود . آموزگارمن،یک کاهن ازدرجه پنجم محسوب مـی
گردید که درایوان خانه خود مدرسه ای به وجود آورده بود و ما در بهار و تابـستان در ایـوان تحـصیل مـی کـردیم و فـصل
زمستان به اتاق می رفتیم. شاگردان اوعبارت بودند ازپسران افسران جزء وسوداگران و کاهنین کوچک، که پدران آنهـا آرزو
داشتند روزی پسرشان بتواند به وسیله پیکان روی لوح ،حساب اجناس دکان را نگهدارد یا اینکه بتوانـد حـساب کنـد کـه
درازگوشان ارتش در اصطبل چقدر علیق مصرف می کنند و مصرف علیق اسبهای هر ارابه در میدان جنگ چقدر است.
درشهرطبس پایتخت بزرگ دنیا،ازاین مدارس که درخانه ها به وجود آمـده زیـاد یافـت میـشد و هزینـه محـصلین دایـن
آموزشگاهها گران نبود زیرا شاگردان به آموزگارخودحلقه مس نمیدادند بلکه برایش غذا و پارچ ه می آوردند.مثلا پسر زغال
فروش در فصل زمستان برای آموزگار ذغال و هیزم می آورد وپسرنساج ،هرسال چند زرع پارچه بـه آوزگـار تقـدیم میکـرد
وپسرعلاف،به او گندم میداد. واما پدرمن هزینه تحصیل رابادوا میپرداخت وگاهی من جوشانده گیاه هایی که درشراب خیس
میکردند برای آموزگارمی بردم.چون ما وسایل زندگی آموزگاررا فراهم میکردیم او به ما سخت نمی گرفـت و اگرطفلـی روی
لوح خود می خوابید مجازاتش این بود که روز بعد برای آموزگار قدری عسل یا قدری باقلا بیاورد.
در روزهایی که یکی از شاگردها برای آموزگار یک کوزه آبجو می آورد روز جشن ما بود زیرا آموزگارهمین کـه آبجـو رامـی
نوشید تعلیم ونویسندگی رافراموش میکرد و با دهان بدون دندان خود ، برای ما راجع به خدایان حکایات خنده آورنقـل مـی
نمود و ما طوری می خندیدیم که آدمهایی که از کوچه می گذشتند توقف می کردند وگوش فرامی دادند که بدانندما برای چه
می خندیم.ولی وقتی که من بزرگ شدم فهمیدم که آموزگار ما یک هدف عالی داشت و می خواست به وسـیله آن حکایـات
مضحک ما را به وظایف زندگی آشنا کند وبفهماند که در بین خدایان یک خداهست که سرش مانند شغال میباشد واین خـدا
پیوسته،مواظب اعمال انسان است وهرکس که عملی بد بکند،خدای مزبوراو را به کام جانوری که نیمی شـبیه بـه تمـساح و
نیمی شبیه به اسب آبی است می اندازد تا اینکه او را ببلعد .او می گفت یک خدای دیگرهست که روی رودها قایق مـی رانـد
وبعد از مرگ،انسان را به جایی که باید به آنجا برویم تا سعادتمند شویم می برد.
بعد ازاینکه مدتی من درآن مدرسه تحصیل کردم میتوانم گفت اعجازی به وقوع پیوست وآن اعجاز ایـن بـود کـه وقتـی دو
شکل را به هم متصل کردم معنای آن را فهمیدم .وقتی یک شکل را به وسیله پیکان روی لوح نقش می کنند ،نفهم ترین افراد
هم می توانند معنای آن را بفهمند .ولی فقط یک آدم با سواد می تواند بفهمد که معنای دویا چند شکل کـه بـه هـم متـصل
میشود چیست.اگرشما شکل یک آدم را روی لوح بکشید و به دست یک نفربی سواد بدهید او مـی فهمـد کـه او یـک آدم
است.اگرشکل یک تمساح راروی لوح بکشید وبه دست یک بی سواد بدهیداومیفهمد که یک تمساح است .ولی اگرکسی بـود
که معنای یک آدم ویک تمساح و یک درخت و یک ارابه را که به هم چسبیده شده است بفهمد ، و بگوید که منظـور شـما از
چسبانیدن آنها به یکدیگر چیست،این شخص را باسواد می گویند.
ازروزی که من توانستم معنای دوشکل را که به هم چسبیده شده است بفهمم دیگرلزومی نداشت که آموزگارسالخورده مـرا
تشویق به فراگرفتن کند.خودمن طوری به ذوق آمده بودم که وقتی به منزل مراجعت می کردم ازپدرم درخواست می نمـودم
که اشکال رابه هم متصل نمایدکه من بتوانم معانی آنهارا بفهمم.
در همان موقع که من در تحصیل پیشرفت می کردم متوجه شدم که شبیه به دیگران نیستم زیرا صورت من بیضوی ودسـت
وپاهایم ظریف،ورنگ صورتم روشنترازدیگران بودواین موضوع سبب میشد که بعضی ازشـاگردها مـرا اذیـت مـی کردنـد ،و
پسرعلاف،گلوی مرا می گرفت ومی فشرد و می گفت تو مثل دخترها هستی و من مجبور بودم با پیکان خود به او نیش بـزنم
که مرا رها کند. ولی درعوض یکی از شاگردها که پدرش افسر جزء بود مرا دوست میداشت این شاگرد هر روز مقداری خـاک رس به آموزشگاه می آورد،و درآنجا،مجسمه حیوانات را میساخت ویک روزمجسمه مراساخت وبه من داد ولی وقتی مجسمه
مزبوررا به خانه آوردم مادرم اندوهگین شد وگفت اینکار جادوگری است ولی پدرم او را ازاشتباه بیرون آ ورد وبه اوفهمانیـد
که اگرساختن مجسمه جادوگری باشد،آن همه مجسمه رادرکاخ فرعون نصب نمیکنند .مـدتی ازتحـصیل مـن د رآموزشـگاه
گذشت تا اینکه روزی پدرم جامه نوی خود را دربرکرد و دست مرا گرفت و به معبد آمون برد وگفت قصد دارم کـه تـورا وارد
دارالحیات کنم تا اینکه درآنجا طبابت راتحصیل کنی. برای ورود به مدرسه دار الحیات موافقت کاهنین معبد لزوم داشت ولی
پدرم که درهمه عمر، گدایان را معالجه میکرد،از معاشرت با کاهنین محروم گردیده بود و این موضوع خیلـی بـه زنـدگی او
لطمه زد.چون در مصر، همه چیز وتمام کارها دردست کاهنین است وآنها هستن د که شاگردان را برای ورود به مدرسـه طـب
دارالحیات انتخاب میکنند ومالیات را وضع مینمایند وهنگام طغیان رود نیل ،میزان طغیان را اندازه میگیرند وقدرت آنهـا بـه
قدری است که اگرکسی را فرعون محکوم کند وآن شخص در بین کاهنین دوستانی داشته باشد ،آنها حکم فرعون را لغـومی
نمایند.پدرم چون هیچ کس را در معبد نمی شناخت مجبورشد که درحیاط روی زمین بنشیند تا مثل سایرین نوبت پذیرفتن
اوازطرف یکی از کاهنین برسدوما که صبح به معبد رفته بودیم تاعصرآنجا نشستیم ونوبت ما نرسید .دراین موقع مـردی وارد
معبد شد،و تا پدرم او را دید شناخت وگفت این(پاتور) می باشد که وقتی دردارالحیات تحصیل می کردم اوهـم شـاگرد مـن
بود،واینک سوراخ کننده جمجمه فرعون است.من درآن موقع نمیدانستم کـه سـوراخ کننـده جمجمـه چـه میکنـد وچـه
شایستگی داردکه دیگران ندارند وبعدهاکه خود طبیب شدم فهمیدم که سـوراخ کننـده جمجمـه کـسی اسـت کـه کاسـه
سرفرعون ودیگران را سوراخ می نماید وغده های زاید را که درون سرروی مغز به وجود می آید ازسر بیـرون میکنـد .ازایـن
گذشته سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سر را سوراخ می نماید تا اینکه بخارهای خطرناک و مسموم کننده را که
درون جمجمه جمع می شود و سبب ناخوشی انسان می گردد،از سر بیرون بیاورد.
پدرم وقتی(پاتور) را دید برخاست و به اوسلام داد .و پاتوراو را شناخت و دستش را روی شانه او نهادوپرسید برای چـه اینجـا
آمدی وچکارداری.پدرم گفت آمده است که ازکاهنین اجازه بگیردکه مرا وارد مدرسه دارالحیات کند.(پاتور) گفت اقدام شما
بدون فایده است و به درخواست شما ترتیب اثر نخواهند داد ولی من خودم به منزل شما می آیم ودرایـن خـصوص بـا شـما
مذاکره می کنم.
ادامه مطلب فردا ساعت ۱۲:۰۰
با تشکر مصطفی سلگی