افسانهی زن گریان، داستان غمانگیزی در فولکور مکزیک است که هزاران سال در کشورهای آمریکای لاتین، سینه به سینه از پدربزرگها و مادربزرگها به نوه ها رسیده است، و حتی برخی قسم میخورند که واقعیت دارد...
سالها پیش در دهکده ی کوچکی، دختر زیبایی به نام ماریا زندگی میکرد که بسیار به زیبایی اش مغرور بود. هرچه ماریا بزرگتر میشد، زیبایی اش چشمگیرتر و مغرورتر می شد تا حدی که وقتی به سن جوانی رسید، دیگر حتی به مردان دهکده ی خودش نظر هم نمیکرد، و ازدواج با جذابترین مرد دنیا را لیاقت خودش میدانست.
تا اینکه یکروز، سروکله ی مسافری در دهکده ی ماریا پیدا شد، همان مردی که او آرزویش را داشت. جوانی بی باک، پسر گله دار ثروتمند ساکن دشت های جنوب که می توانست مثل یک کومانچی سوارکاری کند. در واقع، او علاقه ای به اسبهای اهلی نداشت و ادعا می کرد که مرد واقعی کسی است که از اسبهای نیمه وحشی رکاب بگیرد.
او جذاب بود، صدای زیبایی داشت و گیتار می نواخت، و ماریا فکر کرد باید هرطوری که هست او را به دست بیاورد؛ راهش را هم بلد بود.
هربار که پسرک گله دار با او هم مسیر می شد و سعی می کرد سر صحبت را باز کند، ماریا راهش را به سمت خانه کج می کرد. به آوازهای پسرک زیر پنجره ی اتاقش و هدایای پرزرق و برقی که برایش می فرستاد توجهی نشان نمی داد و کم کم پسر مغلوب حیله ی او شد :"آخ از این دختر مغرور... ماریا.. ماریا.. بلاخره یک روز قلبش را به دست می آورم و قسم می خورم که با او ازدواج می کنم."
و به این ترتیب، همه چیز بر طبق نقشه ی ماریا پیش رفت. آنها خیلی زود نامزد شدند و بعد از مدتی ازدواج کردند. در ابتدا همه چیز خوب پیش رفت ، آنها صاحب دو فرزند شدند و خانواده ی شاد و خوشبختی به نظر می آمدند. اما بعد از چندسال، پسر هوس کرد به زندگی خود در طبیعت وحشی و دشتها بازگردد و فقط هر چندماه یکبار، آنهم برای ملاقات با بچه ها به خانه می آمد. او هیچ توجهی به ماریای زیبا نداشت و حتی اقرار کرد که می خواهد از ماریا جدا شود و با زنی از طبقه ی متمول و در سطح خانواده ی خودش ازدواج کند.ماریا با اینکه مغرور بود، اما بسیار برآشفت. او حتی نسبت به فرزندانش هم احساس خشم می کرد،چرا که آنها تمام توجه و محبت شوهرش را داشتند، درحالی که او کاملا نادیده گرفته می شد.
یک شب، درحالی که ماریا و فرزندانش در مسیر نزدیک رودخانه در حال قدم زدن بودند، کالسکه ای در کنارشان توقف کرد. مرد گله دار که به همراه زن زیبایی در کالسکه نشسته بود، فرزندانش را خطاب قرار داد و با آنها صحبت کرد، اما حتی یک نگاه هم به ماریا نینداخت. بعد اسبهای کالسکه را هی کرد و از آنجا دور شد.
خشم وحشتناکی سرتاپای ماریا را فرا گرفت و لحظه ای بعد، دست فرزندانش را گرفت و به سمت رودخانه کشاند؛ و درحالی که بر اثر جنون اختیارش را از دست داده بود هر دوشان را به رودخانه انداخت. زمانی که کودکان در جریان آب گم شدند، ماریا کم کم به خودش آمد و فهمید چه کاری کرده است، خودش را به حاشیه ی رودخانه رسانید و دستهایش را در آب فروکرد بلکه بتواند آنها را بیرون بکشد، اما آنها دیگر آنجا نبودند.
صبح روز بعد، مسافری برای اهل دهکده خبر آورد که زن جوان زیبایی در حاشیه ی رودخانه مرده است. اهالی به دنبال او، جسد ماریا را پیدا کردند و او را در همان نقطه ای که یافته بودند به خاک سپردند. شب بعد از مرگ ماریا، اهالی ده صدای عجیبی از سمت رودخانه شنیدند، صدایی که زوزه ی باد نبود، صدای شیون زنی بود که ناله میزد بچه هایم کجا هستند؟
و بعد زنی را دیدند که سرگردان در حاشیه ی رودخانه بالا و پایین میرفت. زن پیراهن سفید بلندی به تن داشت، درست مثل پیراهنی که موقع خاکسپاری ماریا به او پوشانده بودند از آن پس، اهالی شبهای زیادی را با صدای شیون زن سفید پوش گذراندند، و دیگر نام ماریا کم کم به فراموشی سپرده شده و او را با نام la llorona (یورونا) یا زن گریان می شناختندکه میان دنیای مردگان و جهان زندهها سرگردان است و تا زمانیکه فرزندانش را نیابد، اجازهی ورود به دنیای پس از مرگ را ندارد. فرجام این زن جوان ، سرگردانی و شیون و گریهی ابدی میان دشت و کنار رودخانه است.
در ترانهی «زن گریان» که خوانندگان بسیاری آن را با متون گوناگون اجرا کردهاند، به این داستان اشاره شده است . برخی ترانه ها از زبان او و برخی خطاب به اوست، اما سازندهی ملودی این نغمهی سودازده، ناشناس است.
افسانهی زن گریان، داستان غمانگیزی در فولکور مکزیک است که هزاران سال در کشورهای آمریکای لاتین، سینه به سینه از پدربزرگها و مادربزرگها به نوه ها رسیده است، و حتی برخی قسم میخورند که واقعیت دارد...
سالها پیش در دهکده ی کوچکی، دختر زیبایی به نام ماریا زندگی میکرد که بسیار به زیبایی اش مغرور بود. هرچه ماریا بزرگتر میشد، زیبایی اش چشمگیرتر و مغرورتر می شد تا حدی که وقتی به سن جوانی رسید، دیگر حتی به مردان دهکده ی خودش نظر هم نمیکرد، و ازدواج با جذابترین مرد دنیا را لیاقت خودش میدانست.
تا اینکه یکروز، سروکله ی مسافری در دهکده ی ماریا پیدا شد، همان مردی که او آرزویش را داشت. جوانی بی باک، پسر گله دار ثروتمند ساکن دشت های جنوب که می توانست مثل یک کومانچی سوارکاری کند. در واقع، او علاقه ای به اسبهای اهلی نداشت و ادعا می کرد که مرد واقعی کسی است که از اسبهای نیمه وحشی رکاب بگیرد.
او جذاب بود، صدای زیبایی داشت و گیتار می نواخت، و ماریا فکر کرد باید هرطوری که هست او را به دست بیاورد؛ راهش را هم بلد بود.
هربار که پسرک گله دار با او هم مسیر می شد و سعی می کرد سر صحبت را باز کند، ماریا راهش را به سمت خانه کج می کرد. به آوازهای پسرک زیر پنجره ی اتاقش و هدایای پرزرق و برقی که برایش می فرستاد توجهی نشان نمی داد و کم کم پسر مغلوب حیله ی او شد :"آخ از این دختر مغرور... ماریا.. ماریا.. بلاخره یک روز قلبش را به دست می آورم و قسم می خورم که با او ازدواج می کنم."
و به این ترتیب، همه چیز بر طبق نقشه ی ماریا پیش رفت. آنها خیلی زود نامزد شدند و بعد از مدتی ازدواج کردند. در ابتدا همه چیز خوب پیش رفت ، آنها صاحب دو فرزند شدند و خانواده ی شاد و خوشبختی به نظر می آمدند. اما بعد از چندسال، پسر هوس کرد به زندگی خود در طبیعت وحشی و دشتها بازگردد و فقط هر چندماه یکبار، آنهم برای ملاقات با بچه ها به خانه می آمد. او هیچ توجهی به ماریای زیبا نداشت و حتی اقرار کرد که می خواهد از ماریا جدا شود و با زنی از طبقه ی متمول و در سطح خانواده ی خودش ازدواج کند.ماریا با اینکه مغرور بود، اما بسیار برآشفت. او حتی نسبت به فرزندانش هم احساس خشم می کرد،چرا که آنها تمام توجه و محبت شوهرش را داشتند، درحالی که او کاملا نادیده گرفته می شد.
یک شب، درحالی که ماریا و فرزندانش در مسیر نزدیک رودخانه در حال قدم زدن بودند، کالسکه ای در کنارشان توقف کرد. مرد گله دار که به همراه زن زیبایی در کالسکه نشسته بود، فرزندانش را خطاب قرار داد و با آنها صحبت کرد، اما حتی یک نگاه هم به ماریا نینداخت. بعد اسبهای کالسکه را هی کرد و از آنجا دور شد.
خشم وحشتناکی سرتاپای ماریا را فرا گرفت و لحظه ای بعد، دست فرزندانش را گرفت و به سمت رودخانه کشاند؛ و درحالی که بر اثر جنون اختیارش را از دست داده بود هر دوشان را به رودخانه انداخت. زمانی که کودکان در جریان آب گم شدند، ماریا کم کم به خودش آمد و فهمید چه کاری کرده است، خودش را به حاشیه ی رودخانه رسانید و دستهایش را در آب فروکرد بلکه بتواند آنها را بیرون بکشد، اما آنها دیگر آنجا نبودند.
صبح روز بعد، مسافری برای اهل دهکده خبر آورد که زن جوان زیبایی در حاشیه ی رودخانه مرده است. اهالی به دنبال او، جسد ماریا را پیدا کردند و او را در همان نقطه ای که یافته بودند به خاک سپردند. شب بعد از مرگ ماریا، اهالی ده صدای عجیبی از سمت رودخانه شنیدند، صدایی که زوزه ی باد نبود، صدای شیون زنی بود که ناله میزد بچه هایم کجا هستند؟
و بعد زنی را دیدند که سرگردان در حاشیه ی رودخانه بالا و پایین میرفت. زن پیراهن سفید بلندی به تن داشت، درست مثل پیراهنی که موقع خاکسپاری ماریا به او پوشانده بودند از آن پس، اهالی شبهای زیادی را با صدای شیون زن سفید پوش گذراندند، و دیگر نام ماریا کم کم به فراموشی سپرده شده و او را با نام la llorona (یورونا) یا زن گریان می شناختندکه میان دنیای مردگان و جهان زندهها سرگردان است و تا زمانیکه فرزندانش را نیابد، اجازهی ورود به دنیای پس از مرگ را ندارد. فرجام این زن جوان ، سرگردانی و شیون و گریهی ابدی میان دشت و کنار رودخانه است.
در ترانهی «زن گریان» که خوانندگان بسیاری آن را با متون گوناگون اجرا کردهاند، به این داستان اشاره شده است . برخی ترانه ها از زبان او و برخی خطاب به اوست، اما سازندهی ملودی این نغمهی سودازده، ناشناس است.