مینو رایولا یکی از سوپر ایجنتهای فعلی دنیای فوتبال به شمار می رود. این ایجنت ایتالیایی-هلندی الان مدیربرنامه ستاره های بزرگی چون ارلینگ هالند، پل پوگبا، جیانلوئجی دوناروما، ماتیاس دلیخت و مارکو وراتی است. یکی از قدیمی ترین نام هایی که همچنان با رایولا همکاری می کند، زلاتان ابراهیموویچ، ستاره تمام نشدنی سوئدی، است که از اوایل دهه 2000 رایولا را به استخدام خود درآورده است.
زلاتان در کتاب مشهور خود به نام "من زلاتان هستم"، ماجراهای شنیدنی دوران فوتبال پر افت و خیز خود را به زبانی عامیانه و خواندنی تعریف می کند. گفتنی است لینک خرید کتاب من زلاتان هستم در فروشگاه طرفداری را میتوانید در انتهای مطلب، مشاهده کنید. بخشی از فصل دهم کتاب به صورت گلچین شده در ادامه تقدیم میشود.
زلاتان در طول دوران بازی خود که از اواخر دهه 90 در مالمو شروع شده، در تیم های بسیاری توپ زده و خب در همه آنها، رایولا نقش خود را داشته است که در این مطلب، داستان آشنایی و استخدام رایولا در دوران حضور زلاتان در آژاکس را باهم می خوانیم:
آندرس کارلسون آدم مناسبی برای من نبود. این مطلب هر روز واضح تر می شد. احتیاج به یک مدیر برنامه جدید داشتم. کسی که آن قدر به قانون نمی چسبید و بی خیال چراغ راهنمایی بود. اتفاقا آن روزها باید قرارداد جدیدی باهم می بستیم که هنوز امضایش نکرده بودم.
حالا آزاد بودم، اما با این آزادی چه می خواستم بکنم، نمی دانستم. آن روزها آدم های زیادی دور و برم نبودند؛ خصوصا کسانی که بتوان در مورد فوتبال با آنها صحبت کرد. مکسول و چند نفر دیگر در تیم بودند، اما رقابتی که همه جا بود، اعتماد کردن را سخت می کرد. مخصوصا درباره نقل و انتقال و مدیربرنامه ها. همه بازیکنان تیم می خواستند به باشگاه های بهتر بروند. برای همین احتیاج به کسی خارج از باشگاه داشتم. فکرم به تیس رسید. تیس اسلگرز یک روزنامه نگار بود و از من مصاحبه ای برای مجله اینترنشنال هلند گرفته بود. از او خوشم می آمد. کمی بعد از آن، تلفنی با او صحبت کردم و کم کم تبدیل به یک جور منبع و الهام برایم شد. دباره هر چیزی که می خواستم اطلاعات داشت و به نظرم به خوبی مرا می فهمید.
شماره اش را گرفتم و توضیح دادم که دنبال مدیر برنامه جدیدی می گردم و پرسیدم کسی را سراغ دارد یا نه. گفت اجازه بدهم کمی در موردش فکر کند. اجازه دادم فکر کند. در چنین کار مهمی، عجله کار درستی نبود. بعد تماس گرفت و گفت: "گوش کن. دو نفر هستن که الان برات مناسبن. یکی شرکت حرفه ایه که با بکام کار می کنه و بعدی هم، خب...". "خب، چی؟" "یه مافیاییه!" "به به. مافیا. به نظر عالیه." "فکر می کردم اینو بگی." "معرکه است. قرار بذار ببینیمش."
طرف یک مافیایی واقعی نبود. فقط قیافه اش شبیه آنها بود و سعی می کرد خودش را آن طور نشان دهد. اسمش مینو رایولا بود. قبلا هم اسمش را شنیده بودم. او مدیر مکسول بود و چند ماه پیش سعی کرده بود از طریق او با من مذاکره کند. همیشه از طریق واسطه ها کار می کند. می گوید "اگه خودت بری جلو، دیگه برگ برنده ای نداری و باید رو بازی کنی."
این ایدئولوژی اش خیلی روی من اثر نکرده بود. کمی گستاخ و از خود راضی شروع کردم و به مکسول گفتم: "بهش بگو اگه چیزی واسه رو کردن داره، بیاره والا وقت منو نگیره!" جواب فرستاده بود "به این زلاتان بگو بره گم شه." هر چند این حرفش آن موقع ناراحتم کرد، ولی هر چقدر بیشتر در موردش می فهمیدم، بیشتر هیجان زده می شدم. با "برو گمشو" بزرگ شدم. بچه پایین شهر بودم و این جور لفظ ها برایم عادی بود. حدس زدم شاید من و مینو یک جور بزرگ شده ایم. هیچ کدام سر میز مثل آدم ننشسته بودیم. مینو متولد جنوب ایتالیا در سالرنو بود. وقتی فقط یک سال داشت، خانواده اش به هلند آمده و در هارلم پیتزا فروشی راه انداخته بودند.
مینو مجبور بود ظرف ها را بشوید و میزها را تمیز کند. به سختی و با کار کردن بزرگ شده و کم کم به کتاب و این جور چیزها علاقه پیدا کرده بود. در همان سن پایین شروع کرده بود به جایی برسد. چند کار را همزمان انجام می داد. درس قانون می خواند و معامله می کرد و زبان یاد می گرفت [رایولا الان به 7 زبان صحبت می کند]. عاشق فوتبال بود و می خواست زود تبدیل به مدیربرنامه شود. در هلند یک قانون عجیب و غریب وجود داشت که طبق آن، بازیکنان براساس سن، تعیین قیمت می شدند. او همه این قانون را می پیچاند. با کل فدراسیون فوتبال هلند می جنگید. در 1993، دنیس برکمپ را به اینتر فروخته بود و در 2001، ندود را با 41 میلیون یورو راهی یوونتوس کرده بود.
مینو آن سال ها آن قدر بزرگ نبود، ولی در حال رشد بود. برای رسیدن به اهدافش نترس بود و از هیچ حقه ای کوتاه نمی کرد که من خوشم می آمد. دلم یک بچه مثبت دیگر نمی خواست. دلم می خواست انتقال پیدا کنم و قرارداد خوبی هم نصیبم شود. برای همین تصمیم گرفتم مینو را تحت تاثیر قرار دهم. وقتی تیس در هتل اوکورای آمسترام برایمان قراری ترتیب داد، ژاکت قهوه ای گوچی ام را پوشیدم. دلم نمی خواست در گرمکن تیم مثل احمق ها دیده شوم. ساعت طلایم را هم دست کردم و با ماشین رفتم آنجا. پورش را بیرون پارک کردم که جایش امن باشد.
قرارمان در هتلی زیبا و لوکس بود. نظری نداشتم که چطور آدمی را خواهم دیدم. شاید قرار بود یکی باشد با کت و شلوار و ساعت طلایی بزرگتر از مال من. اما کی آمد؟ یکی با شلوار جین و تی شرت نایکی و شکم گنده، یکی مثل خانواده سوپرانوها.
این یارو واقعا مدیر برنامه بود؟ سفارش دادیم و غذا را آوردند و شروع کرد به لمباندن. همزمان هم می خورد و هم حرف می زد. صریح و رک و بدون ملاحظه. بلافاصله فهمیدم به دردم می خورد و تصمیم گرفتم با او کار کنم. مثل هم فکر می کردیم. می خواستم با او دست دهم و قرارداد را ببندم.
فکر می کنید بعدش چکار کرد؟ حرامزاده از خود راضی! چهار صفحه کاغذ A4 بیرون کشید که از اینترنت پیدا کرده و پرینت گرفته بود. صفحات پر از شماره و اسم بود: کریستین ویری 27 بازی، 24 گل؛ فیلیپو اینزاگی 25 بازی، 20 گل؛ دیوید ترزگه 24 بازی، 20 گل و نهایتان زلاتان ابراهیموویچ 25 بازی و فقط 5 گل.
بعد گفت: "فکر می کنی تو رو با این آمار می تونم بفروشم؟" احساس کردم یه جور حمله بود، جواب دادم: "اگه 20 گل زده بودم که ننه من هم می تونست منو بفروشه." او هم ساکت شد. می خواست بخندد. امروز این را می فهمم، ولی به بازی اش ادامه داد، چون نمی خواست برگ برنده اش را ببازد: "راست می گی، ولی تو..." فکر کردم دوباره قصد حمله دارد: "فکر می کنی خیلی خوب هستی. آره؟" "درباره چی حرف می زنی؟" "فکر می کنی با پورش و ساعت طلا و ژاکت گوچی می تونی منو تحت تاثیر قرار بدی؟ راستش رو بخوای، به نظر من همه اش مسخره است" "خب؟" "ببین، می خوای تو دنیا بهترین بشی؟ یا فقط می خوای پول دربیاری و تو این جور لباس ها سگ چرخ بزنی؟" "معلومه که بهترین شدن توی دنیا رو می خوام." "درباره اش فکر کن و بهم خبر بده."
قرار را تمام کردیم. آن جا را ترک کردم. در ماشین که نشستم، احساس کردم حال انتظار کشیدن ندارم. زنگ زدم: "گوش کن. از انتظار بدم میاد. می خوام همین الان با تو کار کنم". در سکوت گوش داد. "باشه، ولی اگه می خوای با من کار کنی، باید حرفم رو گوش بدی." "باشه حتما" "ماشین هاتو می فروشی. ساعتها رو هم همین طور و 3 برابر بیشتر تمرین می کنی، چون آمارت شبیه جوکه!"
آمارت جوکه؟ باید می گفتم برو گم شو. ماشین هایم را بفروشم؟ با ماشین هایم چکار داشت؟ داشت زیاده روی می کرد. اما راست می گفت، نه؟ پورش توربو را به او دادم. نه به خاطر اینکه پسر خوبی بود. به خاطر خودم. خوب شد آن ماشین را رد کردم وگرنه خودم را به کشتن می دادم. با ماشین مسخره باشگاه، فیات استیلو، رانندگی می کردم و ساعت طلا را هم کنار گذاشتم. این ها برایم سخت بود.
حالا تا جایی که می توانستم، تمرین می کردم. به خودم فشار می آوردم و کم کم برایم روشن شد زیادی از خود راضی بوده ام. این رفتار غلط بود. درست بود. گل کم زده و تنبلی کرده بودم. به حد کافی انگیزه نداشتم. حالا این را می فهمیدم و تلاش می کردم هر چه را در توان دارم در بازی و تمرین بگذارم، ولی راستش را بخواهید، تغییر یک شبه سخت است. اول با انرژی پیش می روید. بعد دیگر تحملش را ندارید. فرصت تنبلی نداشتم. مینو مثل زالو به من چسبیده بود: "دوست داری مردم بهترین صدات کنن؟" "آره، شاید" "ولی این حقیقت نداره. تو بهترین نیستی. بدترینی. هیچی نیستی. باید بیشتر از اینا تمرین کنی." "تو هیچی نیستی. تنها کاری که می کنی، نق زدنه. خودت چرا تمرین نمی کنی؟ گم شو!" "خفه شو!"
و این گونه بود که داستان زوج کاری زلاتان-رایولا آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد...