انقراض
انقراض- قسمت اول
انقراض- قسمت دوم
انقراض- قسمت سوم
قسمت چهارم
سال 2050
فیلیپ با خود فکر می کرد که سعادت بزرگی است اگر کسی تاریخ مرگ خود را بداند. زمانی که فیلیپ جوان تر بود و هنوز راه درمان قطعی سرطان کشف نشده بود، به یاد دارد که برخی از افراد سرطانی اطلاع داشتند که تا چه زمانی برای زنده ماندن مهلت دارند. تاریخ مرگ یک معمای بزرگ زندگی هر انسان است. البته که خیلی ها دوست ندارند به این موضوع فکر کنند که روزی خواهند مرد اما فیلیپ واقعا دوست داشت بداند که چه مدت برای زنده ماندن مهلت دارد. حداقل می دانست این طور می تواند بهتر زندگی کند. تعیین تاریخ مرگش دست خودش نبود. او حالا پنج سال بود که در حصر خانگی و تحت شدید ترین شرایط امنیتی به سر می برد و امکان خودکشی نداشت. با وجود تراشه های افکار سنج نصب شده در مغزش، حتی وقتی که به خودکشی فکر می کرد، بلافاصله چند نگهبان می آمدند و به دستان او دستبند می زدند. فیلیپ از این وضعیت خسته شده بود. پنج سال بود که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. به دستور دولت، دسترسی او به شبکه اینرتنت و بلاکچین کاملا قطع شده بود و از دنیای بیرون خبر نداشت. اما این که هنوز در حصر بود، نشان می داد که در این پنج سال کماکان مشکل توقف تولید مثل بشر پا برجاست. به عبارتی آخرین نسل انسان ها همان پنج سال پیش متولد شده بودند و دیگر هیچ سر درنیاورده که مشکل از کجاست. هیچ مدرک قطعی هم بر علیه فیلیپ وجود نداشت، اما افکار مثبت او درباره انقراض آرام بشر و همچنین تسلط او بر زیست شناسی باعث شده بود تا یکی از گزینه های مشکوک باشد. البته دولت ها همیشه این ترس را داشتند که کسی که توانسته باشد با یک فناوری مخفی نسل بشر را به انقراض بکشاند، پس احتمالا می تواند تراشه های افکار سنج را هم دور بزند. شاید موارد دیگری هم بوده که پرونده او را سنگین تر کرده و خودش از آن بی خبر است. فیلیپ در این افکار بود که صدای باز شدن در آمد. نگهبان امنیتی وارد شد و روی صندلی جلوی فیلیپ نشست.
فیلیپ مطمئن نبود که این نگهبان با سر تراشیده و کت و شلوار مرتب انسان است یا ربات.
نگهبان با همان حالت خشک به فیلیپ گفت:
" شما آزاد هستید"
فیلیپ هنوز آزادی خود را حضم نکرده بود
نگهبان مجددا تکرار کرد: آقای فیلیپ جانسون، شما آزاد هستید. دیگه هیچ محدودیتی ندارید
فیلیپ با تعجب پرسید: بچه جدیدی توی دنیا به متولد شده؟
نگهبان: نه. تمام دولت استعفا دادند. دیگه هیچ دستوری برای حصر شما وجود نداره.
فیلیپ: یعنی دولت جدید من رو آزاد کرده؟
نگهبان: نه دولت جدیدی وجود نداره. تمام سازمان های دولتی تقریبا تعطیل شدن. تو این پنج سال دنیا خیلی عوض شده. از الان شما اجازه دارید که بتونید به شبکه اینترنت و بلاکچین وصل بشید. اینترنت هم کاملا رایگانه. خودتون سری به اینترنت بزنید و اخبار رو دنبال کنید.
این فکر به سر فیلیپ زد که شاید این یک نقشه باشد و واقعا آزاد نشده و مقامات امنیتی او را زیر نظر دارند تا قدم های بعدی او را رصد کنند.
نگهبان ادامه داد: تراشه های امنیتی داخل مغز شما هم خاموش شدن. از حالا می تونید با مراجعه به بیمارستان اون ها رو خارج کنید.
فیلیپ کماکان در شوک بود. تا همین چند دقیقه پیش در فکر خودکشی بود و حالا شوق و کنجکاوی دوباره دیدن دنیای بیرون او را فرا گرفته بود. فیلیپ به ربات ایسوس خود دستور داد تا از ته کمدهای اتاق خوابش، لنز هوشمند گوگل را بیاورد و سریعا به سمت شلوار آویزان کنار در منزلش رفت. در حالی که با شوق شلوارش را عوض می کرد به نگهبان گفت: هی … منو نگاه کن.
نگهبان: بله؟
فیلیپ: راستی این پنج سالی که حصر بودم سال حقوق برام واریز شده؟ پولی برام مونده؟
نگهبان: دیگه پولی وجود نداره؟
فیلیپ : یعنی چی؟ یعنی من الان پولی برام نمونده؟ پس اندازم چی؟ من کلی بیت کوین داشتم.
نگهبان: آقای فیلیپ، هر نوع ارزی از سیستم اقتصاد جهانی حذف شده. از شش ماه پیش.
فیلیپ: حتی دلار؟
نگهبان: وقتی دیگه آمریکا دولت نداره، پس پولی که توسط توسط دولت ساخته شده هم وجود نداره.
فیلیپ که دوباره به حالت شوک فرو رفته بود، همان طور شلوار نپوشیده باز هم رفت و روی صندلی نشست و به نگهبان گفت: متوجه نمی شم. پس مردم چه جوری می تونن یه چیزی رو از یه فروشگاه بخرن؟ چه جوری زندگی می کنن؟
نگهبان: آقای فیلیپ بهتره برید خودتون به چشم ببینید. باید خودتون تو این شرایط زندگی کنید تا درک کنید. همون جور که بهتون گفتم اینترنت رایگانه، همه چیز دیگه هم رایگانه. فقط هر کسی یه کاری انجام می ده.
فیلیپ: این چند سال که حصر بودم چه اتفاق هایی که نیوافتاده. این ربات های ابله هم که یه کلمه از دنیای بیرون به من خبر ندادن
نگهبان: چون اجازه نداشتن. منم ربات هستم، ولی الان اجازه دارم بهتون اطلاع بدم. همه چیز از اون جایی شروع شد که ثروتمندها متوجه شدن که نسل بشر رو به انقراضه و دیگه وارثی برای ثروتشون نخواهند داشت. بنابراین اندوختن پول در حد زیاد بی معنی شد. سرمایه گذاری های صنعتی و تلاش برای کسب پول بیشتر عملا از بین رفت. ثروتمندها شروع کردن تا پول خودشون رو برای امور خیریه هزینه کنن. جیمز چارلسون رو یادتون می آد؟
فیلیپ: آره .. آره، سومین انسان ثروتمند دنیا.
نگهبان: اون جوون بود، هنوز بچه ای نداشت. وقتی فهمید دیگه بشر امکان تولید مثل نداره، فهمید تریلیون ها دلار ثروتش هم هیچ ورثه ای نداره. حتی فهمید که دیگه آیندگانی وجود ندارن که ازش در تاریخ یاد کنن. یه بیانیه طولانی منتشر کرد و تمام ثروتش رو صرف امور خیریه کرد. قاره آفریقا یک شبه از این رو به اون رو شد.
فیلیپ: این همون خوبی های توقف تولید مثله که من به خاطر فکر کردن بهش این بلا سرم اومد.
نگهبان: بعد از این کار جیمز چارلسون، دیگه یه جنبش بین تمام پولدارهای دنیا راه افتاد. اونایی که کارخونه داشتن شروع کرد به تولید رایگان مواد غذایی، بعدش کم کم فروشنده های مواد اولیه، اونایی که زمین کشاورزی داشتن و همین جور ادامه پیدا کرد هیچ کس بابت چیزی که ارائه می داد پولی نمی گرفت. وقتی از بالا اونی که ثروتمنده پول براش بی ارزش بشه و نخواد پول بگیره، پس اونی که فقیر و بی پول هم هست دیگه نیازی به پول نداره. وقتی یه کارتن خواب می تونه بره رایگان بهترین غذا رو بگیره پس فقیر به پول نیازی نداره. همین جوری طی چند سال ادامه پیدا کرد، تا این که کاربرد پول از بین رفت. حالا انسان ها مثل با ربات ها شدن. ما زندگی می کنیم ولی نه از کسی پول می گیریم نه پول می خوایم. هر کدوممون یه وظیفه انجام می دیم.