... عصر دلپذیری بود ،هوای نیمه ابری شهر ریفِن(Riphen ) با نسیمی خنک از دریای شمال همراه بود. اما این عصر معتدل و آرام فقط مختص جغرافیای شهر بود ؛ نه ساکنان شهر!...
جولیوس نوشتن نامه را تمام کرده بود؛ نامه ای مهم به فرماندار سرزمین های جنوب. قلم را روی میز گذاشته و شروع به وارسی نامه کرد تا در صورت لزوم اشتباهات املایی و انشایی آن را اصلاح کند. حین اینکه دستش را جلوی آتشِ شمع قرار داده بود تا وزش نسیمِ شمالی روشنایی اش را خاموش نکند درحال خواندن دست خط خودش بود...
در همین حین ناگهان صدایی از بیرون آمد:
_عالیجناب!!، آرتِنیاس(Artenias) هستم! اجازه ورود میخواهم!!...
جولیوس همانطورکه مُهر پادشاهی اش را برداشت تا نامه اش را مُهر کند گفت: بیا داخل آرتنیاس!!، بیا داخل!! 》
آرتنیاس با عجله وارد شد. روبه جولیوس ایستاد و با صدای بلند گفت: درود بر فرمانروا جولیوس!!...》
_خوش آمدی آرتنیاس!! منتظرت بودم! بگو ببینم از جناب کایدِن (Cayden)چه خبر؟! اوضاع شهرِ لوبارا(Loumpára) چطور است؟!...
_ جناب کایدن حالشان خوب است و خوشبختانه وضعیت شهر لوبارا هم آرام است و هیچ مشکلی وجود ندارد!.
_خوبه! حداقل آنجا اوضاع در آرامش کامل است.! امیدوارم دیگر مشکلی پیش نیاید!...
_عالیجناب!،من خبر مهمی برای شما دارم!.
_بگو ، گوش میکنم!
_ درباره برادرتان جناب لیویوس است!، متاسفانه خبر ناخوشایندی ست!...
جولیوس با آرامش مُهر را پایینِ نامه اش کوبید. سپس با کلافگی به آرتنیاس نگاه کرد و گفت: بگو آرتنیاس!، هر خبری داری بگو!》
_قربان!، گزارش رسیده که برادرتان جناب لیویوس در حین انجام ماموریت تجسس در شمال بلاتیکا ناپدید شده و هیچ اثری از او نیست، ماموری که همراهش فرستادید هم میگوید لیویوس وضعیتِ روانیِ خوبی نداشته و بی هدف به سمت جنگل میرفته!، او هم برادرتان را تا داخل جنگل دنبال کرده اما متاسفانه اورا گُم کرده است!. جستجو های ما هنوز ادامه دارد اما متاسفانه نتوانستیم پیدایش کنیم!...
جولیوس تا این را شنید لحظاتی را به چشمان آرتنیاس خیره شد، انتظار داشت بشنود که این یک شوخی مضحک است...
اما اینطور نبود...
جولیوس سرش را چرخاند و دوباره با بُهت به نامه اش روی میز خیره شد. نفس عمیقی کشید. در همان حالت با صدایی حاصل از بی تفاوتی گفت: خب آرتنیاس! خبرت را رساندی! حالا میتونی بری!...》
آرتنیاس وقتی این بی تفاوتی جولیوس را دید با کنجکاوی گفت: فکر میکردم برایتان مهم باشد!...
یکباره جولیوس با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید و حرف آرتنیاس را قطع کرد و فریاد زد:
_دهنت را ببند آرتنیاس!!...تو اصلاً درک میکنی ما در چه شرایطی هستیم؟! ما در این جنگِ لعنتی ۱۵۰هزارنفر تلفات دادیم!!۱۵۰ هزار نفر!! میفهمی چقدر است؟! یعنی ۱۵۰هزار خانواده یتیم و فقیر و شده اند.! بدبختی و فلاکت سرزمین مارا فرا گرفته!! خزانه ما در آستانه خالی شدن است!! مردم از وضعیت ناراضی اند و در آستانه شورش قرار دارند!! بیا از ایوان قصر بیرون را ببین!، دروازه های قصر را به زور نگهبانان بسته نگه داشته ام! میدانی اگر مردمِ خشمگین وارد قصر شوند چه میشود؟! من و تو و تمام آن فرماندهانِ بی لیاقت را سلاخی میکنند!! بله!! حق هم دارند!! چون من و تو مثل آنها داغِ پدر و پسر ندیده ایم!!، کشور ما در آستانه فروپاشی ست!!، بعد تو با آن اخبار خاله زنکی ات آمده ای و میگویی لیویوس ناپدید شده؟! به دَرَک که ناپدید شده!!...
_عالیجناب! لطفا آرامش خود را حفظ کنید!، برای کنترل وضعیت آشفته شهر که فرماندهان پیشنهاد حکومت نظامی را داده اند!،...
_خففففه شوووو آرتنیاس!!! کدام حکومت نظامی؟؟!، شما ژنرال ها و فرماندهان فقط به فکر تیز نگه داشتن شمشیر خودتان هستید!! برایتان فرقی نمیکند مردم خودتان باشد یا بیگانه!! ایجاد حکومت نظامی در این شرایط یعنی خودکشی!!،
از شما نظامی ها انتظار فهمیدن این را ندارم!!... حالا هم تا از همین ایوان قصر پرتت نکردم پایین هرچه سریعتر برو بیرون!...
_اما عالیجناب!...
_گمشووووو بیییرووون!!!.....😡
آرتنیاس که تابه حال جولیوس را اینقدر عصبانی ندیده بود با عجله و ترس آنجا را ترک کرد.
جولیوس با دستانی لرزان حاصل از خشم بسیار خودش را به میز تکیه داده بود. نگاهش به نامه اش افتاد که نصف آن سوخته بود. در اثر مشتی که بر میز زده بود شمع بر روی نامه افتاده بود و نیمی از آن را سوزانده بود... باید دوباره نامه را مینوشت... اما آنقدر خشمگین و رنجور شده بود که دیگر توانایی آن را نداشت... همانطور صورتش را درمیان دستان لرزانش قرار داد و چشمانش را بست و به فکر فرو رفت......
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده 👑 اثری از ممدSPQR》