ادامه پارت قبل:
https://www.tarafdari.com/node/2160687
...هرچه به سمت محلهی لورگوس میرفتند رفت آمدها کمتر میشد. تعداد گداها در شهر زیاد شده بود. زیادتر از چیزی که به نظر میرسید. هر گوشه را میدیدی مفلوکی به دیوار تکیه داده بود و طلب کمک میکرد. کسانی از روستای خود به امید زندگی بهتر به ریفن آمده بودند اما عاقبت خوشی انتظارشان را نمیکشید. آوارگان زیادی از مرزهای غرب به ریفن پناه آورده بودند، اما آنها هم شب و روز سقفی جز آسمان بد رفتار ریفن نداشتند...
فعلا خود کایدن هم نمیدانست در لورگوس دنبال چه چیزی میگردد اما انگار چیزی اورا به آنجا فرا میخواند. خانههای نیمه ویران و بسیار قدیمی که کلاغ ها روی آن تجمع کرده بودند. کوچه ای خلوت و بیسروصدا. انگار لورگوس مسخر ارواح بود. حتی گشتهای پادشاه هم به ندرت از آن محله عبور میکردند. مردمانی که گویی به حال خود رها شدهاند. به سختی میشد کسی را در آن محله دید. اگر مرد یا زنی هم دیده میشد به سرعت صورت خود را با آستین و گریبانش میپوشاند. نه کودکی که در کوچه بازی کند و نه مغازهداری که در آن کوچه سودا کند. برعکس کایدن که هرلحظه کنجکاو تر میشد ترونیس مو به تنش سیخ شده بود:《 من هنوزم نمیدونم چرا اومدیم اینجا، ولی اصلا حس خوبی نسبت به اینجا ندارم. میتونیم یک واحد سرباز بفرستیم اینجا رو زیرورو کنه.》
کایدن نیشخندی زد:《نکنه ترسیدی؟ از چشات معلومه!》
به سمت تنها دکانی که در محله باز بود رفتند. جایی که از دکان فقط اسمش را داشت. چهار ستون چوبی فرسوده کانر هم قرار داده شده بود که یک سایبان از پوست دباغی شده گاو داشت و بوی گند ماهی از آن منتشر میشد. مردی با چهرهای خشک ترسناک که نیمی از صورتش را جذام گرفته بود، ساطوری تیز در دست شکم ماهی را میدرید. مگس ها اطرافش سر طاسش میچرخیدند. جذام به طرز هولناکی بینیاش را خورده بود. کایدن جلوی ماهی فروش ایستاد دست راستش را روی تختهی کار ماهی فروش گذاشت و صدایش را در گلو انداخت:《 این طرف ها کسی رو میشناسی که شمشیرزن خوبی باشه؟ میخوام یه نفر رو از روی زمین بردارم، نگران نباش شیتیل تو رو هم میدم!》
ماهی فروش کلهی سالمون را با ساطور جدا کرد و به صورت کایدن خیره شد. حالا کایدن متوجه شد که چشمانش هم چپ است. ترونیس که جلوی بینیاش را گرفته بود دست کایدن را کشید:"اینجا چیزی گیرمون نمیاد. بهتره بریم تا بلایی سرمون نیومده. اینجا همه خُلوچِلن، گفته بودم که."
مرد جذامی که هنوز نگاه خیرهاش را از کایدن برنداشته بود مگس های اطرافش را کنار زد. کایدن فکر کرد:"شاید بهتره ازش ماهی بخرم"
دست به جیب برد و ۴ دراخما بیرون کشید و روی میز ماهیفروش گذاشت:《 ۲تا سالمون سفید!》
مرد سکههای نقره را برداشت و دوعدد سالمون را که از قبل دریده و آماده کرده بود با ریسمان از دهان به هم دوخت و تحویل کایدن داد. سپس با چشمانش به پشت سر کایدن اشاره کرد.
کایدن برگشت و مهمانخانه کوچکی را دید که دری چوبی و نیمه شکسته داشت، اما صدای قهقههها و بوی آبجو از آن بیرون میآمد.
کایدن تبسمی زد و به همراه ترونیس وارد مهمانخانه شد...
جای کوچکی بود. تعداد میزهایش به ۵تا نمیرسید. اما تقریبا همه پر بودند. تنها یک میز خالی بود که آنهم از خوششانسی نصیب کایدن و ترونیس شده بود. دیوارهای فرسودهای داشت که به کمک شمعدان های زنگار زده محقرانه تر مینمود. کایدن با اشاره به سمت مهماندار که پیرزنی فربه و کوتاهقد بود ۲ لیوان آبجو سفارش داد. ترونیس پشت میز کثیف نشست:" اومدیم اینجا آبجو بنوشیم؟ اینجا خیلی کثیفه، بوی گند میده، مهمونخونه از این بهتر نبود؟"
کایدن نگاهی به اطراف انداخت خیلی زود لیوان های آبجو را تحویل گرفت و روی میز گذاشت:《 آروم باش! فکر کن اومدی مهمونخونه مرکز شهر. فقط آروم باش تا کسی شک نکنه》
اطراف را پایید. چهره های غریبه حتی یک لحظه هم از کایدن و همراهش چشم برنمیداشتند. صورت هایی خطرناک و مرموز. برای اینکه مشکوک نباشند کایدن باید سر صحبت را با ترونیس باز میکرد.
_ لورگوس محلهای بود در نزدیکی شمال شرق شهر. کمجمعیت و مرموز. با خانه هایی که اکثرا از جنس تَرکههای چوب ساخته شده بود. دلیل نام لورگوس هم همین بود. محلهای فقیر که هیچکس از رمز و راز پنهان آن خبر نداشت. محلهای که در میان نقاب ها خود را پنهان کرده بود.
میگویند دو قرن پیش زمانی که شاه اوستیس کبیر مهاجران توریتی را به سمت ساحل خلیج ریفن سرازیر کرد با ساکنین اولیهی این منطقه برخورد کرد. انتظار میرفت اوستیس با خشونت تمام این ساکنان بومی که در خانههایی ترکهای میزیستند را قتل عام کند و دارایی و سرزمین آنها را برای قوم و تبار خود تصاحب کند، بله او به راحتی این قدرت را داشت. اما میگویند خوش قلبی و خیرخواهی شاه اوستیس باعث شد از کشتار مردم بی دفاع بومی جلوگیری شود. اما این دروغی زیبا بیش نبود. پس چه بود که جلوی کشتار مردم بومی را گرفت؟ کسی نمیداند. ماهیگیری؟! بله بومی های ریفن که لورگوسی نامیده میشدند در فنون ماهیگیری استاد بودند، اما به نظر نمیآید این هم یک دروغ زیبای دیگر باشد؟... کسی چه میداند؟! شاید دلیل ادغام شدن مهاجران توریتی و لورگوسی های قدیم را باید جای دیگر جست. کاش میشد شاه اوستیس را از قبر بیرون کشید و از خودش پرسید_
این تکه ای از کتابی بود که توسط یک جهانگرد معروف بلاتیکایی به نام بوراث (Borrath) نوشته شده بود و در کتابخانهی کوچک ریفن موجود بود و ذهن کنجکاو کایدن آنرا ناخنک زده بود.
وقتی دانسته هایش را با صدایی نجوا گونه برای ترونیس شرح داد باعث خندهی او شد:《 صرف نظر ازینکه چه باعث شده که انقدر به مطالعهی گذشته علاقه مند شدید اما باید بگم این بوراثِ بلاتیکایی [2] یک احمق خیالباف بوده که کتابش هم مثل خودش حاوی مقدار زیادی حماقته. درستش رو الان از من میشنوید. من اینو از پدربزرگم شنیدم که اون هم اینو از مادرش که خواهر کوچکتر اوستیس بوده نقل کرده، طبق چیزی که من از پدربزرگم شنیدم هیچکدوم از این داستانها واقعیت نداره. دلیل اینکه اوستیس لورگوسی ها رو نابود نکرد این بود که عاشق یک دختر لورگوسی شده بود. واقعیت اینه که علاقهای که اوستیس به اون دختر پیدا کرد باعث شد از کشتار اقوام و نزدیکان معشوقهش صرف نظر کنه. سرانجام اوستیس با همون دختر لورگوسی ازدواج کرد و فرمانروایی ریفن رو بنیان گذاشت و به عنوان اولین پادشاه تاجگذاری کرد.
اینو توی هیچ کتاب تاریخی ننوشته، چون قرار بوده این یک راز بین اوستیس و جنگجویان وفادارش باقی بمونه.》
_ جالبه! مردم عادی که از داستانهای عشق و عاشقی بیشتر از همه خوششون میاد پس چرا باید این داستان زیبا و عامه پسند تحریف بشه؟! با عقل جور در نمیاد... این پدربزرگت هنوز هم زندهاست؟
"آره معلومه که زندست. از آخرین باری که در توریتیا بودم و دیدمش ۱۵ سال میگذره. اما الان باید بیشتر از ۱۱۵ سال سن داشته باشه!...حالا چی شده که انقدر به تاریخ علاقه مند شدید؟ شما که از کتاب خوندن خوشتون نمیومد!"
_ ناشناخته های زیادی هست که هنوز پیدا نکردیم. اینا میتونن مارو به جاسوس ها برسونن... حس میکنم اتفاقات بدی داره میوفته. خطر و خونریزی از همیشه نزدیکتره. انگار خیلی ها منتظر این فرصت بودن که پادشاه کنارهگیری کنه. حالا هم موعدش رسیده.
"به کسی هم مشکوکید؟"
_آره، به ملکه
"ملکه آنتونیا؟! بیخیال! اون هیچی از حکومت نمیدونه. اون سادهتر ازین حرفاست!"
_با این حرفها خودتو گول نزن ترونیس. خودت میدونی که قدرت میتونه یک موش رو به اژدها تبدیل کنه! دارم روزی رو میبینم که سَرمونو رو هم زیر آب میکنن، همهمون! من ، تو ، آرتنیاس... همه!
"زیادی به همه چیز شک دارید، تا وقتی آرتنیاس هست مشکلی نداریم. فقط نمیدونم وقتی پادشاه کناره گیری کنه میخواد چیکار کنه."
_هیچی معلوم نیست، فقط باید بزاریم زمان بگذره. اما نمیتونم یک جا بشینم و هیچکاری نکنم. از منفعل بودن متنفرم!
صدایی ناآشنا از میز پشتی بلند شد و گوش کایدن را گرفت و اورا وادار به سکوت . کایدن برگشت و دید همهی نگاه ها به مردی تقریبا ۴۰ ساله دوخته شده که با دهانی گرم و شور درحال تعریف کردن بود:《... اگه شماها بودین که زهره ترک میشدین! اونجایی که من ازش زنده در رفتم جهنم بود! جهنم!...》
از چهره و حال و هوای مرد راوی معلوم بود که حسابی نوشیده و کاملا مست است. چشمانش قرمز بود و آنقدر آبجو نوشیده بود که بوی تند دهانش تمام مسافرخانه را پوشش داده بود. زرهی کارکرده به تن داشت که رد شمشیر ها و سرنیزه ها و پارچهها و پارچه های زرد رنگ آنرا تزئین کرده بود. شنلی زرد رنگ و کثیف به شانه داشت که چندین پینه به آن وصله شده بود. کلاهخودی فولادین به سر داشت که اطرافش کمی فرو رفتگی داشت و نگاره های شرارهی حیات بخش رویش نمای جالبی داشت. روی دو کِتفش دو نشان خورشید مقدس دوخته شده بود که شنلش را نگه میداشتند.
ترونیس نجوا کرد:" اون دو نشان خورشید مقدس برام خیلی آشناست! خورشید خاور و خورشید باختر. آره. اون یکی از اوناست! شوالیههای گارد معبد خورشید!"
پای چپش میلنگید که اثر زخم جنگی بود. اما باز هم با شور و غلیان اطراف میزها قدم میزد و سعی میکرد نگاه اندک شنوندگان را به خود جذب کند. همه گوش شده بودند:《... ۲۵ سال از عمرمو نگهبانی دادم! اونم برای معبد ساوِل[3] بالای کوهِ چشمِ ناهید! اونجا جای خشنی بود. جایی بود که فقط قوچهای یالسفید [4] و بزهای کوهکَن میتونستن برن. اونجا جایی نبود که هیچکدوم از شما بخواین باشین. داغ، سرد، وحشی و خشن! اونجا یک مکان دیوانه بود. تا قبلش فقط اونجا رو بدترین جای دنیا میدیدم. تا اینکه به جنگ اعزام شدم... اول همه چیز خوب پیش رفت و ما تونستیم سپاه شاه سلت ها رو شکست بدیم و اونو تسلیم کنیم. اما جولیوس که هنوز از پیروزی سیر نشده بود سپاه رو به سمت لیرووانس حرکت داد. حاضرم شرط ببندم هیچکدومتون تاحالا همچین سرزمین نفرینشدهای رو به خواب هم نمیبینین! میگن اونجا سالهاست که به دست ساحر ها طلسم شده! همهچیزش! همه جاش! دشتهاش، جنگلهاش، کوهستانهاش، زمینش، هواش!... اونجا جاییه که مرجع تمام کابوس هاست! خودم به عینه دیدم که همرزمهام چطوری وقتی وارد اون سرزمین شدن طلسم شدن. اونا وقتی به دشت های تاریک رسیدند توسط روح اهریمن تسخیر شدند و به جون همدیگه افتادن و همدیگه رو تیکه پاره کردن! اونجا تاریکی بیپایان آسمونش رو برای همیشه قبضه کرده بود، اونجا جهنم واقعی بود، بدترین جای جهان! من هم بینشون بودم. دیدم که چطوری از هر طرف نیرو های اهریمن که به شکل نیمهگرگ و نیمه انسان بودند به سمت ما حمله میکردن! وقتی جولیوس و یارانش داشتن مثل موش فرار میکردن من مثل شیر موندم اونجا و با اهریمن چشمدرچشم شدم! اما من طلسم نشدم! من رو هیچ اهریمنی نتونست طلسم کنه! چرا؟ چون در پناه پروردگار خورشید بودم! ههعهعععه! حالا هم دارم خادمان الههی خورشید رو اطرافم میبینم که من رو به عنوان پیشوای خودشون برگزیدن!...》
پچپچ ها و تشویق های جمع شروع شده بود. ترونیس لیوان آبجو را سر کشید و دوباره نجوا کرد:" این مرد دیوونه است. انقدر نوشیده که مغزش پوکیده! نمیفهمه چی داره میگه."
صدای نجوای ترونیس اتفاقی به گوش مرد مست راوی خورد. یکدفعه مرد مخمور از کنترل خارج شد و شمشیر توریتیاش را از نیام بیرون کشید و عربده کشی را شروع کرد:《 هییییی حرومزاده چی گفتی؟ یک بار دیگه چیزی رو که گفتی تکرار کن!》
ترونیس که از عربدهی مرد جا خورده بود سرش را پایین انداخت و سعی کرد صدایش را میان جمع پنهان کند.
بلافاصله شوالیهی مست مثل برق به بالای میز کایدن و ترونیس رسید و هیکل چهارشانهاش روی آنها سایه انداخت:《 صدای تو بود نه؟ حرومزاده بدبخت!》
کایدن صورتش را پشت کلاه پنهان کرد. ترونیس کمی جرئت به خود داد و گفت:" آره من بودم. میخواستم به پیشخدمت بگم لیوانم رو دوباره پُر کنه!"
شوالیه لیوان ترونیس را از روی میز چنگ زد و با لهجهی توریتی گفت: 《چطوره من برات پُرش کنم!...》
سپس جلوی همه همانجا شلوارش را کمی پایین کشید و لیوان ترونیس را با ادرار غلیظ خود پُر کرد. لیوان را جلوی ترونیس گذاشت و تیغه شمشیرش را زیر گلویش گرفت:《 باید تا آخرشو سر بکشی! همین حالا!》
ترونیس پشیمان از حرفی که زده فقط به محتویات بدبوی لیوانش نگاه میکرد. با خودش گفت:"کاش با خودم اسلحه میآوردم"
شوالیهی مست شمشیرش را نزدیکتر کرد و عربده زد:《نشنیدی چی گفتم؟!...》
تمام تماشاگران منتظر بودند ترونیس لیوان را بردارد. دستان ترونیس به لرزه افتاد. اما به لحظه چیزی که کسی منتظرش نبود رخ داد.
کایدن که تاحالا سکوت کرده بود مثل رعد از پشت میز جهید و با مشت محکماش شوالیه را نقش زمین کرد. بعد لیوان را از جلوی ترونیس برداشت و محتویاتش را روی صورت شوالیه پاشید.
شوالیه همانطورکه خِسخِس کنان با خشم از زمین برمیخاست شمشیر خورشیدنشان توریتیاش را از روی زمین برداشت و فریاد زد:《 چه غلطی کردی؟! توی مادرقحبهی ریشقرمز!》
کایدن کلاه را تا نیمه از سر کشید و طوق نقرهای اش در آن روشنایی اندک برق زد
_بلندشو حرومی! وقت مرگته!
شوالیه خون دهانش را با گوشهی شنل زرد خود پاک کرد و فریاد زد:《 انگار تا حالا طعم تیغ شمشیر توریتی رو نچشیدی! خودم دو شقهت میکنم سلتیِ حیوون صفت!》
شوالیه عربده زنان حملهور شد. کایدن به سرعت شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
محوطه مسافرخانه از جیغ و فریاد تماشاگران پر شد. فضا به جوشش افتاد. گَرد به هوا بلند شد و صدای شکسته شدن میز و صندلی ها پیدرپی شنیده شد. مهمانان یکی یکی از ترس جان به بیرون گریختند. از بوسهی سنگین شمشیرها برق برخاست. مهماندار خودش را بین بشکه ها قایم کرد. میزی دیگر شکسته شد. مهمانی با سر به بیرون مهمانخانه پرتاب شد. دوباره عربده و ناسزا. دوباره تیغ ها غریدند.
لَختی بعد ترونیس شوالیهی مست را دید که با شمشیر به دیوار مهمانخانه دوخته شده و فوارهی خون قوارهی زردپوشش را به نارنجی تغییر داده. خیره به خون تیرهای که زیر پایش جمع شده و از درد به خود میپیچید. خیلی زود خورشید خاورانش به باختران رسید.
کایدن با صورت و موهایی آشفته از میان گردوخاک نمایان شد و بازوی ترونیس را گرفت
_بجنب! باید از اینجا بریم! سربازان گَشت به زودی میرسن!
وقتی با قدم های تُند از لورگوس خارج میشدند ترونیس روبه کایدن گفت:" من که از همون اول گفتم اینجا جای خوبی نیست... ولی خیلی وقت بود چنین نمایشی ندیده بودم! عالی بود سرورم! فقط حیف شمشیرم همراهم نبود... راستی ماهی ها چی شد؟"
کایدن قطرههای خون را از روی چهرهاش پاک کرد و کلاهش را دوباره روی صورتش کشید
_گفتی پدربزرگت کجا زندگی میکنه؟
"توریتیا. برای چی؟... اوه نه! یعنی...."
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》
۲. بوراث بلاتیکایی جهانگردی زادهی لوگارت بود که به فرمانروا آبو( Abbo) خدمت میکرد. او بازرگانی بود که به تمام زبانهای سرزمینهای مقدس از جمله هلنیک باستان مسلط بود. او در اواخر عمرش شروع به جهانگردی کرد و سفرنامه های مختلفی از سرزمینها و ملت های مختلف تحریر نمود.
۳. بزرگترین، قدیمیترین و مهمترین معبد و مرجع دین پگانیسم توریتی است. معبد ساوِل روی بلند ترین قله در توریتیا به نام کوه ناهید بنا شده است که معتقدند نزدیکترین مکان به خورشید آنجاست و از آنجا میتوان به خورشید که پروردگار مردم توریت است متصل شد.
۴.قوچهایی با ساق هایی کلفت و ضخیم و بدنی پشمالو که یال های بلند سفیدی از پشت گردنشان تا روی زانوهایشان کشیده شده است. آنها به چابکی و قدرت در فرهنگ توریت معروفند و نماد توریتیا هستند. انها میتوانند قله های بسیار مرتفع را بپیمایند و از شیب های تند کوهستان بالا بروند.