ادامهی قسمت قبلی:
https://www.tarafdari.com/node/2173766
شکافتن سحرگاه و دشت های پرباران. قارچ های چشم جغد کارشان را کرده بود. ساعتها را بدون خفتن سر کرده بود بدون اینکه خمیازهای بکشد. قدری دلپیچه داشت، اما به اندازهی کافی سرحال بود که راه و چاله های پرآب مسیرش را ببیند. ایوگان جلوتر میرفت و افسار مادیان را میکشید. یادآوری گفته ها و اتفاقات شب پیش باعث میشد دستانی که از حیرت روی صورتش میکشید توجیه شوند. زُلفهایی که از دوطرف مانند ریسمانی باریک به هم بافته شده بود. ایوگان آنشب آنقدر بیوقفه حرف زده بود که نتوانسته بود تمام آنرا به خاطر بسپرد، و فقط تعدادی صدا و نداهای موهوم از آن باقیمانده بود. شب سختی بود اما حالا به صبح رسیده بود. صبحی مهآلود و خنک. اینکه از نو متولد شده بود را با تمام توان حس میکرد. حالا میتواند به جایی تعلق داشته باشد. به کلبهها و خانههای سنگی و چوبی گِرد با سقفهای شیبدار پوشیده از علف، به فلات همیشهسبز فرزندان اوراماتیر، کسانی که یک سر و گردن از بقیه بلندتر هستند،از جمله خودش.! از حالا به بعد او دیگر هیچ نسبتی با خاندان پادشاهی نداشت، تماما فراموش کرده بود، همه چیز را ، اینکه به چه کسی وفادار بوده، برای چه کسی شمشیر میزده، با چه کسی دوست بوده، با چه کسی دشمن بوده و با چه کسی برادر!...
کاش میشد یک نام سلتی هم برای خود برگزیند، این برایش آرامشبخشتر بود.
البته هنوز به موهای بافته اش عادت نکرده بود. کنار آمدن با آن سخت تر آن بود که فکر میکرد. اما با نقش نیلی که روی صورتش خشک شده بود به خوبی ارتباط گرفته بود. خودش را قانع کرده بود که با آن حس قدرتمندی میکند. دلش میخواست بتواند آن دو سرباز فراری _کالون و گافین_ را دوباره ببیند و تلافی کبودی گونهاش را سرشان در بیاورد، قطعا از دیدن دوبارهی او غافلگیر خواهند شد. آنها را در آنجا به نام سرباز فراریها میشناختند. آنها سرباز سابق ارتش تحت امر شاهِ آگمان بودند. سالهای زیادی را به عنوان دژبان در قلعه های ایسکا و کوئِلیا خدمت کردند. اما اواخر دورانی که در کوئلیا که شرقی ترین دژ سلتیکا بود گَندی زده بودند که آنها را مجبور به فرار از ارتش کرد. تجاوز به معشوقهی دژبان کوئِلیا! همینقدر مضحک و ابلهانه. بعد ۷ سال هنوز هم زیردستان دژبان خشمگین گهگاهی برای دستگیری آن احمق ها در قلمروی گِلودانی گشت میزنند. مضحک تر از همه این بود که آن دو با هم برادر هم بودند. با فاصله سنی ۲۰ سال! و هردو سرنوشت مشابهی را دنبال میکردند. برای روءسای قریه ها و قبیلههای شرقی مزدوری و دیدهبانی میکردند، در ازای اینکه آنها را در برابر خطر سوارههای حریص کوئِلیا که نمیخواستند ۱۰ جلد پوست خرسی که برای سر آندو جایزه گذاشته بودند را از دست دهند پناه بدهند...
با پیمودن راه و کم شدن غلظت مِه ،اندک اندک تپههای زیبای به هم پیوستهی قبیلهی گِلودانی که مانند ۴ خواهر یکدیگر را در آغوش کشیده بودند در معرض دید قرار گرفت. دهکدهی قبیلهی گوزن سفید یک هیلفورت عظیم بود که از به هم چسبیدن ۴ تپهی سبز تشکیل شده بود و دورتادورش را هم حصار چوبی و خندق محاصره کرده بود. از راس تپه چشم انداز بینظیری مشرف به دشت آمبیرا (Ambira)وجود داشت. از آنجا میشد فرسخ ها دورتر امتداد کوهستان کارِگ(Karreg) را دید، غولهایی سنگی که کلاهخودی آبدیده از جنس برف به سر کرده بودند. مانند دیوارههایی بلند و آهنین در جنوب که با دامان فراخشان قلمرو گوزنها را از خرسها جدا میکردند.
هیاهو و جنب و جوش اطراف دهکده را در بر داشت. بچه ها در چمنزار های سبز به بازی و دویدن مشغول بودند. جوان ها سوار بر کره اسب های چابک با شوق زیادی سوارکاری را تمرین میکردند. به تازگی با کوچنشینان جنوب، محصول یک ماههی چغندرشان را به ازای چند ده راس اسب جوان و چالاک معامله کرده بودند. البته که معامله با کوچنشینان کار سختی بود، آنهم وقتی قبیلهی دِگمار (Degmar) نسلها خرید و فروش انحصاری اسب و مادیان را با جنوبی ها در اختیار داشت. دشت های باز و بکر دِگمار با قلمرو کوچنشینان همسایه بود و گاها گله های اسب خود را برای چرا به درون سرزمین های دِگمار هدایت میکردند.
اما ایوگان بر خلاف ظاهر شوخش به موقع یافتن منافع قبیلهاش بسیار جدی بود.
لیویوس که هیجان و جنب و جوش بچه های سلتی را میدید لبخندش میشکفت. بچههایی از ترکههای چوب به عنوان اسب و شمشیر استفاده میکردند و یکدیگر را دنبال میکردند. طوریکه در سالهای نه چندان دور آینده با شمشیر ها و اسب های واقعی باید دشمنان قبیلهی شان را دنبال میکردند...
بهتر بود از همین کودکی جنگیدن را مشق کنند.
بیاختیار یاد زمانی میافتاد که شمشیر و کلاهخود و شنل پدرش را میپوشید و فریاد زنان در اتاق های روشن ویلایشان میدوید:《من پرسئوس هستم! من اینجام تا با اهریمن ها بجنگم!》
سپس درحالیکه جثهی کوچکش میان کلاهخود و شنل پدرش گم شده بود شمشیر پدرش را با دستان کوچکش بالا میگرفت و با لحن و اخم کودکانهاش مادرش را تهدید میکرد:《 آمادهی مرگ باش مِدوسا! آمدهام سرت را جدا کنم، بدون اینکه به من نگاه کنی و تبدیل به سنگ شوم! 》سپس آغوش گرم و خندان مادر...
خندهای تلخ تمام آنرا از یاد برد.
در میان جنگجو های آینده اما جوانی را دید که در گوشه ای نشسته بود و با نگاهی متفکر به بازی و جنب و جوش کودک ها و نوجوان ها خیره شده بود. نیزهای که در دست داشت را در زمین فرو کرده و مانند کسی که میان آن جمع احساس غریبی کند دور از بقیه به نیزه اش تکیه داده و نشسته بود. آشنا اما منزوی به نظر میآمد. لیویوس راهش را از ایوگان جدا کرد و خودش را به جوان رساند. تا خواست چیزی بگوید جوان لبخندی زد و با اشارهی دستش از لیویوس دعوت کرد کنارش بنشیند.
لیویوس از پیشنهاد همنشینی خوشنود به نظر میرسید《 من لئونیس هستم. تو کی هستی؟》
"میشناسمت! یک تشکر بهت بدهکارم. اسم من آلانه. آلان گِلودانی. پسرِ ایوگان گِلودانی."
حالا یادش آمد. آلان، همان جوانی که روز اول درب اسطبل رویش آوار شده بود و نجاتش داده بود. بعد از آن اتفاق دیگر اورا ندیده بود. البته نتوانسته بود ببیند چون همیشه بیرون بود و تنها برای خواب و دقایقی استراحت به خانهی ایوگان میرفت و پسرک هم که بعد از آن اتفاق به ندرت میتوانست از بسترش بلند شود و حرکت کند.
"از پدرم شنیدم اهل تریگونیا هستی. چی شد که به اینجا اومدی؟ لئونیس بودی دیگه درسته؟"
《بله. از تریگونیا اومدم. جنگ قبلی پادشاهی بلاتیکا و متحداش علیه لیرووانس باعث شد اما..》
"اما خودت رو شبیه به ما کردی که کسی نفهمه غریبهای. خوبه اگه اینطوری احساس راحتی میکنی اینجا میتونه جای خوبی باشه ، حداقل برای تو!... از تریگونیا تعریف کن برام. اونجا چطور جاییه؟"
《 گرم! گرم تر از هر چیزی که به ذهنت برسه!》
"حتی گرم تر از خون؟... نمیدونم چطور مسیرت به اینجا خورده اما بهت پیشنهاد میکنم از اینجا بری"
با اینکه بعد ایوگان این اولین کسی بود که بعد از ۲ ماه با او همصحبت میشد ولی در لحن نرم و صدای ضعیفش چیزی غیرعادی و مبهم وجود داشت.
اندکی بعد ،ایوگان با چهرهای اخمو برگشت:" تن لَشتو تکون بده! الان شروع میشه، میدونی که نباید از دستش بدی!"
اشارهاش به پسرش بود.
آلان پوفففی کشید و با کمک نیزهی دستش از روی زمین بلند شد.
لیویوس که هنوز نمیدانست چه چیزی قرار است شروع شود به دنبال آنها به سمت دهکده راه افتاد.
با وجود نیزه که مانند عصایی برای جوانک منزوی بود اما هنوز هم پایش میلنگید و به سختی راه میرفت. لیویوس خودش را به پسر جوان رساند و زیر یک بغلش را گرفت و کمکش کرد سریعتر راه برود.
آلان تشکر کرد《ممنونم! انگار تنها کسی که اینجا درد من رو میفهمه تویی.》
"پدرت چرا..."
《 هه، بهش عادت دارم. بدعنقی های پدرم با من تکراری شده. جدی نگیر!》
"میدونی چه اتفاقی قراره توی دهکده بیوفته؟"
《آره معلومه، یه سری احمق دور هم جمع میشن و بعد هم یه سری کارهای مزخرف و تکراری!》
موهای نارنجی رنگ پسر جوان روی شانهاش ریخته بود و با نسیم ملایم دشت تکان میخورد. یک طوق دور گردن و چندین طوق دور بازو و مچ دستش نمایان بود. همه از جنس برنز، چشم های زیادی را به خود جلب میکرد. علیالخصوص دختران و دوشیزگان. لیویوس به اشتباه فکر میکرد نگاه ها به اوست. فکر میکرد ظاهر جدیدش مردم را شگفت زده کرده.
قلّهی هیلفورت مرکزی محل تجمع مردم بود. در آن مکان مرتفع باد با شدت بیشتری میوزید. از بین جمع میشد وسط معرکه را دید.:
زنی دروئید با ظاهری آشفته و غیر معمول، مانند تمام دروئیدها. روی تخته سنگی سفید، ۲ کبوتر سفید که پاها و بالهایشان را به هم بسته بود. همهی اهالی روستا با چشمانی نگران در انتظار. لیویوس از همه کنجکاو تر، چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟
دروئید مدام اطراف تخته سنگ میچرخید و به زبان سلت جملات کوتاه نیایشوار به زبان میآورد و شاخها، استخوانها و پرها و جواهرآلات زشت و عجیبش به حرکت درمیآمدند.:《 ای بیوهی بارور! ای مادر سرزمین! ای نیای مردم! ما از تو درخواست میکنیم! بلا ها را از قریه های ما دفع کن! محصولات ما را فراوانی ببخش!...》
لیویوس مشتاقانه تماشا میکرد. آلان اما با کسالت گفت:" کاش از مادر سرزمین یهجو عقل درخواست کنه!"
ایوگان از میان جمعیت حواسش به همه چیز بود و گاهی به سمت آلان چشمغره میرفت.
زن پلک هایش را روبه آسمان کرد و باد میان موها و وصله های لباس بلند سپیدش زوزه کشید:《...کودکان و آغوزها را سلامتی ببخش، آبها و جویبار ها را از مرض ها دور بدار! اختران و ستارگان را به اقبال راهنمایی و مرتب کن! ما فرزندان تو هستیم! بخت و پیروزی را برای فرزندانت رقم بزن! آه ای مادرِ مقدس!...》
روی تخته سنگ سایه انداخت. انگشتانش را دور حلق نحیف کبوتر ها گرفت و با نیرویی آنی، در یک چشم به هم زدن سرشان را از جا کَند. بلافاصله دو جسم سپید بیسر به دستوبال افتادند، خون به گرمی فواره زد و روان شد.
لیویوس دندانهایش را به هم فشرد. جدیت در چشمان دروئید غوطهور بود. ایوگان دائما از نگرانی تند پلک میزد. قرار بود سرنوشت خوانده شود. چیزی که دروئید ها آنرا ذاتِ افلاک مینامیدند. مردان و زنان یکی یکی پشت هم به تختهسنگ نزدیک شدند و نوک انگشتان را به خون پرندگان آغشته کردند. لیویوس و به همراهش آلان پشت دیگران دستی به خون مَسح کردند. آخرین نفر رئیس قبیله بود.
دروئید با پنجههایش سینهی کبوترهای بیجان را درید و با آرامش خاصی اعما و احشای آنان را بیرون آورد. روی دیدگان آبیاش سرخی خون بازتاب شده بود. چشمانی که با دقت به دل و جگرها خیره شده بود، تا بتواند ذاتِ افلاک را مشاهده کند.
گردنبند حکاکی شدهی چوبی دروئید به شدت چشمانش را گرفته بود، روی آن نمادی آشنا حک شده بود: "پیچهی تریسکلیون"
همان نماد معروف که حالا روی صورت خودش هم نقش بسته بود.
چهرهی جدی دروئید به مرور زمان عبوس تر شد. بین مردم سابقه نداشت اورا انقدر عصبانی دیده باشند، حداقل در این ۳۰ سال که تحت خدمت خاندان های شرق بود. انتظار مردم برای شنیدن خبر های خوش و سرنوشت روشن پس از دیدن حرکات آشفتهی صورت نه چندان زیبای زن به دستان باد سپرده شد.
دروئید بیدرنگ از میان جمعیت خارج شد و راه سراشیبی دهکده را در پیش گرفت. ایوگان شتابان به دنبال زن غیبگو به راه افتاد. تا پایین شیب تپه خودش را به او رساند. همانجا ایستادند و مشغول صحبت شدند.
دیگران جرئت حرکت نداشتند. صدای ضعیف نجوا ها از میان جمع بلند شد.: حتما خمیدگی افلاک اینطوری قیافهی دروئید را خمیده کرده! اوه نه! خدایان به ما اخم کردهاند! نه! مادرِ مقدس خودت به داد ما برس!...
دهان آلان به سردی باز شد: "اَبله ها!"
معلوم نبود چه عباراتی محرمانهای بین ایوگان و زنِ پیشگو رد و بدل میشد. کمکم مردم از محل پراکنده شدند و ناامیدانه به کلبههایشان بازگشتند.
اطراف به تازگی خلوت شده بود. لیویوس به سمت تخته سنگ سفید برگشت. عصایی از چوب بلوط که متعلق به باکرهی روشنپوش بود به آن تکیه داده بود. آنرا جا گذاشته بود. وسوسه شد نگاهی از نزدیک بیندازد. روی چوب سخت و تیرهی آن نمادهایی غریبه حکاکی شده بود. چهار نماد به صورت عمودی و افقی روی بدنهی عصا حک شده بود. چهار کلمه که به ترتیب خاصی قرار گرفته بودند. خواندن آنها حتی برای بومیان سلت هم غیر ممکن بود. اما کمی پایینتر چهار شکل حکاکی شده بود که گویی با کلمات هماهنگی داشت: "درخت بلوط، صاعقه، سرِ اسب، چکشوشمشیر درکنار هم."
آلان که از پدرش چشم بر نمیداشت گفت:《گمونم ایندفعه پیشنهاد ازدواج رو بهش بده!》
درهمان حال زن پیشگو با قدم های سریع درحال بالا آمدن از تپه بود. مسلم بود که برای برداشتن عصایش هم که شده دوباره برمیگردد. آلان با لحنی هشدارگونه گفت:《بهتره از اونجا دور شی لئونیس. اون داره میاد!》
لیویوس نمیخواست به جرم مزاحمت و فضولی در اعمال پیشگویان مورد نفرین قرار بگیرد، جستی زد و چندین متر آنطرفتر ایستاد. آلان با نیزهاش تق و تق خودش را به لیویوس رساند و گفت:《سعی کن ازشون دوری کنی! این پیشگو ها آدم های خطرناکی هستن!》
لختی بعد دروئید به دنبال عصا و آلات پیشگویی خود به بالا رسید. لیویوس تمام مدت زیرچشمی زن را درنظر داشت. زن پیشگو عصایش را از کنار تخته سنگ برداشت و دوباره راه بازگشت را پیش گرفت. اما لحظهای سرجایش خشک شد. ناگهان به سمت لیویوس برگشت و با قدم های محکم به سوی او آمد. لیویوس آب دهانش را قورت داد. ترس در تمام رگهای لیویوس مرتعش شد.
چند لحظه چشم در چشم. وزش باد مو های بافته شدهاش را به پرواز درآورد. زن با صوتی مانند تازیانه خشک و بُرنده گفت:《 غریبهی تیرهچشم! نمیتونی چیزی که پشت صورتت هست رو پنهان کنی! تاریکی رو میبینم، شاخ ها دوباره خواهند رویید!》...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》