ادامهی قسمت قبلی...:
https://www.tarafdari.com/node/2138983
دستان بسته. دوباره هوای سرد. دوباره نفس های سخت. مرگ در آن نزدیکی چون سرابی نمود داشت. لحظه شماری میکرد برای آزادی. برای رهایی از قفس جسمش.
کمکم حس صورتش را به دست آورد، دستانش بسته بود و اجازه نمیداد خون های روی صورتش را پاک کند. مرد تارتان پوش سوار بر اسب بود و افسار اسب را همراه افسار لیویوس که بر دستانش حلقه شده بود میکشید. اندکی مسیر را پیمودند. مرد از روی اسب برگشت و پشت سرش را دید زد. اسیرش به راه بود و از هیلفورت هم به اندازهی کافی دور شده بودند، به قدری که دیگر روشنایی قلّهاش قابل تشخیص نبود.
اسب را نگاه داشت. از مرکب پایین پرید و شمشیرش را از غلاف بسته به زین کشید. به تیغهاش نگاهی اجمالی انداخت و آنگاه با مشتی گرهکرده به سمت لیویوس روانه شد.
آیا این آخرین لحظات زندگی بود؟ همه چیز تمام است! چه پایان اسفباری! چه سرد و ناامید کننده! باید آخرین دعاهایش را در محضر خدایان زمزمه میکرد. فولاد سرد سلتی، سردترین چیزی که میخواست خون گرمش را بریزد. نگاهی به تیرگی تارتان، نگاهی به تیرگی شب، نگاهی به برق تیغ، نگاهی به برق طوق برنزی، نگاهی به برق چشمان حریص ثاناتوس[1].
تارتانپوش شمشیر را بالا برد. لیویوس چشمانش را بست. منتظر لحظهای که سنگینی سوزناک آنی شمشیر را روی گردنش حس کند. شاید جایی میان همین دشت های گل آلود کلهاش قِل بخورد و همانجا دفن شود.
صدایی شنید. دستش تکان خورد.
چشمانش را باز کرد هنوز سرش روی گردنش بود. طناب روی دستانش بریده شده بود. به صورت تارتانپوش که حالا دیگر پوشیده نبود نگریست. واضح نمیدید اما..." چی؟ ایوگان؟!"
صدای تپق مرد سلتی لیویوس را از حدسش مطمئن کرد.
《مرگ زودتر از اونی میرسه که فکرشو میکنی. اما تو آمادهی مرگ نیستی. جوون تر از اونی که آمادهی مرگ باشی!》
"تو!....تو اینجا!" لیویوس به تندی پلک میزد.
《 خیلی خوش شانس بودی که کالون (kaalon) و گافین (Goffin) پیدات کردن! میتونست سرت یه جایی روی دیوار اون سلت های کلهشق آویزون باشه! یا از گردن نحیفت از دروازهی هیلفورت حلقآویز باشی!... اینجا قلمرو قبیلهی منه و زادگاه من!، تویی که باید ازش پرسیده بشه اینجا چه غلطی میکنه! مگه نه؟! اما نیازی نیست. جوابش رو خودم میدونم. از همون اول هم که توی خونم پناهت دادم میدونستم که زیاد اینجا نمیمونی. میدونستم روزی به سرت میزنه که فرار کنی》
لیویوس آب دهانش را قورت داد:" من... متاسفم. من باید..."
《واضحه زندگی بین آدم هایی که هیچ جوره شبیهت نیستن خیلی برات سخت بوده. میدونم، اما آزادی که انتخاب کنی. میتونی از همینجا مسیرتو پیدا کنی و به هرجا که میخوای بری. اسب رو هم در اختیارت میزارم. میتونی برگردی به سرزمینت.》
نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. باورش سخت بود مجدد از مرگ نجات یافته باشد. آنهم برای دومین بار توسط یک نفر. شاید ایوگان را باید موهبتی از طرف خدایان میدانست.
و حالا که میتوانست انتخاب کند. توانش را جمع کرد و به زبان آورد" من یک شاهزادهام! از همون اول هم جای من اینجا نبود! پای من نباید به اینجا باز میشد..."
ایوگان محکم جواب داد:
《برام مهم نیست کی بودی و کی هستی! مهم اینه که از این به بعد میخوای کی باشی. تو میتونی به شهر خودت برگردی. ولی بزار حدس بزنم، تو کسی رو در وطنت نداری که منتظرت باشه! چون اگه اینطور بود میتونستی همون اول بری، اما این کارو نکردی و زندگی توی یک دهکدهی دورافتاده بین غریبهها رو ترجیح دادی. لئونیس نام خوبی برای پنهان کردن هویتت نبود. زیاد طول نکشید که بفهمم اسمت جعلیه. از همون اول هم معلوم بود که یک رانده شده هستی. تو کسی هستی که طرد شدی، تو احتمالا حالا کسی هستی که در سرزمینت مُردی و اونجا هیچکس منتظرت نخواهد بود.
اما من فرصت یک زندگی ساده رو بهت میدم. فرصت میدم همونی که میخوای باشی. من میزارم تصمیمت رو بگیری، صرف نظر از اینکه قصد داشتی اسب و شمشیرم رو هم بدزدی. اگه تا حالا اسیر سرنوشتت بودی، اما حالا آزادی که تصمیم بگیری.》
او به سادگی از دروغ لیویوس خبر داشت، اما چرا با این وجود اورا در خانهاش پناه داد؟ با اینکه اورا نمیشناخت از گرسنگی و سرگردانی بخشید. با اینکه میدانست اینکار میتواند موجب دردسر شود اما...
او کدام سمت منفعت را سنجیده بود؟
سرش به شدت درد میکرد، هم از سرمای هوا، هم از مشت هایی که نصیب سروصورتش شده بود. خون در دهانش خشکیده بود و رد دردناک طناب روی دستانش را میمالید.
به سرنوشت سیاه خود لعنت میفرستاد، کلمات ایوگان به شکل دردناکی واقعیت را بازگو کرد. وقتی مسیر رسیدنش به این جایگاه را در ذهن مرور میکرد مغز استخوانش تیر میکشید، شاید سزاوار این بود. یک ژنرال شکست خورده هیچ جایی در میان نزدیکان سابقش ندارد. همه اورا به باد تمسخر میگیرند و از بزدلیاش برای خود فکاهی میسازند. کسی که بزدلی را معنا داده بود، ساعاتی پیش از دست یک دختر وحشی گریخته بود و گیر دو مزدور افتاده بود و تا حد مرگ کتک خورده بود، حالا هم اگر ایوگان نبود گردنش را زده بودند و بدنش را هم خوراک سگان میکردند. هیچوقت انقدر حقیر نشده بود. او به سادگی فراموش شده بود.
شانه هایش را مالید. باورش نمیشد روزی روی این شانههای ستبر شنل سبزرنگ ارتش اتحادیه و دوشبند های پولادین جا خوش کرده بود. چه رویاهایی در سر پرورانده بود، اینکه روزی با پرنسسِ بلاتیکایی ازدواج کند و تاج فرمانروایی لیناندرا را بر سر نهد. آنروزهای نه چندان دور را مانند خاطراتی هزاران ساله میدید. آه چقدر دور!
از همان اول هم همین بود. شاهزادهای در سایه! فقط شبحی از یک اصیل زاده را در خود میدید. او برادر ناتنی جولیوس بود، و هیچوقت نمیتوانست مثل او یک اصیلزاده باشد. جولیوس!، چقدر تجسم کردن چهره اش آزار دهنده بود. آن موجودات متملق و خودخواه!... حالش از تمامشان بهم میخورد. از هر چیزی که اورا یادش بیندازد.
سکوت طولانی مدت لیویوس لبخندی روی لب ایوگان پدیدار کرد:《 مثل اینکه درست گفتم! تو جایی نداری که بری!》
*********
از تپه های خیس بالا رفتند. افسار در دست ایوگان بود و هرطرف که او میخواست راهی میشد. باد قوی از سمت شرق میوزید. ایوگان وقتی متوجه سرما خوردن لیویوس شد سنجاق گره نِشانِ مفرغی[2] تارتانش که دور شانه پیچانده بود را باز کرد و آنرا را روی دوش لیویوس انداخت.
گرمیِ کُرکِ پارچه بدنِ سردِ لیویوس را در آغوش گرفت، گرمی خوشایند که یادآور آغوش پدرش بود. ایوگان افسار به دست با تیغ برهنهاش علف های بلند و خیس را از سر راه برمیداشت. آنجا را مثل کف دست میشناخت و به خوبی میدانست به کدام سو میرود. معمولا وقتی برای سرکشی از قریههای تابع میرفت شب را همانجا میماند. اما امشب استثنا بود. راه رفتن در باران شدید و در این تاریکی مرگآور بود. باتلاق ها هرکجا میتوانستند باشند. عاقلانه بود شب را جایی توقف کرده و سر کنند. گاهی برقِ صاعقه لحظاتی مسیر را روشن مینمود.
با غرش رعد درختی کهنسال بر روی تپهای نمایان شد. مکان مناسبی برای گذران شب بود، همانطورکه ایوگان به سرعت افسار اسب را دور تنهی قطور درخت گره زد. گردن و پوزهی مادیان را دستی کشید و به تیمارش مشغول شد. روبه لیویوس که از خستگی و درد به تنهی درخت تکیه داده بود گفت:《 امشبو اینجاییم! میتونی آتیش درست کنی؟، ههه، از قیافت معلومه که نمیتونی! موندم چطور چندروز تنهایی توی جنگل زنده موندی! اما بزار روش مخصوص خودمون رو بهت یاد بدم!... 》
چندین ترکه چوب خیس که آن اطراف بود را جمع کرد و روی هم گذاشت. لیویوس خودش را میان تارتان جمعوجور کرد:" چقدر احمقانه! مگر با چوب خیس هم آتش درست میکنند؟"
ایوگان تعدادی قلوهسنگ جمع کرد و با آن ترکه ها را در حصر قرار داد. لبخندی خاص روی چهرهی ایوگان بود. لبخندی ریز که حاصل از اطمینان بود.
لیویوس همانطور تکیه داده بود و با کرختی حرکات ایوگان را مشاهده میکرد.
لحظهای ایوگان دِشنهای را از گریبان بیرون کشید. جلوی صورتش گرفت و کلماتی را زیر لب زمزمه کرد. سپس دِشنه را از غلاف به آرامی بیرون کشید. تیغهی دشنه مانند مرواریدی زلال به تابش در آمد. دیدگان لیویوس به صحنه میخکوب گشته بود. همانطورکه درخشش خنجر افزوده میشد خم شد و پاره سنگی برداشت و با قدرت به تیغهی درخشان سایید. چندین جرقهی سرخ و پویا متولد شد و روی ترکه های خیس افتاد. چشمان لیویوس به آتش جوانی که از میان چوب های تاریک و مرطوب برمیخاست خیره ماند. زبانش بند ماند. از جایش تکان خورد و تا نزدیک جوانه های سرخ حرارت بخش که جان گرفته بودند خزید.
ایوگان به آرامی خنجر درخشان را به تاریکی غلاف فرو برد. با همان لبخند و صدای زِبرش دَم آورد《 هنوز خیلی مونده تا قدرت آهن سلتی رو درک کنی! خوب خودتو گرم کن! همینجا بشین و مراقب اسب باش، من الان برمیگردم. 》
چشمان مبهوتش ایوگان را تا زمانی که در تاریکی پایین تپه ناپدید شد دنبال کرد. دوباره به آتش فروزان مقابلش نگریست. به حرفی که ایوگان زد اندیشید. آهنِ سلت! قدرتی که میان آبها، آتش میافروزد! او چه میخواست بفهمد؟ تاریخی که در میان آن درخشش سیمگون نهفته بود. هنری که مربوط به انسان نبود. آن خنجر، آن تیغ باستانی!
چیزی نگذشت که ایوگان دوباره برگشت. چیزی در دست داشت. شبیه چندین خوشه گیاه.
ظرفی چوبی که به زین اسبش بسته بود برداشت و با خود آورد و کنار آتش نشست. درست کنار لیویوس. رنگ نیلی گلبرگهای خوشه های گیاه در کنار نور آتش نمایان شد. خوشه هارا در میان مشتش گرفت و با لحن آرامش بخشی که از حنجرهی خستهاش بیرون میآمد زبان گشود:《 تپه ها مقدس هستند! آبها مقدس اند! نَفَس ها هم همچنین!... اگر آنها اراده کنند نور را از میان تاریکی بیرون میکشند! حیات را از میان مرگ!...
بیش از ششصد و پنجاه سال! میدونی زمان کمی نیست! کسی نیست که به یاد داشته باشه! هزاران جنگاور، هزارها قهرمان، و هزاران هزار دشمن!.... ۱۶ دودمان که حالا فقط ۵ قبیله از آن باقیمانده. روزگاری ما ملت پهناوری بودیم. اقوام ما زادگان برف بودند و همصحبت دریاها[3].
حدود شش قرنه که در این سرزمین زندگی میکنیم، اما این خطه از هزاران سال پیش میعادگاه ما بوده، سرزمین مادری ما! اینجا برای هزاران سال انتظار ما را میکشیده و حالا قوم سلت به هر قیمتی از میهن گمشدهی خود دفاع خواهد کرد. قلمرویی که اوراماتیر به ما وعده داد...》
خوشه هارا در مشتهای فراخش فشرد و درون ظرف چوبیاش کوبید. لیویوس همچنان به دهان گرم ایوگان گوش سپرده بود:《 این گیاهان نیل از هزاران سال قبل از اینکه ما به اینجا بیایم در این سرزمین میروییدند. این گیاهان چکیدهی ارواح گذشتگان ما هستند. اینجا وطن گمشدهی سلت هاست، وطنی که مثل مادری که فرزندانش را گم کرده نامشان را فریاد میزد و عاقبت در آغوش فرزندان گمگشتهی خود آرمید. اینجا سرزمین مادری ماست! اینجا سرزمین گیاهان نیل است! سرزمین گیرمِنتوریا! (Guirmeantoria)》
دست راستش را درون ظرف چوبی فرو برد و انگشتانش را با معجون نیلی که درآن ساخته بود آغشته کرد. با سر انگشتانش پیشانی و گونهی لیویوس را لمس کرد. با ذوق صورت لیویوس را با رنگ لاجوردی گرته میریخت. در محضر گرم آتش مقدس سردی معجون خوشه های لاجورد روی چهره اش مو به تنش سیخ میکرد. حاصل آن آرامشی غیرمنتظره بود. آرامشی حاصل از تاریخ، سنت و هویت. و اما واژهی آخر که تکهی گمشدهای بود که بیش از همه فقدانش را احساس میکرد. انگشتان زِبر ایوگان مانند قلمی نرم بر روی بوم نقش طبیعت میکشید. معجون گُل نیل درد صورت کبود لیویوس را به طرز عجیبی تسکین میبخشید.
گفتههای ایوگان مانند شعری وزین گوش های لیویوس را مینوازید. باورش مشکل بود چنین کلماتی از زبان فرد بذلهگویی چون او خارج شود، اما او چیزی را از بر میخواند که نسل ها پیش از پدرش، پدربزرگش و اجدادش به او رسیده بود. شبیه چنگی بود که نوازشش میان زوزهی باد در دشت شبدرها را به رقص وامیداشت.
سبابهی رنگینش را روی گونهی چپ لیویوس گذاشت و نقش بازوی مدور را پیچاند《 به نام اوراماتیر بزرگ که زمین را آبستن بود و آنرا زاد، به نام گهوارهی پرورش دهنده، خاک》
سپس دومین بازو را در کنار آن نقش بست《 به نام شراب روان و حیاتبخش، آب》
آخرین پیچش بازو را کشید و نقش تریسکلیون را کامل کرد《 و سرانجام، بهنام سوزانندهی خفته در تاریکی، آتش... سوگند به سه پایی که نیروی حیات را به قدم زدن واداشت. سوگند به لوگ قدرتمند که بازوهای توانمندش نخستین بار آهنِ مقدسِ سلتیک را چکش زد.
این سرزمین هیچوقت شکست نخواهد خورد. این مردم هیچوقت تسلیم دشمنان خدایانشان نخواهند شد! 》
پسرک فراموش شده حالا گرمای زیادی را تجربه میکرد. نه به خاطر تارتان پشمی و روشنای آتش، نه! دلیل دیگری پشت آن بود. انگار از نو زاده شده بود، اشتیاقی بیپایان برای حیات. حس میکرد میتوانست مانند جوانهای نو ریشههایش را میان تاریکی ها در جستوجوی امید و اکسیر حیات بگستراند، مانند همان درخت کهنسالی که زیرش نشسته بود. بازدمی که حاصل از آرامش بود و ترسی را که داشت فروبلعیده بود. هیچوقت فکر نمیکرد روزی نقش بربرها را روی چهره اش ببیند. آنهایی که فرسنگ ها با زندگی مجلل کاخ نشین فاصله داشتند. این را حتی زمانی که شب ها در اتاقهای کاخ با یاد پدرش به خواب میرفت، در دورترین نقطهی ذهنش هم نمیتوانست بیابد. اما حالا او اینجا بود تا بشنود:《 فاتحان و اربابان زیادی در طول تاریخ قصد از بین بردن ما را داشتند. سالها گذشتند. شب ها و روزها آمدند و رفتند. طوفان ها قد علم کردند و فرو افتادند. صاعقه ها غریدند و خاموش شدند. دریاها خروشیدند و پس رفتند، اما ما هنوز زندهایم و اینجا هستیم. اینجا سرزمین مادری ماست. هر اتفاقی بیفتد، ما برای همیشه اینجا خواهیم بود.
نیاکان ما همه چیز را دیده اند. آنها وحشت غول ها و اژدهایان را تجربه کردند، آنها سلطهی تاریکی جنگها را به یاد دارند. و حالا ارواحشان مارا میبینند. اینجا برای همیشه موطن مردمی خواهد بود که یک سر و گردن از بقیه بلندتر هستند. این را تمام کوهستانها و دره های سبز این سرزمین فریاد میزند》
حسرت قرن ها بود که دامان مردان تارتان پوش را گرفته بود. اجدادشان اقیانوس را دیده بودند، از آن افسانه ها ساخته و سراییده بودند، از نفرینی شوم که از تماشای مرز میان زمین و افلاک محرومشان کرده بود، و حالا در آرزوی روزی که دوباره بوی نمک و خزه های دریا را استشمام کنند. در آرزوی روزی که سرزمینهای خود را پس بگیرند و رویای اجدادیشان را به واقعیت تبدیل کنند.
وقتی نگاهی اجمالی به چهرهی لیویوس کرد از ته دل لبخندی روی صورتش نقش بست. معتقد بود رنگ نیل مهمترین مشخصهی یک سلتیست و به قول خودش خدایان به صورت های رنگ نشده نگاه نخواهند کرد. فقط مانده بود چندین تار موی بلندش را از دوطرف ریسمان وار به هم ببافد تا دیگر با قبیله نشینان بدوی سِلت مو نزند! حالا خشنتر به نظر میآمد.
《ما ذاتا جنگجو هستیم. جنگجویانی که فقط رودررو میجنگند، چشمدرچشم...
ما طعم تلخ خیانت را هزاران بار چشیدهایم، هرگز از یاد نخواهیم برد که چگونه در گذشته اختیار و آزادیمان را درهم شکستند. بله، ما از هر غریبهای تنفر داریم. اعتماد به بیگانه چیزیست که مدتها پیش در وجود ما از بین رفته، '''اعتماد را در قلب خود دفن کن و همیشه شمشیر ها را تیز نگه دار!''' این راه بقای ماست!
اگه میخوای بین ما زندگی کنی نباید غریبه باشی!...》
خستگی و کوفتگی شب خمیازه را به دهان لیویوس آورده بود. به استراحت نیاز داشت. چشمانش به اندازهی کافی سنگینی چیزهایی که مشاهده کرده بود را حس میکرد. اما انگار امشب قرار نبود کسی بخوابد. باید تا صبح از ترس درندگان طبیعت و گراز های قهوهای هوشیار میماندند. ایوگان هم بدش نمیامد یک جفت گوش شنوا را برای شب زندهداریاش کنار آتش داشته باشد. آن هم به کنجکاوی لیویوس. رئیس قبیله در کنار خوشه های نیل چیز های دیگری هم در جستجوی کوتاهش از زیر بوتهها یافته بود. با شوق خاصی آنها را از داخل خورجینک همراهش بیرون آورد:《 به اینا میگن قارچِ چشمِ جغد![4] اینا رو سرباز های کشیک و دژبانها اینجا استفاده میکنن!. عالیه! امتحان کن! مُرده رو زنده میکنه!....》
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》
1. الههی مرگ در یونان باستان
2. سنجاق هایی بزرگ که از دو تکه فلز مکمل معمولا از جنس برنز تشکیل شدهاند که سلت ها با کمک آن جلوی شنل خود را میبستند. بسته به سنگینی، نوع فلز و نقش و نگاره های روی آن میتوان جایگاه فرد را در سلسله مراتب قبیله مشخص کرد.
3. اشاره به خاندانهای سلت های برفی و سلت های جنوب که سالها پیش منقرض شدند.
4. نوعی قارچ وحشی که به دلیل دارا بودن اندکی مخدر میتواند سطح هوشیاری را بالا نگه دارد. دلیل نام چشمِ جغد هم همین است. چون هر کس از آن استفاده کند به قول بومی ها "چشمان بازش در شب مانند چشمان جغد خواهد درخشید!"