هر صبح ساعت ۴ بیدار میشد پیرمرد هفتاد ساله با چشمانی که از فرط خستگی مثل دو چاه عمیق شده بود دستانش پر از ترک های عمیق بود پینه های که هر کدام داستان یک عمر رنج را روایت میکرد
روز اخر پاییز بود برف ارام می بارید همونطور که مثل هر روز کیسه ها زباله را به دوش میکشید قلبش از حرکت ایستاد روی زمین سرش افتاد درحالی که اخرین تصویرش دختربچه ای بود که از پنجره ی طبقه دوم به او دست تکان میداد
در جیب پالتو کهنه اش پیدا کردند
یک عکس زنی جوان همسرش که بیست سال پیش در اثر سرطان رهاورش کرده بود
یک تکه نان خشک
و نامه ای خطان به ان دختر بچه
عزیزم میدانی چرا همیشه به تو لبخند میزدم ؟
چون چشمانت شبیه نوه ای گمشده ام بود ....فردا بیاید یک عروسک میخرم قول میدم
فردا هرگز نیامد
پشت پرده
دخترک هنوز هر روز به پنجره می اید و منتظر مردی هست که نمیداند زیر خروارها برف فراموشی خوابیده زندگی گاهی ظالمانه تر از ان است که بتوان باور کرد......اما تو هنوز زنده ای و همین فرصتی است برای نوشتن پایانی متفاوت تمام