روزی مردی به نام مجید خیلی تنها در روستایی زندگی میکرد در روستایی بین شاهو تا دنا
مجید هر روز پلی اشانتیون ۲ بازی میکرد یا نقاشی میکشید و اینطوری خودشو سرگرم میکرد و عکسای پسی و والدز کبیر و کاراگاه پشندی و ژاوی به دیوار اتاقش زده بود
یک روز صبح که مجید رفت تخم مرغاروتو سبد بچینه در سمت لانه خروس ها دختری رو دید که چند سالی از خودش بزرگ تر بود این دختر که شیوا نام داشت لبخند زد و گفت ببخشید میتونم تخم مرغ وردارم
مجید خیلی خوشحال شد بالاخره دوستی پیدا کرد که خیلی مهربون بود مجید گفت وردار همش برای خودت اصلا خروسارم ببر
اما شیوا گفت خروس ها به خودت عادت کردن
مجید پرسید چرا با اینکه تو این روستا اهالی زیادی رو دیده اما برای اولین بار هست شیوا رو میبینه
شیوا: من در آسمان ها هستم و خونمون بالای ابراست به ندرت میام پایین
مجید: آها چه باحال حتما ی روز سر میزنم خیلی باید هیجان انگیز باشه تو کلا این اسکای یعنی در آسمان ها سیر میکنی
مجید و شیوا خدافظی کردن ولی صبح روز بعد ک دوباره هم رو دیدن با خوشحالی فوتبال بازی کردن
اونها دوستای عالی شدن و خیلی خوشحال بودن هر ۲ به هم اعتماد داشتن و به هم راز های زیادی میگفتن
تا اینکه یک شب مجید...
در تاریکی شب وقتی کلی گپ زدن و خوابش برده شیوا که خیلی مهربون بود پالتوی خودش رو انداخت روی مجید تا سردش نشه در اون یخبندان و سوز سرما
مجید لحظاتی بعد بیدار شد و دیدش شیوا رفته و تک و تنها پالتو روشه
دوباره اون طبع مرد هزار چهره ...
مجید حالا فرصتی دید تا خودشو جای شیوا بزنه
نقابی به چهره زد و با پالتوی این اسکای در خونه مردم رو میزد و از کدخدای اون ده تعریف میکرد
اون شب مردم خواب آلود بودن اما فرداش علیه این اسکای متحد شدن و وقتی شیوا دوباره صبح از بالای ابر ها اومد پایین هجوم آوردن
شیوا موفق به فرار شد اما به پیش مجید رفت و با عصبانیت گفت میدونم که تو خودتو جای من زدی و گفت خدانگهدار دوستی ما تموم شد
مجید خیلی ناراحت شد اون دوباره تنها شد بخاطر اون شوخی مسخره و نامردی ولی خیلی پشیمون بود اما چ فایده...
شیوا دیگه رفته بود بالای ابرها و کلا پایین نمیومد و گوشه نشین شده بود و دلش شکسته بود
مجید تصمیم گرفت برای اشتباه جبرانش برای اینکه شیوا راحت باشه برای همیشه از اون ده بره چون احساس میکرد از دستش احساس نا امنی میکنه ک پایین نمیاد
قایق خودش رو آماده کرد اما طوفان و رعد و برق شدیدی در بر گرفت ...
و مجید در موج پرتلاطم دریا به دام افتاد
اما آسمان صدای فریادشو شنید..
بله شیوا از آسمون ها به کمک مجید اومد اون تبدیل به نوری شد و مجید رو کشید بالا و نجاتش داد
حالا مجید هم اومد بالای ابر ها و با شیوا آشتی شدن
مجید خیلی خوشحال شد و از شیوا عذرخواهی کرد
اما شیوا گفت احتیاج نیست و بخشیده...
حالا همه چیز یکپارچه شد..
شیوا به مجید گفت باید ببخشیم تا رها باشیم وگرنه نمیتونیم تو آسمونا باشیم قطعا ی پرنده رهاست ک میتونه در آسمون راحت سیر کنه سبکه..
مجید هم از احساس گناه خلاص شد و رها شد
برای همین دوستی اونها ک در زمین شروع شد در آسمان ادامه پیدا کرد حتی صمیمانه تر از قبل و دیگه هرگز مشکلی با هم پیدا نکردن
داستان مجید و شیوا