به راستی که زیر این آفتاب داغ چیزی جز سیاهی و سفیدی دیده نمیشود
ماشین هایی سیاه و سفید که بر روی آسفالت های خاکستری راه میرن تا به زندگی خسته کننده خودشون ادامه برن تکرار تکرار تکرار...
از پشت ترافیک و گرمای خیابون تا غرغر ها و بحث های درخانه خوردن یک شام و خوابیدن تا تکرار بعدی در صبح
انگار ک این زندگی تبدیل به سریال یا ضبطی شده ک دکمه چیزی جدید خراب هست و دوباره همون تک قسمت تکرار میشه..
آدم هایی بی روح با لباس های خاکستری و کدر که در مواجهه با آنها باید سر را به پایین انداخت
اگر بخندی تو را به دیوانگی متهم میکنند در ذهن آنها فقط جنگ و جدال تحمیل شده است از دعواهای زن و شوهری تا دعواهای پشت ترافیک گرفته تا اخبار که علاقه زیادی به شنیدن اون دارن زیرا ک از جنگ میگه از فقر میگه
فقر به قدری در ذهن اونها نفوذ کرده ک حتی اگه تمام کائنات دست به دست هم بدن خودشون نمیخوان ثروتمند باشن...
ساختمان هایی بلند و خاکستری ک زندگی های تکراری و خسته کننده در آنها در جریان هست
ساختمان هایی ک نه روی آنها به رنگ های شاد پوشیده شده و نه در درون رنگی شاد دارند...
یک ۲ قطبی ۲ خطی به نام سیاه و سفید که میانه ای البته دارد ک آنهم طیفی میان سفید و سیاه هست خاکستری..
حتی آسمان آبی را نیز با دود های خاکستری سرشار کرده اند..
اما ایا میتوان در این دنیای خاکستری مانند زرد درخشان و نورانی ، مانند آبی آرامش بخش ، مانند قرمز پرشور و هیجان ، مانند نارنجی خلاق و شاد ، مانند سبز تازه و مانند بنفش لوکس بود؟
ایا با مسافرتی به کنار دریا میتوان؟
در آنجا نیز یک یک ۲ خطی بی روح میبینم ی ساحل رنگ پریده و یک آسمون آبی افسرده و دریایی ک در سکوت خود ناگهان از این بی هیجانی خسته میشه و تبدیل به موجی ترسناک میشه ک ممکنه آدم های درون خودشو ببلعد
ناگهان شب از راه میرسد...
حالا همه چی تاریک شده حتی اون ۲ خطی رنگ پریده و آبی افسرده جای خودشو به ی سیاهی مطلق داده با گهگاه صدای ترسناک موج های تند و وزوز باد..
حتی اون بستنی هم دیگه طعم قبل رو نداره راستی چرا این آدم ها حتی برای انتخاب بستنی هم اولویتشون سیاه سفید هست ولی بچه ها رنگی؟
پس بحث حتی فراتر از ماشین و رنگ لباس و اون رنگ دیوار های خونه هست ک با سلیقه افتضاح پدر مادر های تحمیلی ما به یک رنگ سفید مرده هست ک تا مرز جنون غم میبرد با اون صفحه سیاه تلویزیون و فراری به آشپزخانه برای خوردن چیزی اما آنجا هم سفید و سیاه های تکراری به مرز دیوانگی میبرد...
آنها درون سیاه و سفید مرده خود را انعکاس میدهند و بچه های خود را میکشند...؟
هر وقت اون بچه به رنگ های سیاه و سفید گرایش ناگهانی پیدا کرد بدونید دیگه روحش مرد..
پدر مادر هایی ک با فرستادن بچه های خود به مدارسی با باطن پادگان و زندان تمام خلاقیت و شادی اونها رو تلف کرده و خروجی ربات هایی بی روح میشود ک به فهم و شعور خود را از دست دادن اونها دیگه آلوده شدن ... و دوست داشتنی نیستن
دنیایی آلوده هوایی ک سرشار از دود شده آدم هایی با باطن آلوده و بخل و حسادت ...
پس چگونه میتوان شاد و شفاف و رنگی بود...؟
پلنگ صورتی بیگانه ای بود در میان آدم ها او همه جا تنها بود به مانند ما
ولی به معنای واقعی کلمه رنگی و نامتعارف بود یک پلنگ صورتی متفاوت در میان همه چی
شاید او زندگی را یک پوچی میپنداشت
اما او خودکشی نکرد
بلکه به دنیای خود رنگ میبخشید...
او هرگز درگیر نمیشد بلکه همیشه از خلاقیت ذهن و ترفند های یواشکی بهره میبرد به راستی که بحث با این آدمها بی نتیجه و فقط خرابی اعصاب است..
پلنگ صورتی انگار در جستجوی معنا بود معنایی ک هرگز پیدا نمیشد اما ماجراهایی ایجاد میکرد ک هم خودشو سرگرم میکرد هم دنیای خودشو و هم ما رو..
از خلاقیتش بهره میبرد و تکرار رو در هم میشکست و شاد بود اما راز شادی و موفقیت های او یک چیز بود بی خیالی!
چشمان خود را حتی گاهی میبست و در دنیای خود غرق میشد و ریلکس راه میرفت بدون توجه به قضاوت ها..
او متفاوت و در معرض قضاوت ها بود ولی براش مهم نبود..
براش حد و مرزی وجود نداشت و هر طور ک میخواست میدرخشید و هر چیز رو به رنگی که میخواست درمیاورد و موقعیت های خنده دار ایجاد میکرد
رازش شور و خلاقیت و درون و آرامشی بود ک داشت..
با همرنگ جماعت بودن در این دنیای سیاه و سفید نمیشه شاد بود باید پلنگ صورتی باشی...
باید نامتعارف باشی و خلاقیتت رو منعکس کنی مثل نوری درخشان تمام حد و مرز های تعیین شده خشک رو بشکنی و عبور کنی..
آیا با یک ماشین صورتی رنگ در میان ماشین های سیاه و سفید جولان میدی تا متفاوت بودن خودتو نشون بدی و به تنهایی تحولی بزرگ رقم بزنی
اما راز اینکه موفق بشی بی خیالی هست بی خیال به تمام قضاوت های روح های مرده ای که تاب طنز و خوشحالی تو رو ندارن چون فرکانسشون تا حد جنگ و افسردگی پایین اومده یک افسردگی تیره نه روشن و رنگی...
اونها میخوان تو هم بجنگی و یکی از خودشون باشی انگار در آنها چیزی جز سیاه و سفید و طیف های میان آن تعریف نشده...
راز موفقیت پلنگ صورتی به اون مرد دماغ گنده سفید آرامشی بود که داشت ...
اون فرد عصبی زود از کوره درمیرفت شاید تمثیلی از این آدم های سیاه و سفید بود... اما پلنگ صورتی همیشه با آرامش و بی خیالی خود پیروز میشد و موفق به طنز کردن دنیا میشد
راه پیروزی بر این جهان این است..
بی توجه به قضاوت های بی همه چیز قلموی خودتو وردار و شیدایی خودتو رنگ کن...
آیا میتوان مانند پلنگ صورتی در عین تنهایی شاد و خوشبخت بود؟