سرمایهداری قرار بود جهان را نجات دهد. وعدهاش ساده بود: رشد بیپایان، رفاه همگانی، آزادی فردی. و تا مدتی، به نظر میرسید جواب میدهد. کارخانهها تولید میکردند، شهرها میدرخشیدند، طبقهی متوسط گسترش مییافت، و بسیاری باور داشتند مسیر تاریخ رو به بهشت پیش میرود.
اما امروز، هر شاخصی را که نگاه کنی، نشانهای از خستگی و فرسودگی سیستم میبینی: اقتصادها ناپایدار و وابسته به بدهی، محیط زیست در آستانهی فروپاشی، جامعههایی تکهتکه از اضطراب و نابرابری. به نظر میرسد سرمایهداری به آخر خط رسیده، نه چون دیگر پول درنمیآورد، بلکه چون دیگر معنا و امکان ادامهی حیات انسانی را تضمین نمیکند.
۱. موتور رشد از نفس افتاده
در قلب سرمایهداری یک وعده نهفته است: رشد. همهچیز بر پایهی آن ساخته شده — از بودجهی دولتها تا امید مردم به آینده. اما رشد بیپایان در جهانی با منابع محدود، در نهایت به دیوار میخورد. این همان اتفاقی است که اکنون شاهدش هستیم.
در دهههای اخیر، رشد اقتصادی در بیشتر کشورهای جهان کند شده، با وجود پیشرفتهای تکنولوژیک عظیم. چرا؟ چون سرمایهداری دیگر نمیتواند سود بالا را از تولید واقعی بگیرد. بخش بزرگی از اقتصاد امروز به بازیهای مالی و سفتهبازی تبدیل شده: پولی که از خود پول ساخته میشود، بدون اینکه کالایی تولید کند یا زندگی کسی را بهتر کند.
بازارها رشد میکنند، اما مردم فقیرتر میشوند. ثروت انباشته در دستان معدودی، دیگر به چرخش درنمیآید؛ در حسابهای بانکی، املاک خالی، یا رمزارزها میخوابد. نتیجه؟ یک نظام اقتصادی زندهنما، اما تهی از معنا.
۲. کار دیگر نجاتبخش نیست
کار، ستون فقرات دنیای مدرن بود. انسان در کارش معنا مییافت، معاشش را تأمین میکرد، و جایگاهش را در جامعه میساخت. اما امروز، کار برای بسیاری چیزی جز استیصال و فرسایش نیست.
اتوماسیون، هوش مصنوعی و شرکتهای دیجیتال میلیاردها شغل را یا حذف کردهاند یا بیارزش. پدیدهی «گیگ ورک» (کارهای موقتی، پارهوقت و بیثبات مثل رانندگی برای اپلیکیشنها) به الگوی اصلی اشتغال بدل شده. کارگر نه امنیت دارد، نه بیمه، نه آینده.
در عوض، سود و قدرت در دست شرکتهایی متمرکز شده که با کمترین نیروی انسانی، بیشترین کنترل را دارند: آمازون، گوگل، متا، تسلا... سرمایهداریِ امروز دیگر بر دوش کارگر نمیچرخد؛ بر دوش داده، الگوریتم و نظارت دائمی است.
اما این بهظاهر «پیشرفتهترین» شکل سرمایهداری، در واقع شکنندهترین است: چون میلیونها نفر را از هر احساسی نسبت به آینده تهی میکند. جامعهای که در آن کار دیگر نه نان میدهد و نه کرامت، دیر یا زود منفجر میشود.
۳. بحران اقلیمی: فاکتور نهایی
اگر هیچکدام از دلایل بالا قانعکننده نباشد، یک دلیل نهایی باقی میماند: سیاره دیگر توان تحمل سرمایهداری را ندارد.
نظامی که بر رشد بیپایان بنا شده، برای بقا باید بیوقفه منابع طبیعی را مصرف کند: نفت، آب، خاک، جنگل، هوا. هرچه میسازد، از دل نابودی چیزی دیگر است. و حالا دیگر چیزی برای نابود کردن نمانده.
دماهای بیسابقه، آتشسوزیهای گسترده، ذوب یخها و مهاجرتهای اقلیمی نشانههای واضحاند. اما سرمایهداری نمیتواند متوقف شود، چون منطقش توقفناپذیر است. حتی پاسخهایی که میدهد — مثل «سرمایهداری سبز» یا «انرژیهای پاک» — در عمل به چرخهی مصرف بیشتر دامن میزنند. ماشین همچنان باید بچرخد، حتی اگر دودش آخرین نفسهای ما را ببُرد.
۴. دولتها: زندانیان شرکتها
در گذشته، دولتها قدرت داشتند که دستکم تا حدی بازار را مهار کنند. اما امروز، اغلب دولتها اسیر شرکتهاییاند که از آنها بزرگتر شدهاند.
شرکتهای چندملیتی مثل دولتهای بیسرزمین عمل میکنند: ارتش ندارند، اما از دولتها حرفشنوی میخواهند؛ مالیات نمیدهند، اما در سیاستگذاری دخالت میکنند.
وقتی در سال ۲۰۲۰ پاندمی کرونا جهان را فلج کرد، دولتها نتوانستند حتی ماسک و واکسن را بدون وابستگی به شرکتها تولید کنند. امروز، بحران اقلیمی و جنگهای اقتصادی هم نشان میدهد که قدرت واقعی در والاستریت، سیلیکونولی و پکن است، نه در کاخهای ریاستجمهوری.
نتیجه این وضعیت، سیاستی بیافق است. سیاستمداران فقط مدیریتِ بحران میکنند، نه حل آن را. شعار میدهند از «رشد پایدار»، اما میدانند چنین چیزی وجود ندارد.
۵. جامعهی مصرف، انسانِ خالی
سرمایهداری برای دوام، باید انسان را به موجودی تبدیل کند که مدام کم دارد. کمبود، موتور خرید است. و این یعنی جامعهای از آدمهایی که همیشه احساس ناکافی بودن میکنند: باید بیشتر بخرند، جوانتر بمانند، موفقتر به نظر برسند.
رسانههای اجتماعی این حس را به اوج رساندهاند. هرکس در نمایش ثروت و رضایت از دیگری عقب میماند. ما دیگر شهروند نیستیم، بلکه «پروفایلهایی قابل فروش» هستیم.
اما پشت این نمایش، افسردگی، اضطراب و انزوا رشد میکند. در کشورهای ثروتمند، نرخ خودکشی و مصرف داروهای ضدافسردگی به رکورد تاریخی رسیده. انسانِ مصرفگرای معاصر، از همهچیز برخوردار است جز معنا.
سرمایهداری برای شکوفایی، به روح نیاز داشت — روح کار، رقابت، خلاقیت. اما اکنون آن روح تهی شده. تنها چیزی که مانده، سایهای از موفقیت است، بیهیچ حس انسانی.
۶. نابرابری؛ شکاف تا مغز استخوان
در ۱۹۶۰، مدیرعامل یک شرکت آمریکایی حدود ۲۰ برابر بیشتر از کارگرش حقوق میگرفت. امروز، این رقم به بیش از ۳۰۰ برابر رسیده. در سطح جهانی، یک درصد ثروتمندان بیش از ۵۰ درصد دارایی جهان را در اختیار دارند.
این شکاف فقط عدد نیست؛ به بحران سیاسی و اخلاقی تبدیل شده. مردم دیگر به عدالت اقتصادی ایمان ندارند. وقتی بدانید تلاشتان هیچ تغییری در موقعیتتان نمیدهد، یا بیتفاوت میشوید، یا خشمگین. از این بیاعتمادی است که پوپولیسم و افراطگرایی تغذیه میشود.
از ترامپ و بوریس جانسون گرفته تا رهبران اقتدارگرای شرق، همه محصول همین بحران مشروعیتاند: وعدههایی از بازگشت به گذشته، نظم، و دشمنتراشی برای تخلیهی خشم مردمی که قربانی سیستمیاند که هنوز اسمش «آزاد» است.
۷. علم، حقیقت، و بحران معنا
سرمایهداری مدرن بر علم و عقلانیت بنا شده بود؛ اما همان نظام اکنون این دو را هم فرسوده. در جهانی که شرکتها دانش را میخرند، الگوریتمها واقعیت را شکل میدهند، و «خبر جعلی» از واقعیت تأثیرگذارتر است، مردم دیگر نمیدانند به چه باید باور کنند.
وقتی پول از داده و خبر میسازد، حقیقت هم کالایی میشود. علم دیگر برای شناخت جهان نیست، برای فروشش است. از تغییرات اقلیمی گرفته تا دارو و غذا، آنچه تولید میشود نه الزاماً به نفع مردم، بلکه به نفع سرمایه است.
در نتیجه، ذهن جمعی بشر تکهتکه شده. هرکس در جهان اطلاعاتی خودش زندگی میکند. سرمایهداری دیجیتال توانسته جهان را به شبکهای از انفرادیهای درخشان تبدیل کند؛ میلیونها انسان تنها که مدام در حال تولید داده برای همان سیستمیاند که خستگیشان را میفروشد.
۸. بحران به مثابه فرصت؟
با اینهمه تاریکی، پرسش این است: آیا جایگزینی وجود دارد؟ پاسخ روشن نیست. انقلابهای قرن بیستم نشان دادند که بدیلهای اقتدارگرا، اگر انسان را از قفس بازار بیرون آورند، اغلب در قفس دولت زندانیاش میکنند.
اما بحران فعلی، شکلی دیگر دارد. اینبار نه از دل جنگ، بلکه از دل فرسودگی و ناتوانی ساختارها سربرمیآید. در گوشه و کنار جهان، جنبشهای کوچکی شکل میگیرند که از منطق رشد و مالکیت بیروناند: از کشاورزی اشتراکی و تعاونیهای محلی تا کنشهای اقلیمی و اقتصادهای اشتراکمحور.
شاید هیچکدام هنوز بدیلی کامل نباشند، اما نشانهاند از اینکه تخیل جمعی دوباره در حال بیدار شدن است. همانطور که نویسندهای گفته بود، «انقلاب، تنها زمانی ممکن میشود که تصور ادامهی وضعیت موجود غیرقابل تحمل شود.» شاید امروز دقیقاً در همین نقطهایم.
پایانِ یک نظام، نه پایانِ جهان
سرمایهداری نمیمیرد چون شکست میخورد؛ میمیرد چون دیگر هیچکس به وعدههایش باور ندارد. دیگر کسی فکر نمیکند رشد بیپایان ممکن است، کار شرافتمندانه زندگیاش را میسازد، یا دولتها حافظ منافع مردماند.
شاید نظم تازهای از دل همین آشفتگی بیرون بیاید — نه به شکل یک انقلاب کلاسیک، بلکه به صورت فروپاشی تدریجی و بازآفرینی محلی جهان. آیندهای که در آن انسانها دوباره یاد بگیرند با هم کار کنند، تولید کنند، تصمیم بگیرند؛ نه برای سود، بلکه برای بقا و معنا.
سرمایهداری به آخر خط رسیده، چون دیگر نمیتواند پاسخ دهد به سادهترین پرسش:
چرا باید ادامه دهد؟