معرفی فیلم درمان
فیلم «درمان» (Cure) به کارگردانی کیوشی کوروساوا، فراتر از یک تریلر جنایی معمولی، سفری است به اعماق تاریک روان انسان و شکافهای پنهان در ساختار تمدن. داستان با مجموعهای از قتلهای مشابه و در عین حال بیدلیل آغاز میشود که کارآگاه خستهای به نام تاکابه را درگیر یک بازی ذهنی فرسایشی با جوانی مرموز و بیهویت میکند. کوروساوا با استفاده از فضایی سرد، صداهای محیطی آزاردهنده و ضربآهنگی که به تدریج زیر پوست تماشاگر نفوذ میکند، مخاطب را وادار میکند تا همگام با قهرمان داستان، با این پرسش اگزیستانسیالیستی روبرو شود که اگر نقابهای اجتماعی و قراردادهای اخلاقی کنار بروند، چه چیزی در هستهی وجودی ما باقی میماند؟ این فیلم نه به دنبال پیدا کردن قاتل، بلکه به دنبال کشف ماهیت «درد» و «درمانی» است که میتواند مرز میان سلامت عقل و جنون را برای همیشه از بین ببرد.
نقدها دارای اسپویل هستن
نقد نفرات گروه انجمن فیلم طرفداری
آدما اون چیزایی نیستن که نشون میدن، حتی با شخصیت ترین آدم هم یه چیز نهفته ای در خودشون دارن که وقتی یکی اون رو بیدار کنه به اون تبدیل میشن اما پرسشی که کاراکتر مامیا داشت برای ما هم پیش میاد که درواقع کدوم یکی از اون ابعاد خود واقعی اون افراد بودن آیا اون کاراکتر قاتل خودشون بودن یا اونیکه از قتل پشیمون بود یا هیچکدوم؟!
تو تمام قتل ها افراد به ظاهر باشخصیت و با مشاغل مورد احترام که در ظاهر خوشبخت بودن دست به قتل زدن معلمی که اونقدر با حوصله به سوالات تکراری و اعصاب خورد کن جواب داد و اونقدر مهربون بود که یه غریبه رو به خونش آورد
اما پشت همین ظاهر خوب یه عقده نهفته قدیمی بیدار شد و زنش رو به قتل رسوند و ما هرگز نفهمیدیم اون عقده یا خشم نهفته چی بود در حالیکه تو بازجویی بعدش پشیمون و گریون بود دیالوگ جالبی که اونجا گفت این بود که زمان قتل همه چیز عادی بود و من انگار داشتم یه کار نرمال انجام میدادم. پزشک عمومی بخاطر عقده جراح نشدن و افسر پلیس بخاطر نفرت از همکار دست به قتل زدن درحالیکه هیچ سابقه ای نداشتن ولی مامیا فقط چیزی رو در اونا بیدار کرده بود و اونقدر روشون تاثیر داشت که قاتلین روی تمامی مقتول ها علامت مشابهی به جای میزاشت و جالب تر اینکه همه قاتل در عین پشیمونی و قبول عمل خودشون مکالمه خودشون با مامیا رو فراموش میکردن و اصلا یادشون نبود که با همچین آدمی صحبت کرده بودن
حتی فرد کارکشته ای مثل کاتابه هم دیگه تاب این پرونده رو نداشت کسی که تو زندگی شخصیش هم سختی زیادی رو تحمل میکرد و تو وجود اون هم نفرتی از جامعه و افرادی مثل مامیا وجود داشت
اونجا که آخر فیلم کل خشاب تفنگش رو رو مامیا خالی کرد انگار یه عمر بود منتظر این لحظه بود اونجا منم دوس داشتم اونجا بودم و مامیای حرومزاده رو تیکه تیکه میکردم در حقیقت کاتابه انتقام تمام بیننده ها رو از مامیا گرفت
صحنه پایانی وقتی داشت قهوه اش رو مینوشید و سیگارش رو میکشید میشد اون آرامشی که در وجودش موج میزد رو بهراحتی مشاهده کرد آرامشی که مدت ها بود ازش گرفته شده بود.البته آخر فیلم هم پیشخدمت رستوران چاقو بدست به سمت یه نفر حرکت کرد و فیلم تموم شد
اما یه سری سوال هنوز هم برای حل نشده چرا ساکومی بعد دیدن مامیا خودش رو کشت آیا واقعا خودکشی کرد یا این کاتابه بود که اونو کشت چون موقع رسیدن خبر مرگش هم هیچ واکنشی نشون نداد در حالیکه دوست هم بودن؟
آیا کاتابه هم مثل مامیا دنباله رو این مکتب شده بود؟
چرا کاتابه گذاشت مامیا فرار کنه؟ قبل از کشتن مامیا چه چیزی رو دید که به همش ریخت؟ شاید با یکبار دیدن نشه کل جواب ها رو گرفت
انگار راهرو داره یه ضبدر رو به ما نشون میده
-
Shin من یه نقد از یه سایت خوندم که اونجا یه تئوری رو مطرح کرد که زنش رو کشت کجا کشت که ما ندیدیم؟
در رابطه با ساکومی هم میشه اینجوری برداشت کرد هم میشه خودکشی برداشت کرد فیلمنامه دستمون رو باز گذاشته
و اینکه قبل اینکه مامیا رو بکشه چه چیزی تو اون عکسه دید؟! که به نوعی متحولش کرد من متوجه نشدم
-
زنش رو نگفتی کجا کشت هیچ جایی از فیلم این رو نشون نداد
اصلا کشته شدن ساکومی رو من اینجوری برداشت نمیکنم بنظرم بی ربطه
ساکومی قبلا خودش اون فیلم رو دیده بود فقط اونجا داشت به تاکابه نشونش میداد اما یه چیزی رو این وسط فراموش کردی یا شاید متوجهش نشدی راجع تدوین فیلمه همون جا ها فیلم کات میخوره و حالت و وضعیت ساکومی که نرمال بود به هم میریزه در حقیقت یه پرش زمانی رو شاهد هستیم که با زیرکی و کمی گنگی داره همونجا تاکابه بهش میگه که تو با مامیا ملاقات کردی اولش زیر بار نرفت ولی بعد تلویحی قبول کرد بعد اون علامت ضربدر تو اتاقش رو میبینه
ساکومی بعد دیدن مامیا کلا از این رو به اون رو شد اما اینکه خودش رو کشت یا تاکابه اون رو کشت میشه هر جفتش رو برداشت کرد
از یک کامنت «اسم ادیسون بسیار گره خورده به جریانهای روشنگری و مربوط به نخبگان که اینجا تو یک پسزمینهی بسیار کثیف و زهواردررفته جا گرفته؛ انگار پوزخندیه از سازنده به اینکه شماها میخواستید کنترل کنید آدمها رو با تکنولوژی و تمدنتون، اما بشر اینه که من دارم نشون میدم»
تو کشورِ خودمون هم هر چند وقت یه بار خبرِ قتل عجیب یا یه جنایتِ غیرقابلِ باور دیگهای منتشر میشه و افکارِ عمومی رو غرق در تعجب و پرسش میکنه که چرا واقعاً چنین جنایتهای عجیبی رخ میده؟ اون هم نه توسطِ خلافکارهایی که دو تا شاخ دارن رو سرشون، بلکه توسطِ آدمهایی که به ظاهر کاملاً عادی و متمدن و سالم هستن و از هر لحاظ شبیه به بقیهی ماها. فکر میکنم تا حدودی، این فیلم چنین خواستگاهی داشته باشه و در واکنش به چنین حیرتی شروع شده حیاتش در مغز سازندهش. البته که به یه معنای عامتر، فیلم دلالت داره به تمام پرسشها و ابهامها و شگفتیهایی که انسانها ممکنه در برخورد با پدیدههای مختلف در زندگی براشون ایجاد بشه مثل اینکه چرا آدمها دچار بیماریهای روانی میشن یا چرا گرفتار اعتیاد میشن، که خب خودِ این سوال که «معنای این فیلم چیست؟» هم میتونه یکی از همین پرسشها باشه.
گفتگوی افراد مختلف با مامیا همیشه از اینجا شروع میشه که اونها از مامیا سوالات متعددی میپرسن و تلاش میکنن که مامیا رو بشناسن، منتها وقتی مامیا پاسخی بهشون نمیده، یا در پاسخ متقابلاً ازشون سوال میپرسه، به قول انگلیسیزبونا میز میچرخه و اینبار خود اون افرادِ مقابلِ مامیا هستن که در معرض پرسش قرار میگیرن، یا به عبارتی زیر سوال میرن.
سوالاتِ شخصیای که مامیا از طرف مقابلش میپرسه (یعنی غیر از مواقعی که میپرسه «من کیام؟» و «اینجا کجاست؟») همواره از اینجا شروع میشه که «تو کی هستی؟» و «از خودت بگو» و بعدش از اونجا به بعد بر اساسِ پاسخی که طرف مقابل میده، مامیا هم سوالاتِ بعدی رو میپرسه. در حقیقت میشه گفت پرسشهای مامیا هیچ سمت و سوی مشخصی ندارن، دستکم از طرف مامیا نیست که انتخاب میکنه از چی بپرسه و خودِ طرفِ مقابل هست که با پاسخهاش سوال ایجاد میکنه برای مامیا، هیچ اطلاعات ویژهای نیست که مامیا بخواد از طرف مقابلش استخراج کنه، همچنین هیچ فکر و میلی هم نیست که مامیا بخواد توی دل و ذهنِ طرف مقابلش بکاره، پس هیچ قصد و نیتی پشتِ پرسشهاش نیست الا نفسِ پرسیدن، نفسِ کاویدن و جستجوگری و ریشهیابی و علتخواهی برای هر ادعا، درست مثلِ کودکانی که دائم میپرسن «چرا؟» و هیچوقت هم قانع نمیشن. مشکل اینجاست که این مسیر، دستکم به این شکلِ کودکمآب و بیرحمانه و صادقانه (به سبکِ کیدن کوتاردِ «سینکدوکی، نیویورک») هیچوقت قرار نیست به یه پاسخ قانعکننده و غیرقابلپرسش ختم بشه. همیشه باز هم میشه پرسید «چرا؟». هیچ سنگِ سختی در این راه یافت نمیشه که زورِ تیغِ تیزِ «پرسش» به بشکافتنش نرسه.
در نتیجه، این مسیر مقصدی نداره جز نابودیِ کاملِ هرگونه هویت و معنا. چنین انسانی تبدیل میشه به یه سیاهچالهی معنایی. هر گزارهای، هر درست و غلط و باید و نباید و هست و نیستی به محض نزدیک شدن به این آدم کشیده میشن داخلش و از بین میرن. در نتیجه معاشرت با چنین آدمی شبیه به روبوسی با فردیه که مبتلا به یه ویروسِ مُسریه. به همین ترتیب، سرایت بیماریِ نهیلیسم هم در صورت تماس مستقیم با فرد مبتلا حتمیه. اما اینجا تازه اون جایی هست که سوال اصلی مطرح میشه. آیا منظور فیلم این هست که بیمعنایی و بیهویتی علت و اساسِ ایجاد و گسترشِ شرارت و جنایت و قتل و غیره هست؟ یا اینکه خودِ عملِ «کشتن و کشته شدن» رو هم میتونیم نمادین درک کنیم و در نتیجه «قتل» (به قتل رسوندن یا حتی به قتل رسیدن) رو معادل بدونیم با موقعیتی که اون فرد، موردِ هجومِ همین پرسشهای بیپاسخ و سیاهچالهوار قرار گرفته و به یه آگاهیِ غیرقابلِ بازگشتی از ناهمخوانیها و بیپایگیهای عقایدش دست پیدا کرده و تمام دروغهایی سالها به خودش و دیگران گفته براش برملا شده و حفرههای داستانِ زندگیش انقدر به چشمش بزرگ شدن که دیگه مطلقاً از امکان هرگونه پایانِ خوش که هیچ، حتی از یه پایان محتوم و واضح و سرراست هم کاملاً ناامید شده. چنین آدمی عملاً خودش همین الان هم مُرده و فقط مثلِ زامبیها حرکت میکنه و دقیقاً مثل زامبیها، ناقلِ کُشندهی همین بیماری برای دیگران هم هست.
از یک کامنت: «یکی از عناصر مهم فیلم حافظهس که هر کی یه جور باهاش درگیره، طبیعتاً گرامافون و حتی ویدیو هم که کارشون ثبتِ و ضبط رخدادهای واقعیه مثلِ حافظهی انسان میمونن. هدفِ ابتدایی و اصلیِ هیپنوتیزم هم بیشتر تلاش برای به یادآوردنِ خاطراتِ سرکوب شده و مخفیشده توی بخشِ ناهشیار ساختار روانی انسان هست، تا تلاش برای ایجاد و اعمال تغییر و کاشتن ایده تو ذهن انسان، همونطوری که ساکوما هم گفت این رو خیلی نمیشه توقع داشت از هیپنوتیزم. پس منطقیه اگه نتیجه بگیریم که ابزارهای تکنولوژیک که در ظاهرِ امر در خدمتِ ارتقای بشریت هستن، در عمل با غرق کردن انسان در تماشا و تحلیل و کندکاوِ واقعیت (وضیعتی که همین الان با گفتگو در مورد این فیلم خودمون هم مشغولشیم)، موجب کمرنگ شدنِ معناهای پذیرفتهشده و بدیهیفرضشدهی زندگی برامون و کنار رفتنِ نقابهای تمدنی از صورتمون و همسانسازی بیشتر با سایهها و وجوهِ بدویمون شدن.»
یکی از بخشهایی از فیلم که به طور مجزا هم برام جالب بود سکانس گفتگوی تاکابه و مامیا توی سلولِ بازداشتگاه بود. تاکابه اومده بود تا به مامیا بگه که حقیقت رو فهمیده و توقع داشت که مامیا هم تأییدش کنه، ولی در عوض این مامیا بود که حقایقِ مهمی رو، به روی تاکابه آورد و در نهایت تاکابه وادار شد به اعتراف و پذیرفتن صحت ادعاهای مامیا، دقیقاً انگار که مامیا کاراگاهه و تاکابه مجرمیه که قرار بوده اعتراف کنه. شبیه همین اتفاق توی اتاق درمان هم میوفته. خیلی از مُراجعین میرن پیش یه رواندرمانگر تا درد و رنجشون رو ببینه و بهشون حق بده و تأییدشون کنه و شاید برای حل مشکلاتشون هم یه راهکاری ارائه بده، ولی اتفاقی که میوفته اینه که رواندرمانگر ابتدا فقط به حرفهای مُراجع گوش میده و بعد به مرور از لابلای همون حرفها نقاط ویژهای رو هدف قرار میده برای تمرکز کردن و سوال کردن و بررسی کردنِ بیشتر، در حالی که مُراجع نمیخواد در موردِ اون مسائل صحبت کنه، حالا یا مستقیماً احساس ناراحتی میکنه بابتشون یا معتقده که به مشکلِ محوریش ربطی ندارن، اما از اونطرف درمانگر دوباره مُراجع رو هدایت میکنه به گشودن همون مباحثی که نسبت به باز کردنشون مقاومت میکرد. در این سکانس از این فیلم (و به تعمیم در کلِ فیلم) هم نقشِ مامیا خیلی مشابه هست با همین نوع برخوردِ رواندرمانگرها که به جای تأیید کردن و حق دادن به مُراجع یا تعریف کردنِ متقابل از زندگی خودشون برای مُراجع، میان و یه بازتابِ بیطرفانه و صادقانهای میدن از اون چیزی که واقعاً اصلِ مشکلِ طرفِ مقابلشونه، اون چیزی که شاید خودِ اون شخص نمیدیده یا فراموش کرده یا رسیدگی بهش رو دائماً پشت گوش مینداخته.
از یاسین عزیز واسه معرفی این شاهکار تشکر میکنم
چقدر قشنگ بود این فیلم، چقدر قشنگ بود
احساس میکنم همه تو زندگی مثل شخصیت "تاکابه" همون پلیسه هستیم، دنبال عدالتیم ولی خودمون میتونیم ترسناکتر از هرچیزی باشیم
اسم فیلم شاهکاره، من برداشتم این بود از اسم که درمان یعنی آزادسازی اون خوی وحشیگری انسان، اون خوی طبیعیِ انسان، البته این ذهنیت مامیاست، تو کیای هدفت چیه؟ ذهن مخاطبشو باز میکنه که اصلا چرا وجود داره این متمدن بودن به چه دردش میخوره. معتقد بود انسان باید خود واقعیش باشه تا انسان باشه
موقع صحبت با قاتل ها، سعی میکنه هویتشون و اون انسان متمدن بودنشون رو نابود بکنه تا بتونن خود واقعیشون باشن، واسه همین بعد قتل هیچ حسی ندارن و فرار نیمکنن در اون لحظه، یعنس قتل رو به خودشون نسبت نمیدن واسه همین میگفتن نمیدونم چرا این کارو کردم
به تقابل تاکابه و مامیا میرسیم، نقطخ اوج این فیلمه به نظرم
نشون داد چطوری هویت تاکابه رو خرد کرد ولی تاکابه مقاومت کرد یا بهتره بگم به ظاهر مقاومت کرد و از درون نابود شد، مخصوصا همسرش که به شدت احساس میکنم رو مخش بود
بعد اینکه تاکابه، مامیارو کشت به نظرم تاکابه باخت و مامیا برد (مثل پایان فیلم سون و همینطور پایان دارک نایت ۲) چون مامیا به هدفش رسید و به ذهن تاکابه نفوذ کرد.
و آخر فیلم چی شد؟ این موضوع رو نشون داد و تمام
به نظرم اگه به کشتن همسرش ختم میشد خیلی کاملتر مفهوم رو میرسوند
__________
در یه خط بخوام بگم، مامیا هویت قربانیاشو نابود میکرد و قشنگ هیپنوتیزمشون میکرد
همینطور با مرگ ساکومی هم کنار نیومدم، کسی بتونه توضیح بده ممنونش میشم
در کل فیلمش واقعا زیبا بود ریتمشم خوب بود و لذت بردم
فیلم خوبیه. تابستون دیده بودمش.
یاد فیلم هندی افتادم به اسم *عکس*، آمیتا باچان (اون قدیما صدا و سیما پخشش میکرد)
یک خلافکارِ مرتاض مانندی که وقتی آمیتا باچانِ پلیس کُشتش، روحش تو بدن باچان رفت و کنترلشو بدست گرفت.
به نظرم خود تاکابه *درمان* شد و به آرامش رسید. چون روش مامیا برای هیپنوتیزم را روی بقیه به اجرا در آورد (ساکامی، زنش، پیشخدمت و...)
-
درمورد ساکومی اونی که بهم گفت فیلمو ببین یچیز جالبی دیگهای گفت، یادمه.
اینکه وقتی ویدیو رو گذاشت که اولین فیلم هیپنوتیزمه، از روی دیدن فیلم خود ساکومی هیپنوتیزم شد! (اونجا که با علامت ضربدر زنه رو میخواد هیپنو کنه) و نهایتا خودکشی کرد. همین برداشتی که شماها کردین.
درمورد عکس، اگه منظورت عکس سیاه سفید آدمه هس که تو خونه مامیائه، باز فکر کنم همون شخص تو فیلمه که تاکابه میگه این کیه و چرا خودشو نشون نمیده
نماد ایکس که هرجا ظاهر میشود، به مرگ مربوط است
فیلم سعی داشت روانشناختی جرم رو روایت کنه و در این مسیر ایده های موجود در این مورد رو مطرح کرد از باور های خرافی مثل تسخیر روح و هیپنوتیزم که توسط روانپزشک فیلم مطرح میشد تا علت های کارآگاهی مثل انفجار غرایز سرکوب شده و ریشهی مشترک همهی قتل ها که پلیس فیلم گفت، فیلم قصد داشت این مسئله رو نمایش بده که در هر کس میلی و غریزه ای به طغیان علیه خود و دیگری هست، حالا چرا؟ فروید میگه ما برای اینکه تبدیل به موجوداتی رام و مطیع و نرمال بشیم باید انرژی وحشی درون ما (لیبیدو) از فرایند هنجارمندی و منضبط سازی و سرکوب و فیلتر های نهاد های اجتماعی (خانواده، آموزش، رسانه، دولت) و فرهنگی عبور کنه تا از لیبیدوی وحشی و طغیانگر ما یک ایگو یا من محدود و سانسور و سرکوب شده بیرون بیاد. فیلم درمان این واقعیت روانشناختی رو نمایش میداد که هر لحظه این ایگوی متمدن و اجتماعی ممکنه بر اثر تحریکات بیرونی یا فروپاشی روانی مرز های نامرئی اجتماع رو بشکنه و دست به جنایت بزنه! در واقع انگیزه ی مشترک جنایت بین افراد مختلف فیلم همین جاست که تصمیم به قتل در هر فرد یک تصمیم آنی و ناشی انفجار روانی بوده نه یک برنامه ی از پیش طراحی شده، در فیلم افراد یک بُعد شناخته شده و پیش بینی پذیر همگانی دارند که قابل تشخیص هست و اون ها رو به اطرافیان متصل میکنه اما این اتصال ناگهان پاره میشه و بُعد ناخودآگاه که شناخته نشده و پیش بینی ناپذیر و مبهم هست آشکار میشه و جنایت خلق میکنه! انگیزهی مشترک قاتلان فیلم درمان این بود که هیچکدام در واقع انگیزهی قبلی و فکر شدهای نداشتند! در این فیلم روانپزشک فیلم نماد سرکوب نرم و منضبط سازی نرم غریزه ی انسان هست، پلیس فیلم نماد سرکوب سخت و تنبیهی غریزهی مهارنشده و شخصیت مامیا نماد آن چیزی که فروید بهش میگه ناخودآگاه فردی و یونگ میگه ناخودآگاه جمعی!
در کل فیلم روایت خوبی داشت بازیگران هم خوب بازی کرده بودند اما کارگردان چون افتضاح بوده نتونسته فیلم رو به شکل دقیق و حرفه ای و با کیفیت بالا ارائه بده.
اول از همه بگم که تلاش کردم تا جای ممکن نظرم رو بدون اسپویل بیان کنم که برای کسایی که ندیدن جذابیت فیلم رو از بین نبره، اما خب یک قسمت هایی به ویژه اونجایی که درباره دوتا از شخصیت های فیلم حرف میزنم نکاتی از دستم در رفته.
اما درباره خود اثر، به نظرم درمان یک فیلم جنایی معمولی، یک تریلر روانشناختی کلاسیک و یا حتی یک اثر ترسناک متعارف نیست. این فیلم رو باید مطالعهای سینمایی دربارهٔ فروپاشی عقلانیت مدرن دونست؛ اثری که زیر پوست یک پروندهٔ قتل زنجیرهای، به هراس عمیقتری میپردازه. هراس از اینکه منِ اخلاقی اون قدر ها هم که تصور میکنیم استوار و خودمختار نیست.
به عبارتی کوروساوا خلا، رخوت و واگیریِ شر رو بهعنوان نیروی اصلی ترس معرفی میکنه.
کوروساوا بهعمد از الگوهای کلاسیک تعلیق فاصله میگیره، یعنی نه موسیقی ترسناک کوبندهای داریم، نه تدوین تند و نه کلوزآپهای هیجانی. دورببن اغلب ثابت یا کنده، و نماها بیش از حد عادی به نظر میرسن. این انتخاب باعث میشه تماشاگر بهجای انتظار شوک، دچار اضطراب پنهان بشه. ترس فیلم از دل سکوت و تداوم میاد، نه از انفجار.
لوکیشنهای فیلم هم همگی فاقد گرما هستن. این تهی بودن نه تنها روان شخصیت های فیلم رو بازتاب میدن، بلکه جامعهای رو نشون میدن که پیوندهای انسانیش پوسیده شده و کارگردان از معماری مدرن ژاپنی استفاده میکنه تا بی روح شدن فضا های انسانی رو تداعی کنه.
نکته جالب فیلم برای من شخصیت پردازی مامیا بود. شخصیتی که نه کاریزماتیکه، نه تهدیدگر به شکل معمول و نه حتی باهوش به نظر میرسه. اون مدام سوال های سادهای رو مطرح میکنه، اما نه برای کسب اطلاعات، بلکه برای شکستن هویت مخاطب! در واقع مامیا بیشتر شبیه یک کاتالیزوره تا عامل شر؛ انگار که شر پیشاپش درون افراد وجود داره و فقط نیازه که کسی اون رو فعال کنه.
در مقابل ما کارآگاه تاکابه رو داریم که در ابتدا نمایندهٔ نظم، عقل و قانونه. اما هرچی جلوتر میریم کنترلش بر زندگی شخصیش از دست میره و مرز میان کاشف شر با حامل شر تیره میشه. در واقع فیلم بهشکلی استادانه نشون میده که هیچ کس مصون نیست، حتی اونکه مأمور مقابله با خشونته.
درباره درون مایه های فیلم هم، به نظرم هیپنوتیزم در این اثر نه یک تکنیک علمی دقیق، بلکه استعارهای از تأثیرپذیری انسان مدرنه. همون تأثیری که رسانه ها، ساختار های قدرت و اقتدار بر روی ما میذارن. کوروساوا در واقع میپرسه اگه تنها با چند کلمه بتوان کردار یک انسان رو تغییر داد، پس جایگاه اختیار کجاست؟ از طرفی فاکتور خشونت در فیلم سرد، مکانیکی و بیمعناست؛ مثل عفونتی که از فردی به فرد دیگه منتقل میشه. قتلهای فیلم شخصی، احساسی و حتی پرخاشگرانه نیستن. در واقع فیلم رو میشه بازتابی از ژاپن دهه ۹۰ میلادی و بحران های موجود در اون مثل فروپاشی ارزش های سنتی و تنهایی شهری دونست. در چنین زمینهای، انسانها آمادهاند تا هویت خودشون رو واگذار کنن ، حتی اگه بهای این کار قتل باشه.
از طرفی زبان سینمایی این اثر واقعاً جذابه. استفادهٔ مداوم از عمق میدان باعث میشه که پسزمینه همواره متشنج باشه، موقعیت سوژهها در گوشهٔ قاب، حس ناپایداری ایجاد میکنه و فقدان موسیقی در صحنههای کلیدی، صداهای محیط رو برجسته میکنه (مثل باد وآب و سکوت). این موارد همه باعث میشن تماشاگر احساس کنه چیزی نادرسته ، بدون اینکه بدونه چرا.
پایان فیلم هم بهجای جمعبندی، مسئولیت اخلاقی رو به تماشاگر واگذار میکنه. فیلم به دنبال توضیح و توجیه نیست، بلکه میپرسه اگه شر نیاز به انگیزه نداره و اگه تنها یک سؤال کافیه، چه چیزی دقیقاً مانع ماست؟
در نهایت درمان یکی از بهترین فیلم هایی بود که به لطف وجود این انجمن فرصت تماشا کردنش رو پیدا کردم و به راحتی در فهرست ده فیلم برتری که تو عمرم دیدم قرار میگیره.
میمون هم به صورت X بسته شده است
هرچی کافمن تو فیلم نیویورک جز به کل سعی داشت به زندگیش معنا بده، هرچقدر حالا محکوم به فنا، کارآگاه تاکابه در «درمان» انگار داره مسیر برعکس رو میره. که میخواد تا جایی که میشه پیش بره و با بیمعنایی تماموکمال روبرو بشه. درمان مثل زندگی واقعی، بیرحم و آشفتهست. رابطهی تاکابه هم با همسرش، مثل کیدن در حال انفجاره اما انگار بیشتر زورش رسیده تا بروز نده، تا صبح پاییزیش رو از وضعیت دلورودهش شروع نکنه، یا مثلاً از ناامیدیش صحبت کنه. تاکابه دنبالِ منطقه، در قتلهایی که بسیار اتفاقی و حتی ابزورد به نظر میان. مامیا از آدمها میپرسه تو کی هستی و انقدر روی این سوال باقی میمونه که به حقیقت خودشون، تعریفی که از خودشون دارن شک میکنن. ما، همون اسامیای هستیم که والدینمون برامون در نظر گرفتن؟ شغلی که برای گذران عمر انجام میدیم که احتمالاً وقتی انتخابش کردیم، به این فکر کردیم که درآمدش باید خوب باشه؟ یا میشه ردّ چیزی عمیقتر رو گرفت. شاید بشه لرزهای اگزیستانسیالیستی ایجاد کرد، شاید بشه مقابل تمدن و هویتِ بالا به پایین ایستاد.
کافمن و کوروساوا، رحمی در حق قهرمان داستانشون ندارن و اونها رو در هزارتوهای اخلاقی، شغلی یا خانوادگی قرار میدن. انتهای این هزارتو، اینکه مرگ در لحظهی آگاهی (و پیش از اجراش) باشه یا تسلیم شدن به تاریکی درون؛ ما باید به این فکر کنیم که آیا این دو تفاوتی با هم دارن؟ (سوالم استفهام انکاری نیست)
در مواجهه با ابزود، کیدن تلاش میکنه که بسازه، خلق کنه، ارضا کنه امیالی که داره و براش بامعنیه رو. نسخهی تجویزی کوروساوا اما اینه که زور نزن، فایده نداره، ما همه به سکون محکومیم.
فیلم در شروع شما رو گول میزنه که درگیر یک درام پلیسی شدید. من گول خوردم. اولین چیزی که ذهنم رو درگیر کرد، با تصویر تاکابه بود. یک کارآگاه خسته اما با چهرهای باهوش. پالتوی روشن بلند. با یک «آه» وارد صحنه شد. این سوال که این کارآگاه قراره هامفری بوگارتوار، در عین حال که مثل یک فرد قانونمدار زندگی نمیکنه، اخلاقیترین آدم باشه بین هزاران فرد فاسد با ظاهر مرتب و دست اونها رو، رو کنه. اما فیلم چنین چیزی نیست. قتلها نه از سر کینه، شهوت یا انتقام، که بلکه انگار نوعی رهایی اتفاق افتادهن. مامیا سراغ آدمها نمیره که اونها را به قتل ترغیب کنه، فقط اون نقش اجتماعی، اون نقاب تمدن رو کنار میزنه و متوجه میشه که این آدمهای قانونمدار (صحبت از ژاپنه، به ژاپنِ تو ذهنتون حاصل یک نقاب جمعیه فکر کنید، به تمام خشونتی که ژاپنیها در جنگ جهانی دوم نشون دادن و بعد سعی کردن خودشون رو به طور جمعی سر به راه نشون بدن تا بابت اون جنایات بیشتر از این هزینه ندن - و دهه نوده، یعنی دههای که بعد از چند دهه تظاهر منجر به پیشرفت اقتصادی، اقتصاد ژاپن با مغز به زمین خورده)، واقعاً در مورد آدمی که در کنارشه، چی فکر میکنه؟ آیا اون زیر واقعاً یک یک ایدهی مرکزی اخلاقی وجود داره که ما رو از جنایت بازمیداره؟ به حرف روانشناس، ساکوما فکر کنید که هیپنوتیزم نمیتونه اصول اخلاقی شما رو عوض کنه.
در نتیجه مامیا هم شیطان نیست، فقط ابزاریه که اجازه میده اون خشم فروخورده تبدیل به عمل و عاملیت بشه. چه وقتی در کنار یک افسر پلیس، میل اون به قتل همکارش رو بالا میاره، چه وقتی به یک مرد، میل اون رو به قتل همسر مریضش بالا میاره، چه وقتی پزشک دست به کاری مشابه روی بیمارش میزنه (که چقدر منطبق میتونن باشن با احساس تاکابه نسبت به همکار، مجرم و همسرش). در نتیجه اگرچه کارگردان به شما نمیگه که تاکابه کسی بوده که همکار و همسرش رو در نهایت کشته، تمام نشانهها دال بر همین موضوعه. که تاکابه برای گسترش این بیماری، دیگه نیازی به مامیا نداره. مثل مورد پزشک، نشونمون میده که تاکابه به مجرمی که دنبالش بود شلیک میکنه (منطبق با کاری که پزشک با بیمارش کرد)
از این نظر فیلم فقط با قهرمانش نیست که بیرحمه. که با انسانیت بیرحمه. که ردپای نیهلیسم در این فیلم بسیار پررنگه. از اینکه اون زیر، هر آدمی، قاتلی رو مخفی کرده. اینکه تمدن، چیزی نیست جز نقابی اجباری. اینکه قهرمان در نهایت مسخ میشه؛ همون چیزی که مامیا در اولین برخورد باهاش بهش منتقل کرد، چیزی شبیه به اینکه تا حدی تو هم شبیه منی. فاصلهی این دو فیلم، فاصلهی کامو تا کافکاست. من همیشه تو تیم کامو بودم.
چه سکانسی از فیلم رو دوست داشتم؟ سکانسی که این پایین عکسش رو میگذارم. سکانسی که برای ما همهچیز داره. تقابل نور و تاریکی. تاکابه که ابتدا در جایی بین روشنایی و تاریکی ایستاده، لحظهای به روشنایی میره و وقتی به تاریکی برمیگرده، این بار تماموکمال پشت به نور ایستاده و جزئیات صورتش به طور کامل محو شده. اون از این اتاق، تاریکی مطلق برگشت. تاریکیای که در آغوش گرفته شد.
سکانس کلیدی فیلم؛ جایی که تاکابه پوچی رو میپذیره
معرفی انجمن فیلم طرفداری
انجمن فیلم طرفداری کار رو 12 آذر 1404 شروع کرد و در حال حاضر 62 عضو داره. شما هم اگه بخواید میتونید با فالو کردن این اکانت، در فیلم بعدی که امشب معرفی خواهد شد همراه باشید. کسانی که هر هفته بیشتر از بقیه فعالیت داشته باشن و نقد بهتری ارسال کنن، این شانس رو به دست میارن که فیلم بعدی رو معرفی کنن.