زندگینامه سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686922
دیوان سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686927
---
روزی سلطان سلیم به حمامی قدیمی در گوشهای از استانبول رفت، بیهیاهو و بینشانی از سلطنت. مرد حمامی، که سالها خدمت خلق کرده بود، سلطان را نشناخت و چون عادت داشت با همه به یک چشم نگریستن، او را نیز به صف مردمان عادی برد.
در میان بخار و گرمای حمام، پیرمرد با دلی آرام مشغول شستن پشت مردی بود که گویی از ملال دنیا تهی شده است. در میانهی کار، ناگاه جوانی خشمگین به حمام آمد، و با فریاد گفت:
— ای پیر، چه نشستهای؟ این مرد را نمیشناسی؟!
پیر لبخند زد و پاسخ داد:
— در این بخار، شاه و گدا یکی میشوند. اینجا جز پوست و جان چیزی نمیماند.
سلطان لبخندی بر لب آورد و گفت:
— راست گفتی، در گرمای آب، زر و زیور سلطنت ذوب میشود، و تنها حقیقت آدمی میماند.
آن روز، چون از حمام بیرون آمد، سلیم به همراهانش فرمود:
— مردمان را نتوان از بوی عطر و جامه شناخت، بلکه از آرامشی که در حضورشان مییابی.
و از آن پس، هرگاه دلش از شور سلطنت میآشفت، به همان حمام میرفت، جایی که بخار آب، تاج از سر و تکبر از دلش برمیداشت.
میگفتند: «سلطان سلیم در میان بخار حمام، خویشتن را مییافت، چنان که در میان زر و زور، خویش را گم میکرد.»
---
غزل درویشی و سلطانی
در این گرمابه، عریان شو ز قیدِ نام و ننگِ خود
که اینجا آینه گردی، نماند لایهرنگِ خود
بِنه آن تاجِ مروارید و بَرکن جُبهیِ اطلس
که تن بر خاک میساید، مَکِش با دل درنگِ خود
میانِ بخارِ این وادی، نمانَد فرقی از شاهی
گدا با ما یکی گردد، چو اندازد ملنگِ خود!
سلیم اینجا نه سلطان است، نه صاحبتخت و نی فرمان
غلامی هست بیمایه، که میشوید زنگِ خود
به ظاهر پادشاهِ عالمم، اما در این خلوت
به چنگِ پیرِ حمامی، سپردم نام و ننگِ خود
مخور غره به این عطر و به این جامه، که میبینی
اجل روزی ستانَد از تو، این دنیایِ تنگِ خود
«سلیمی» زین حقیقت یافت راهِ وادیِ معنی:
که شاهی در گدایی دان، چو بشکستی نهنگِ خود
« سلطان یاووز سلیم »