مطلب ارسالی کاربران
دلواپسیها و مشکلات زندگی
وقتی بچه بودم مادرم رو نگاه میکردم که روی قالی نشسته و بدون اینکه با کسی حرفی بزنه داره آشغالهای روی قالی رو با دست جمع میکنه.... به خودم میگفتم چقدر مادر من سادست مگه ما جارو نداریم که اون با دست آشغال جمع میکنه!!!
بزرگ که شدم یک روز از شدت غمها و غصه های زندگی وقتی روی قالی نشستم تا به خودم اومدم دستم پر آشغال روی قالی بود و یاد مادرم افتادم و بغض گلوم رو گرفت.......... پرویز پرستویی...