شاید ۷ ۸سالم بود
تو یه محله ی سنتی زندگی میکردیم
همسایه ی روبروی خونمون یه مرد جا افتاده بود که دلخوشیش چند تا کبوتر سفید بود
روپشت بوم خونش همشونو با عشق خاصی نگه میداشت
من همیشه یواشکی نگاشون میکردم
دسته دسته پرواز میکردن و برمیگشتن تو لونشون
برام خیلی عجیب بود چرا برمیگردن؟
مگه ازادی نمیخوان!
اما تو دنیای کودکیه خودم هزارتا تبصره میاوردم
یه روز دیدم همسایمون
ساعت ها نگاهش به آسمون
میگفت اون کبوتر دم سیاه هنوز برنگشته
وقتی شب شد و دید خبری ازش نیست
گفت جَلد خودمِ
برمیگرده...
من معنیه حرفشو نفهمیدم
تا این که کبوتر برگشت
اونشب فهمیدم جَلد یعنی برگشتن به صاحبش
حالا قصه ی کبوترا قصه ی ماهاست
شده تاحالا زندگی انقدر تلخ بشه و تو زورت به کسی نرسه به جاش با خدا قهر کنی؟
شده تا حالا دلت غصه دار بشه و نا امید بشی از خدا؟
شده ازش یه چیزیو بخوای و بهت نده و توام بذاری بری؟
اصن همین حالا شاید به خاطر نداشتن خیلی چیزا
به خاطر از دست دادن خیلیا
با خدا قهر کرده باشی
اما رفیق !
بذار یه چیزیو بهت بگم
تو کبوتر جَلد خودشی
هر جا بری بازم برمیگردی بهش
میخوام امشب بگم
خدایا ! آغوش تو همیشه برای ما باز ِ
به خاطر بی طاقتیامون مارو ببخش
خدایا دلمونو پر از عشق کن♥♥♥